Thursday, December 25, 2003

داستان هايي از سعيد كارگر
پليدی

گفتم " مسيو يادت هست شب از سينما درآمديم، توی تاريکی، پشت پس کوچه ای سنگی، گفتی اين همسرم مينوست و دست برکمر ظلمت حلقه کردی و مرا هاج و واج گذاشتی و رفتی؟" گفتم " مسيو مرا يادت هست؟" تنم ،ازميان اتاق که پراز اشياء فلزی ، گاه چوبی وشکسته بود گذشت. ذهنم با ياد مسيو آميخت که جزکتاب هيچ مونسی نداشت و گام جز در تاريکی برخيابان نمی گذاشت . گفت "چطور يادم نيايد همان لحظه که درزدی فهميدم." گفتم" کدام در؟ ديوارخانه ات ريخته بود." چرخيد، نيم خيز شد ونورمهتاب از سقف طاق دريده برچهره اش کج تابيد. دستمال چرک و پاره ای را دور سر، روی چشمانش گره کرده بود ، فکرکردم شايد عينک سبزوسياهش را ميان اين فقر عريان گم کرده است. ميان آنهمه فرو ريخته گی جز همانجا که مسيو افتاده بود، کنار تخت چوبی ، هيچ جای نشستن نبود. گفتم " مسيو سه ده سال بيشترگذشت از آخرين سيگارکه باهم دود کرديم ، روی آن تخت چوبی." گفتم " مسيو مرا يادت هست؟ " بيشتر چرخيد انگار که به دنبال صدا، رد مرا گرفته باشد، گوشش را درمحاذات لبانم گرفت. گفتم" دستمال به چه درد می خورد، درش بيار، بيا عينک سياه مرا بزن." نورسرد مهتاب بيشتر برچهراه ش تابيد، حدقه اش آن زيرجنبيد ،احساس کردم نگاه تلخی ازپشت آن بصيرت پنهان بهم انداخته است.
هيچ فکر نمی کردم چهره اش اينهمه تغيير کرده باشد، ژوليده باشد، شکسته باشد و تيغ پيری اينچنين برچهره اش چون جانوری وحشی خشم گرفته باشد. حال که درکنارش بودم ، دربرابرمردی که تنها يار ومونس عصرهای دلتنگی ام در اين شهرهيز و پراز چشمان غارتگر بود، سعی می کردم چيزی را درچهره اش بيابم که مرا به آن سالها به اولين سالهای دانشکده ام در اين ديار غريب پيوند زند .
لبهايش خشک، لباسهايش پاره و خانه اش شکسته بود . تن اش بی آنکه ياد آور چيزی از آن گذشته با شکوه باشد گوشه اتاق روی زمين مچاله بود. گفتم " مسيو مرا يادت هست؟ دستمال به چه دردمی خورد، درش بيار." پيشتر رفتم، دستهايم پيش از من، طالب چيزی بودند. ناگهان تن مسيوهمچون ذهن قاتل يک ديوانه زنجيری که رها ازهر بندی است ازروی زمين بلند شد ، آتشی شد، ازکوره دررفت ، تفی کوردر ظلمت به سويم انداخت، تيزی دندانهايش با خشم پنجه هايش آميخت ، فرياد زد " جلوتر نيا آدم پست ، آنهمه نور آنهمه ياد آنهمه چهره که ازم ربودی بس ات نبود؟" صدای جگرخراش مهيبش در فضای خانه گشته بود و به سرعت راهی به کوچه جسته بود. گفت ،گفته بود"می خوای مينو رو ازم بگيری؟" خوف و خاموشی در وجودم می ريخت . مات و مبهوت بودم. گفته بودم، به خودم گفته بودم کاش نمی آمدم ، کاش هرگز پايم را اينجا نمی گذاشتم . بس ام نبود آن خاطره ابدی ؟
وقتی واردحياط شدم هنوز آن قيافه جدی واستخوانی اش را به وضوح ازميان عصرهای سرد زمستان سال 51 به خاطرمی آوردم . يقه شق و بلند بارانی سرمه ای اش وعينک دودی شکسته ای که شب و روزبه چشم می زد تا به قول خودش نصف پليدی شهر را نبيند. اما حالا که ميان ديوارهای پوشيده از گياهان گونه گون ايستاده بودم و چشمم داشت به اکنونيت اش خو می گرفت ، آن چهره جوانی دم به دم درخيالم رنگ می باخت و پيرمردی تکيده و مجنون جايش تکيه می زد. نمی دانم چرا بی ثمر سعی می کردم چيزی درچهره اش بيابم که مرا به سالهای دور گذشته پيوند زند .
به تته پته چيزی غريب گفته بودم، بی هوا چيزی غريب گفتم و او، پيرمرد مثل موجی هراسان از کنارم گذشت، چند باردرسايه روشن خانه پايش به چيزی گرفت، اما چون همه نابينايان به مهارت خود را از مهلکه تنگ رهانيد و به تاريک ترين گوشه اتاق، جايی که رخت پاره ای بر کف آن پهن بود رساند ،آن گوشه کيسه لاستيکی پرآبی بود، مسيو همچون کودکی ترسيده ازهيبت لولو، در کنارش خزيد . پاهايش را دور آن حلقه کرد، صورتش را خواباند روی آن وگفت" می خوای زنمو ازم بگيری؟ می خوای خونه رو ازم بگيری ؟" گفتم "مسيو آمده بودم .... " صدای هق هق گريه اش توی خرت و پرت های خانه پيچيد . هاج و واج به زنش زل زدم که توی آغوشش تالاپ تالاپ می کرد. دست و پايم لرزيد، نور مهتاب به سرعت از خانه گريخت .عينکم را برداشتم ، گفتم " مسيوعينک سياهم را می خوای ؟ عينک سياه برات بخرم ؟ " گفت "عينک به چه درد می خورد. شيشه به چه کارآيد. خودم شبی که ماه ، کامل بود شکستمش . مينو ازم خواست ، تو ازم خواستی ".گفتم ، زير لب به خودم گفته بودم " من فقط يک نقش از رعنايی ام می خواستم، در چشمهای تو، يک چيز واقعی از آنچه که بودم."
صدای ناله پيرمرد در مکان می گشت و من خوف آن داشتم که سپاهی از چشمان غارتگر و تن هايی بی شرم از محيط ظلمت ، به اندرون آن هجوم آورند. بايد می رفتم، ترس در حياط پرسه می زد، و حلقه محاصره هرلحظه تنگ تر می شد.

زمستان 81


مردی که دريا در پی اش بود

همه اونايي كه توي ساحل بودند تا چشمشان به تن خيس ومچاله پيرمرد افتاد از دريا ترسيدند . صداي امواج خروشان به نظرشان مهيب تر از پيش آمد . موتور قايق‌، ‌نجات يك ريز مي غريد و يكي از نا جيان بي‌آنكه مثل بقيه در فكر مرد باشد مي‌خواست هر طور شده موتور لعنتي را از كار بياندازد .
خط بنفش تندي در افق ميان آسمان نيلي زلال ودرياي آبي كدر فاصله انداخته بود . مردم ، اطراف مرد كه اكنون به پشت روي شنهاي سرد ساحل خوابانده شده بود جمع بودند . كراوات راه راه مرد توي جيب پيراهن سفيدش جمع بود و شكل عجيبش تو ذوق دختر بچه ها مي زد . وقتي مرد زير فشار پنجه هاي يكي از ناجيان غريق ، آخرين دلمه آب را بيرون داد هيچكدام از مردها وزنها متوجه نشدند كه عاصي ترين موج كف آلود دريا از پشت سر رد پاهاي شان را كه روي شنها مانده بود ، شسته است ، هيچكس در آن لحظه نفهميد كه صندلي قرمز پلاستيكي رو به دريا اكنون تا زير‌گردن توي آب وول ميخورد .
صداي باد با غريو تند موتور قايق مي‌آ ميخت و جيغ مرغان دريايي را هر چه بيشتر از مردم دور ميكرد

Sunday, December 07, 2003





ادبيات مهاجرت


داستانی چاپ نشده از سودابه ی اشرفی ساكن  كاليفرنيای جنوبی



                                                 براي آن هايي كه هرگز ديگر نديدمشان



 


                           رويا و نغمه


 


الهه زمرديان نويسنده اي ست كه به روياهايش بسيار مديون است و در انتظار روزي به سر مي برد كه آن ها شاهكارش را به او هديه كنند . او نويسنده اي ست هفتاد و چند ساله چندي پيش به بزرگترين جايزه ي ادبي كشورش دست پيدا كرد . اين موفقيت علاوه بر چند جايزه ي كوچك و بزرگ ديگر بود كه داستان هاي او تا كنون نصيبش كرده اند . مشهور است و خود در مصاحبه هايش اعتراف كرده كه براي نوشتن قصه از روياهايش الهام مي گيرد . او هر گز قصد نداشته نويسنده بشود و ‹ اگر به خاطر ديدن خواب هايي كه شايد زماني به امري لازم و خود خواسته بدل شد نبود ، هرگز نويسنده نمي شد . ›


ماجرا از اين قرار است كه نغمه ي صميمي دوست دوران كودكي و نوجواني نويسنده خواب هاي او را كه طبق قرار و مدار قبلي شان به دستش رسيده بود ، سال ها نزد خود پنهان كرد و بعد ها ، زمانش كه فرا رسيد آن ها را در كتابي چند صفحه اي چاپ كرد . در روزهايي كه هر دو آنها به سي سالگي اشان مي رسيدند و چهارده ، پانزده سال از دوري شان مي گذشت ، الهه ي زمرديان اين كتاب را با عنوان ‹ روياهاي روي بام › پشت ويترين كتابفروشي ها ديد كه نام او را به عنوان نويسنده بر خود داشت .لازم به توضيح نيست كه اين تصادف چگونه او را شگفت زده و خوشحال كرد و تا چه حد غمگين زيرا كه هرگز حتا توسط ناشر كتاب هم نتوانست كوچكترين ردي از رفيق گم شده اش پيدا كند . اما حادثه اي مهم و شايد بهتر اين بود كه استقبال از اين كتاب باعث شد او تشويق شود و با نوشتن دوباره ي روياهايش ـ اين بار نه براي مخاطبي مشخص ـ بعد از مدتي به نويسنده اي موفق و مشهور تبديل گردد. اما اين سكه روي ديگري هم دارد كه كسي به جز خود نويسنده از آن آگاه نيست . او كه حالا در چشم مردم و منتقدين هنرمند برجسته ايست در واقع در اعماق قلب خود عقيده دارد كه شاهكارش هنوز در راه است ؛ هنوز نوشته نشده است . اما براي نوشتن آن كافي ست كه فقط يك بار ديگر نغمه را ببيند حتا اگر در خواب ؛ آن وقت مي تواند آن چيزي را كه ته وجودش قفل شده و قصه نمي شود بنويسد . بعد از رفتن اجباري نغمه وظرف تمام اين سالهاي دوري و بي خبري شبي نبوده كه با خيال او به خواب نرود و روزي نيست كه در جمعي يا خياباني چشم هايش به دنبال او سرگردان نباشند . او نيست ؛ نه در خواب ، نه در بيداري و نويسنده مي داند قصه اي وجود دارد كه با عدم حضور نغمه ، نوشته نخواهد شد . غالب شب ها به اين خيال مي خوابد كه خواب ببيند پشت در خانه ي آن ها منتظر ايستاده و از آن سوي در ، توي راهرو صداي پاي او مي آيد.لبخندش آنقدر روشن است كه از وراي در چوبي پيداست . مثل رگه هاي تابش آفتاب روي موزاييك . پاهايش پشت در مي رسند . دستش به طرف قفل  مي رود  تا زبانه ي طلايي با صدايي خوش و قاطع كنار برود و صورت مهتابي و چشم هاي عسلي  و موهاي قهوه اي روشنش در سايه به چشم هاي خورشيد زده ي او لبخند بزنند . دستان گندمي اش را ببيند كه كتاب و دفترش را روي سينه مي فشرد و قدم هاي چابكش را كه روي خش خش برگها ، يا برف يخ زده كه مثل ستاره ي چشمك زن است ، يا اسفالت داغ تب كرده ، كنار كفش هاي او مي آيد . ببيند ماتيكي را كه از جيب بيرون مي آورد و مي گويد :


« ‌كتاب هايم را نگه دار يك دقيقه !»


و دو دست را در جيب اله مي كند :


«  آينه ات كو ؟ »


آينه را در مي آورد و ماتيك را اول روي لب هاي خود مي مالد و بعد روي لب هاي او . نفس الهه روي انگشتان او مي دمد . آينه را جلو صورتش مي گيرد :


« قبول ؟ »


« قبول ! »


كتاب هايش را پس مي گيرد . دور و برشان را مي پايد ، شانه هايش را بالا مي اندازد ، لبخند مي زند و برق چشم هايش در ادامه ي كوچه و در خيابان ...


او پيدا نيست . هيچ جا پيدايش نيست ـ نه در خواب ها نه در بيداري ها ، و خاطره كافي نيست . خاطره ها كافي نيستند كه او از او قصه اي بنويسد . قصه اي كه به آتش نريزد يا مثل پچ پچي به با  نسپرد.


الهه و نغمه ي صميمي در يك محله به دنيا آمدند و همانجا بزرگ شدند . همبازي ، همكلاسي . و هر چه را كه در زندگي ممكن بود با هم انجام دادند . از هفده سالگي به بعد حوادثي كه بر اثر انقلاب رخ داد ، آن ها را از هم جدا كرد و نويسنده را كه آن موقع نويسنده نبود مجبور كرد عزيزترين دوستش را فقط در خواب ببيند و با او فقط در خواب هايش حرف بزند . نامه هايي كه هر روز ساعت شش غروب با نخي به سنگي بسته و به پشت بام خانه ي روبه رو پرتاب مي شد . نغمه ي صميمي در يكي از نامه هايش براي او نوشت :


« ما ، من و تو ، هميشه همه چيزمان مثل هم بوده است . اين روزها ، حتا ديگر شكل هم شده ايم . فقط يك فرق داريم . من هرگز نتوانستم مثل تو حرف هايم را بنويسم . حالا كه نمي توانيم حرف بزنيم و فقط مي نويسيم بيشتر متوجه اين قضيه شده ام .وقتي خوابي را كه ديده بودي در نامه ات خواندم ... چطور مي تواني اين آشفتگي ها را بنويسي ؟ بعد از اين همه ي خوا بهايت را براي من بنويس . همه را .


تا فردا ساعت شش . »


الهه همه ي روياهايش را براي او مي نوشت به جز يكي . پس ان تنها رويايي بود كه در آن كتاب هم نيامد . ننوشت كه خواب ديدم ؛ آمده ايم در خانه تان را مي زنيم . ننوشت در خواب انگار مجبورم كرده بودند كه همراهشان شوم ... ننوشت هيچ وقت شده خواب هايي ببيني كه حوادث متضاد ، عليه هم ، همگي درست در كنر هم و يك جا اتففاق بيفتند ؟ و تو آن ها را نفهمي ؟ و هيچ اختياري هم نداشته باشي ؟ ننوشت با اين كه خانه ي ما روبروي خانه ي شما بود و كنار خانه ي خيلي هاي ديگر ، انگار هيچ كس به جز من راه آن جا را نمي دانست ! ننوشت همه ي آن ها كه من همراهشان شدم مسلح بودند . ننوشت هر كس به سلاحي . آن ها را آوردم دم در خانه تان . معناي اين كار چه بود ؟ چرا اين كار را كردم ؟ ننوشت روپوش مدرسه تنم بود ، كتاب هايم هم دستم بود . ننوشت صداي پاي تو مثل هميشه آمد ـ چون كه در زدن مرا مي شناختي . صداي پايت در راهرو پيچيد . ننوشت لبخندت روي صورت مهتابي از آن سوي در پيدا بود . موهاي روشن و چشم هاي عسلي ات در تاريكي ، ستاره بود . دست گندمي ات به طرف در رفت و قفل را باز كرد . لاي در كه باز شد من مثل هميشه لبخند زدم . ننوشت گفتم سلام ... كنار رفتم تا آن ها وارد شوند . ننوشت چرا اين كار را كردم ؟ راهروي تاريك پر از داد و فرياد شد و سايه هاي سياهي كه با خشم در فضايي تنگ موج مي زدند . آن چه نگاهي بود ؟ چرا اين كار را كردي چاره اي نبود هر دومان را مي كشتند اگر كنار نمي رفتيم . ننوشت حالا فقط قصد پدرت را كرده بودند . طوري نگاهت كردم كه گويي ، باور كن اين فقط يك خواب است . به ما مربوط نيست ؛ ننوشت جنگ ما نيست ، به من و تو مربوط نيست . پدرت را كه به طرف در هل دادند به كوچه پرت شدي . بهت زده بلند شدي و مي خواستي به چيزي چنگ بزني . پدرت را در كوچه كشيدند و بردند . جلو چشم ما كه به تماشا ايستاده بوديم . جلو چشم تو كه مي خواستي پيون هاي مادرت را آرام كني ، پدرت را با نگاه تا سر كوچه دنبال كردي . يكي از آن ها سطلي رنگ و يك قلم موي بزرگ با خود داشت و لباس نقاش هاي ساختمان را به تن كرده بود . ننوشت سرتاپايش رنگي بود . با رنگ ، روي در خانه تان علامت گذاشت . ننوشت من از آن كار هيچ نفهميدم بهجز اين كه فقط در خواب ، آن هم در خواب به خاطر آوردم كه خانه مان را پدرم خودش نقاشي مي كرد، خودش تمام تابستان سطل رنگي به دست مي گرفت و همه جا را با قلم موهاي بزرگ و كوچك رنگ مي كرد با حوصله. گيج بودي به در تكيه دادي . موهايت به رنگ خيس چسبيد . سرت را كشيدي  چند تار مو در رنگ اسير شد و خم برداشت و صورتت ... ننوشت نديدم چه شد بعد . آخم را كه شنيدي ... ننوشت نگاهي به من كردي كه ديگر هيچ معنايي نداشت . انگار باور كردي كه خواب است اما چرا نيامدي برويم مدرسه ؟ مدتي كوچه ي خالي را تماشا كردي ؛ بعد مادرت را فرستادي به راهرو تاريك ، خودت رفتي پشت سرش و من را كه دوباره روي پله ي جلو خانه تان ايستاده بودم ، ننوشت رهايم كردي و در تاريكي راهرو كه فقط به خاطر خورشيد زدگي چشم هاي من بود كه تاريك مي نماياند ، گم شدي و در ، پشت سرت بسته شد . ننوشت صداي مشتم در راهرو مي پيچيد و اثر دستم روي رنگ ماند و منتظر صداي پاي تو شدم اما هيچ صدايي نمي آمد و من صدايت مي كردم اما ديگر جوابي نيامد و من كه قصد كردم هرگز از آنجا نروم تا تو در را باز كني .... ننوشت غروب را ديدم كه ناگهان آمد و خورشيد را بلعيد و ديگر نه تو ، نه من ، نه همسايه هايي كه پدرت را بردند و نه رنگ ... تا به حال شده است كه خواب ببيني تب داري ...


فرداي شبي كه اين خواب را ديد و آن را براي نغمه ننوشت ، نوشت :


« ديشب هيچ خوابي نديدم ؛ شايد هم ديدم اما چيزي به ياد ندارم . من كه نمي توانم هر شب خواب ببينم . بگذار ديگر خواب ننويسم . چيزهاي ديگر مي نويسم برايت . واقعا بايد از اينجا برويد ؟ محله ي ديگر چه دردي را دوا مي كند ؟ اگر از اينجا برويد حتما از مدرسه امان هم خواهي رفت .آن وقت ديگر همه چيز تمام مي شود ... »


نغمه در جوابش نوشت : ‹ روياها مهم اند . تا خواب مي بيني و هستم بنويس . هر جا بروم به يادت خواهم بود . تازه براي هميشه كه نيست فقط تا وقتي كه سر و صداها بخوابد ... خواب هاي خوب ببيني . تا ساعت شش فردا .›


الهه ي زمرديان به خواسته ي دوستش ، شش ماه تمام ، در تمام طول مدتي كه ديدارشان را ممنوع كردند و همسايه ها روي بر مي گرداندند ، و در مدرسه كلاس هايشان را جدا كردند ، كاسه ي بزرگي از سنگ جمع كرد . خواب هايش را هر شب به يكي بست و هر روز ساعت شش غروب روي بام خانه ي روبه رو پرتاب كرد .


او به روياهايش بسيار مديون است . و هنوز منتظر است كه روزي شاهكارش را به او هديه كنند .





دريا



زن روي صخره ايستاد و خورشيد را نگاه كرد كه به نرمي در دريا فرو رفت و درياي ديگري از جنس رنگ بر جاي گذاشت . كمي بعد ، نگاه از خورشيد گرفت و روي ساحل ماسه اي به راه افتاد .
آسمان موجي از رنگ هاي در حال حركت بود . آب بالاتر مي آمد و خود را به آسماني كه بالاي سرش آتش گرفته بود مي رساند . آن سوتر قامتي را ديد كه انگار  ناگهان از ميان آب برخاسته بود اما مرد دايم دور و برش را مي پاييد . و زن از خاكي بودن او مطمئن شد و از اين فكر كه انگار مردي از ميان دريا مثل اسطوره اي پيدايش شده باشد خنده اش گرفت . روي برگرداند و رفت .
از روي شانه پشت سر را نگاه كرد . آتش فرو نشسته بود و رنگ مي باخت . دريا كه آن دورترها هماغوش خورشيد شده بود حالا آرام مي گرفت . زن سايه ي قامت مرد را ديد كه در امتداد آب مي آمد و گاه خم و راست مي شد و چيزي را از روي زمين بر مي داشت . به سايه پشت كرد و به قدم زدن ادامه داد .
مه انگار ، پيله ي ابريشم ؛ از روي دريا مي آمد و روي ماسه كشيده مي شد و دسته اي مرغ كوچك منقارهاي باريك را در ماسه فرو مي بردند و به بوي ماهي كه در مه پيچيده بود نوك مي زدند و تا درياي كف كرده آرام به ساحل مي زد ، زمين را رها مي كردند و مي گريختند .
زن به صخره اي ديگر رسيد كه بلند بود و راه را مي بست . ايستاد و به بلنداي آن نگاه كرد . آثار دو ديوار سيماني قديمي كه هنوز كنار هم گوشه ي اتاقي را مي ساختند روي سينه ي صحرا پيدا بود . روي يكي از ديوارها دو پنجره ي نزديك به هم بود و يك پنجره ي كوچك ديگر پايين تر و ميان آنها . درست به گونه ي صورتي انساني ، كه با چشم هاي از حدقه در آمده به جايي خيره شده باشد . شاخه هاي سبز از شكاف ها بيرون آمده بود و اطراف صورت را پوشانده بود . صورت با چشماني سمج به دريا نگاه مي كرد . زن ، همانجا ايستاد . گاه به صخره نگاه كرد ، گاه پشت سرش به دريا . چراغهاي خانه هاي ساحلي كم كم روشن شد . او به دو ديوار سيماني و به خانه هاي اطراف نگاه كرد . و اين فكر ساده از مغزش گذشت كه در اين اتاق حتما يك روز چراغي روشن مي شده است .
كم كم سبزينه هاي اطراف پنجره ها به شكل ابروهاي پهني در آمدند كه بالاي چشم هاي پنجره يي آويزان مي شدند . چند لحظه كه گذشت،  درون حفره هاي چشم ها خالي تر شد . زن به انتهاي دريا نگاه كرد ؛ به جايي كه خورشيد در آن فرو رفته بود . آخرين آثار رنگ هاي گرم در زمينه ي سربي آسمان و دريا محو مي شد .
« ببخشيد شما مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ » دست مرد در هواي خاكستري پيدا شد و به ميان دريا اشاره كرد .
زن از اين صداي ناگهاني ، تكاني خورد . به دست مرد نگاه كرد و گفت :
« بله ؟ »
« پرسيدم مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ »
پستي ها و بلندي هاي تيره رنگي از دور پيدا بود .
« نمي دانم ؛ از كجا مي دانيد جزيره است ؟ »
مرد ديگر حرف جزيره را نزد .
« من اهل كوهستانم . گاهي مي آيم پايين و توي دريا غواصي مي كنم . شما زياد كنار ساحل قدم مي زنيد ؟ »
« نه ، نه زياد ، گاهي »
تنهايي و خلوتش را از دست داده بود . بي آنكه سر را برگرداند باز صخره در مغزش شكل گرفت . چشم ها همان گونه با سماجت به دريا زل زده و ابروها پرپشت و سياه شده بودند .
مرغ ها هنوز به ساحل نوك مي زدند . مرد گفت :
« امروز دير آمدم ، تاريك شد »
زن به كيسه اي كه در دست مرد بود نگاه كرد .
مرد گفت : « صدف و سنگهاي غير عادي جمع مي كنم . »
زن فكر كرد : « توي تاريكي ؟!»
مرد با صداي بلند گفت :
« اما زيباست . خيلي زيباست . من خيلي دوست دارم كنار ساحل قدم بزنم . »
زن آرام گفت :
« بله زيباست : بيشتر تنهايي و سكوتش . »
« گفتيد شما كجا زندگي مي كنيد ؟ »
« همين نزديكي ها . »
زن اينبار برگشت و صخره را نگاه كرد و گفت :
« من سكوتش را دوست دارم . رفت و آمد اينجا كم است . »
صورت مرد را در تاريك روشناي غروب ديد . سفيد بود و موهاي بلند طلايي خيس تا پشت گردنش مي آمد . زن راه افتاد و مرد در كنار او قدم برداشت و هر دو از صخره دور شدند . مرد گفت :
« خيلي جالب بود . قبل از اينكه تصميم بگيرم به كنار دريا بيايم ، مشغول تماشاي يك كمدي تلويزيوني بودم ... »
زن چشم از زمين گرفت و به او نگاه كرد . صداي مرد محكم تر و بلند تر شد :
« زني دنبال راندووي كامپيوتري بود . مشخصات خودش را تايپ كرد : زني هستم ... ساله ، مشخصات فيزيكي ... تحصيلات ... و يكي از علاقه مندي هايم اين است كه هر روز غروب ، ساعت ها با مردي كه گرم و مهربان و رمانتيك باشد كنار ساحل قدن بزنم و .. تمام كه شد تكمه ي ورود اطلاعات را فشار داد و منتظر شد . ناگهان زنگ در به صدا در آمد و سگش وارد آپارتمان شد . زن از پشت ميز بلند شد و قلاده ي سگ را در دست گرفت . سگ دمش را تكان داد . زن اول كمي به سگ نگاه كرد و بعد يك دفعه با خوشحالي گفت : هر چه نباشد مهربان كه هست . دستي به سر و گردن سگ پشمالو كشيد و گفت همينطور هم گرم . كفش هاي پياده روي اش را پوشيد ، قلاده سگ را گرفت و از در بيرون رفت ... »
مرد ضمن تعريف نمايش تلويزيوني به شدت مي خنديد و زن شانه هايش را ديد كه در تاريكي تكان مي خوردند .
زن لبخند زد و حواسش باز رفت پيش پنجره ها كه احتمالا بقاياي خانه اي آب برده بودند اما به نظر او دو چشم مي آمدند كه به دريا خيره شده اند .
حالا قدم هايش آهسته شده بود . مرد جلو مي افتاد و سعي داشت صورت زن را ببيند .
« اين چه لهجه اي ست كه شما داريد ؛ ارمني ؟ »
« ايراني . »
و باز لبخند مودبانه اي زد و پشت سرش را نگاه كرد . مرد گفت :
« گويا كسي منتظر شماست . يا شما منتظر كسي هستيد ؟ »
زن سكوت كرد . مرد راهش را به طرف آب كج كرد . كمي جلوتر ، خم شد و چيزي از روي زمين برداشت . حتما آخرين پوسته ي صدف ، قبل از اينكه مه همه چيز را بپوشاند . زن قدم ها را آهسته تر كرد . مرد باز هم رفت . كمي جلوتر دوباره دولا شد . زن باز هم آهسته تر رفت . مرد چيز ديگري در كيسه اش انداخت . زن ايستاد . قامت مرد در مه پنهان شد . زن دريا را نگاه كرد . در سياهي ، بلندي و پستي صخره هايي را كه مرد نشان داده بود ديد . مثل اين بود كه كم كم در آب فرو مي رفت . زن هنوز مرد را مي ديد . دوباره سايه شده بود . زن راه آمده را تند برگشت و دوباره به صخره رسيد . روبروي آن ايستاد . ديگر به سختي ، تصوير صورت و چشم هاي پنجره اي پيدا بود . تصوير به نظرش شبيه عكسي قديمي آمد كه سالها پيش در كتابي ديده بود . هر چه فكر كرد نتوانست بفهمد اين تصويري كه محكم به تن صخره چسبيده بود و با آن سماجت به دريا زل زده بود كدام نگاه قديمي را به يادش مي آورد . برگشت و به رنگ سربي اي كه مثل پرده اي روي دريا كشيده مي شد نگاه كرد . روي ساحل در امتدا آب انگار كسي در حال گذر ، خم و راست مي شد و صدفي را بلند مي كرد و در كيسه اش مي انداخت .
زن همان جا پاي تصوير روي زمين نشست و به دريا خيره شد .

جولاي 1997
داستان شماره ي هفت . از كتاب فردا مي بينمت . چاپ 1999 . لوس آنجلس



برنده


 


‹ جان ، مي توني شماره هاي برنده رو بياري بيرون ؟›


جان پشت صندوق ، مشتري ها را راه مي انداخت . بدون اينكه سرش را بلند كند گفت :


‹ شماره هاي برنده ؟›


نٍد ، دسته ي روي پيشخان گذاشت . بليط زرد رنگ لاتاري لاي انگشت هاي زمخت و چروكيده اش بود . سرش را تكان داد :


‹ آره شماره هاي برنده ! ›


غبغب شل و ول زير چانه اش تكان خورد و با گوشه ي چشم به ماشين لاتاري اشاره كرد. جان همان طور كه فيمت جنس ها را روي صندوق مي زد صدا زد :


‹ هي ؛ كيشا !›


با اينكه هيكل چاق و گنده و صورت گوشت آلودي داشت ، صداي زير و نازكي از دهانش خارج شد . كيشا ، دختر سياه پوست وسط فروشگاه زمين را ت مي كشيد . روغن صاف كننده ي لاي تارهاي موهاي كوتاهش برق مي زد . حلقه هاي گوشواره هاي نقره ي بدلي اطراف گردنش تكان مي خورد . همان طور كه زيگزاگ ، كف فروشگاه را ت مي كشيد گفت :


‹ بله جان ؟›


جان به پيرمرد اشاره كرد .


كيشا برگشت و ند را پشت سرش ديد كه شكمش را به پيشخان چسبانده و با چشم هاي ورم كرده اش به او لبخند مي زند .


‹ مي شه شماره هاي برنده را ببينم ؟ ›


‹ شماره هاي برنده ؟ ›


پيرمرد سرش را تكان داد .


‹ ند ! قبلا هم بهت گفتم ؛ تا ساعت ۹ در نمي آد . ›


نگاهش را از او گرفت و با ت زيگزاگ ديگري روي زمين كشيد و چند قدم ديگر از او دور شد .


ند گفت :


‹ درست ۵۰ دقيقه بعد از اينكه اعلام مي كنن در مي آد ›


‹ سوپر لاتاري ديگه ؟ ›


‹ آره ؛ الان ساعت درست هشت و بيست دقيقه س . ›


ند ، بدون اينكه به ساعت روي ديوار نگاه كند انگشتش را به طرف آن گرفت .


كيشا همان طور كه آدامس مي جويد به شستن زمين ادامه داد .


‹ جايزه ي 45 ميليون دلاري ديگه ؟ ›


‹ آره ›


يك مشتري از مغازه بيرون رفت .


كيشا شستن زمين را تمام كرد . ت را به ديوار تكيه داد . تابلو سه پايه ي زرد رنگ پلاستيكي اي را كه روي آن نوشته بود « زمين خيس »، نزديك در گذاشت . قفسه هاي چرخدار را كه شيشه هاي مشروب و خرت و پرت هاي ديگر روي آن چيده شده بود هل داد و سر جايشان برد . آخرين قفسه را كه جا به جا مي كرد نگاهش به ند افتاد . پيرمرد با دهان باز به نقطه اي در فضا خيره مانده بود . كيسه هاي باد كرده ي زير چشم هايش حالت صورتش را غم انگيز كرده بود .


كيشا رفت پشت پيشخان . موقع راه رفتن آهنگي را زمزمه مي كرد و با آن خود را تكان مي داد . پيرمرد با چشم او را دنبال مي كرد . كيشا پشت ماشين لاتاري قرار گرفت . پيرمرد به تلويزيون خاموشي كه در سه كنج ديوار ، آن بالا وصل شده بود نگاه كرد . كيشا انگشت هايش را روي دگمه ها زد و دستگاه با سر و صدا شروع به كار كرد . تعدادي شماره روي صفحه ي تلويزيون ظاهر شد . پيرمرد بليط لاتاري را مجكم در دستش فشرد . پاهايش را جفت كرد . شانه هايش را بالا كشيد و بي حركت جلو تلويزيون ايستاد . هر ثانيه يكبار ستاره اي صورتي روي رنگ صفحه ، روشن شد كه شماره هاي يك رقمي يا دو رقمي وسط آن قرار داشت . ند ، با نمايش هر شماره بليطش را بالا مي آورد و از نزديك به آن نگاه مي كرد .


كيشا به كار ديگري مشغول بود و به او توجهي نداشت . همه ي شماره هاي آمد و توي ستاره ي صورتي روشن شد . نمايش كه تمام شد صفحه ي تلويزيون سياه شد .


ند ، آخرين نگاه را به بليط انداخت و به كيشا نگاه كرد كه پشت به داشت ، برگشت و به سطل آشغال كنار در نگاه كرد . به طرف آن رفت . دستش را آرام پيش برد و بليط را آرام توي سطل انداخت . لنگ لنگان به طرف پيشخان برگشت . دسته ي روزنامه اش را برداشت و زير بغلش زد و به طرف در رفت .


جان پشت سرش داد كشيد :


« ند ، ند ! هيچي ؟!»


پيرمرد دستش را در هوا بلند كرد و بدون آنكه جيزي بگويد بيرون رفت .


در پياده رو ، جلو رديف مغازه ها مشغول قدم زدن شد . روبروي مغازه اي ايستاد و از پشت شيشه به داخل زل زد . دستش را كرد توي جيب و با پول هاي خردش بازي كرد . برگشت و دوباره همان طور كه نگاه چشم هاي پف كرده اش را روي زمين انداخته بود قدم زنان به مشروب فروشي رسيد . بغل در ، ورقي از روزنامه اش بيرون كشيد و بقيه را كنار ديوار گذاشت و نشست و پشتش را به ديوار سيماني چسباند . ورق روزنامه را جلوش پهن كرد و پول خردهايش را از جيب بيرون آورد و روي آن ريخت . ده سنتي و پنج سنتي و يك سنتي ها را از هم جدا كرد ، كنار هم چيد و شمرد . بعد آنها را روي هم گذاشت و ستوني از سكه ها درست كرد . سرك كشيد و از ميان پوسترهاي تبليغاتي و اعلاميه هايي كه به شيشه ي مغازه چسبانده بودند ، داخل را نگاه كرد .


جان هنوز پشت صندوق بود . كيشا آشغال ها و كاغذهايي را كه در دست داشت توي سطل ريخت و سر كيسه را گره زد . كله ي ند را از لاي پوسترها ديد . به طرف در رفت . سرش را از لاي در بيرون آورد و در حالي كه جان را مي پاييد ، آرام صدا زد :


« ند ! ند ! »


ند فقط نگاهش كرد .


« فردا بيا دوتا بهت مي دم !»


ند ، با صداي بلند خنديد . سرش را تكان داد و گفت :


« شصت و هشت سنت دارم . »


به ستون پول خردهايش كه هنوز روي روزنامه استوار ايستا ده بود اشاره كرد و دوباره ، اما آهسته ، مثل كيشا ، گفت :


« شصت هشت سنت مي شه . شصت و ... ِ»


« نمي خواد ، مجاني بهت مي دم . »


كيشا مثل هميشه بليط لاتاري باطل شده اي را ، به جاي اينكه در سطل آشغالي بريزد . براي ند در جيبش پنهان كرده بود .




26 جون ۱۹۹۴




 









  كتاب « فردا مي بينمت » 1999 چاپ آمريكا « لوس آنجلس » ناشر مؤلف


پدر بزرگ كازاماكي داستاني

با يك نگاه به صورت و لبخند پر اشتياق من مي شد به خوبي تحسينم را در مورد پسرك ديد . چند دقيقه اي بود كه پدر و دو پسرش را كه ميان قفسه هاي كتاب خانه پرسه مي زدند با نگاه تعقيب مي كردم و متوجه تركيب زيباي چشم هاي بادامي آبي رنگ و موهاي بلور و ابريشمين پسرك شده بودم . آنها با كتاب هايي كه در دست داشتند به طرف من مي آمدند . جلو پيشخان كه رسيدند با بلند شدن ، آمادگي خودم را براي جوابگويي به سئوال هايشان اعلام كردم . پدر يادداشتي را كه نام كتابي مرجع روي آن نوشته شده بود نشانم داد . در حالي كه به پسرك لبخند مي زدم كتاب را آوردم و به دست مرد دادم و گفتم : « بايد اعتراف كنم كه نمي توانم از زيبايي خيره كننده ي پسرتان چشم بردارم . مادرشان بايد ... » از ترس اينكه قضاوتي قالبي كرده باشم ادامه ندادم و منتظر شدم . « بله ، مادرشان ژاپني بود .‌»اما طوري كه بچه ها هم متوجه باشند ادامه داد : « اما « پدر بزرگ كامازاكي » از ديدن اينكه موهاي دومي هم بور شده خيلي خوشحال شد ؛ آنقدر كه مرا در آغوش كشيد و فرياد شادي اش در بيمارستان پيچيد . » به پسر بزرگترش كه سفيد و بلند بالا و درشت هيكل بود و با متانت به پيشخان تكيه داده بود نگاه كرد و دستش را در موهاي پسر كوچكتر فرو برد . موهاي پسرك مثل توده اي ابريشم از لاي انگشتان مرد سريد و پايين ريخت . او لبخندي از شرم زد و به برادر بزرگ تر كه تنها شباهتي كم رنگ به او داشت نگاه كرد . با يك دست ، دست پدر را گرفت و پايين كشيد و با دست ديگر دور دهان خودش را پوشاند . پدر دولا شد و گوشش را به دهان پسرك چسباند ؛ بعد ايستاد و سينه اش را صاف كرد . انگشت ها را دوباره لاي موهاي پسر سراند : « البته ، البته پسرم ! ما اصلا ... ما اصلا شبيه ژاپني ها نيستيم . » نگاهش به صورت پسرك بود و خطابش با من : « مگر نه خانم ؟ » چشمكش را ميان زمين و هوا و در راه سريع نگاهش به من و پسرش قاپيدم . به پسرك نگاه كردم . نگاه او به برادر بزرگش بود و نگاه من به او . گفتم : « نه .. نه .. البته كه نه ! » و به پدر چشمك زدم . پسرك دست برادر بزرگتر را گرفت و كشيد و هر سه خندان از پيشخان دور شدند .



 اول سپتامبر 1998



از كتاب « فردا مي بينمت » 1999 چاپ آمريكا « لوس آنجلس » ناشر مؤلف


Saturday, November 29, 2003

ادبيات ترکيه


شعری از عزيز نسين  ( ۱۹۱۵ـ ۱۹۹۵)

ترجمه ی ياشار احد صارمی










دوست من درخت بادام




ديوانه ترين درخت درختان تو


ديوانه ترين آدم روی زمين من


تو را اين وزشهای پرخرام فصلها می فريبد


مرا اين سوداها


چه غافل تو


تا ببينی هوا تابستانی می نشيند کنارت


آمدن زمستان سياه  در راه را از فکر بيرون می کنی


و گلهايت همه شاد


 همه تسليم باز می کنی


من ساده هم همه رويا و خواب ها را خير و خوش تعبير می کنم


هی اين منم ديگر


 صورتی خندان و سخنانی شيرين


دلم خنک می شود !


اما دوست درست من


هنوز تو به بر و بار نرسيده


باد سياه می ايد و اسيرت می کند و شلاقت می زند و چه جورهای ديگر


و مرا اين عشق های سياه و بی رحم به زانو می نشاند


بين خودمان باشد خر که نيستيم دوست من


هر دو ساده لوحيم و فريب خورده ايم


باری چند بار دل می دهيم به اين لامحال نا شدنی ؟


حتی اگر عشق ما فرجام سفيدی هم نداشته باشد


بگذار هر بی عشق


هر بی خنده و خشک سر


بخندند به ريش  ما و بگويند که ما اينيم و آنيم و ديوانه ايم


دوست من ديوانه شو که دوباره گل بدهيم و گلستان شويم


به هر حال من که طرف تو را خواهم گرفت


تا يارت


عطر يارت


آن نسيم خوش بالا را بينی راه را آب بزن و گلهايت را شکوفا کن


همان گونه که من راه دلم را برای نگار خودم باز می کنم و چراغش را روشن


چه می دانی بادام عزيز


شايد اين دفعه زمستان راه گم کند و نيايد


شايد اين دفعه تو هم کام دل بگيری از مطرب خوش عطر بهشتی ات


هی دوست راست و درست من


همان گونه که من دل داده م به اين عشق واپسين


تو هم دل يله کن به آن نسيم خوش گذر!


مرا ببخش




درست انگار كه روز تولدم باشد


پيش از ماه نه و پيش از روز شماری معين از راه می رسم


و يا شبيه اين عشق سر پيری


شبيه اين تو را دوست داشتن تو برای تو زندگی كردن


دير و خاك بر سر و دست از پا دراز راه می آيم


معمولا هميشه دير می كنم برای خوشبختی


معمولا هميشه زود می رسم برای روزهای غمگين و سرد و بدبختی


يا همه چيز پيش از رسيدن من كاهل تمام و بيات شده است


يا


هی زود رسيدی


چند ماهه مگر به دنيا آمدی


پای آهسته دار كه هنوز وقتش نرسيده است !


چنين است كه من غافل هر صبح به روی بد زندگی بيدار می شوم


كه برای مرگ زود
و برای دوست داشتن دير و هيهاتی

مرا ببخش محبوب من


انگار دگر باره كاروان رفته است و مرا خواب در ربوده و من دير كرده ...
جخ

به ساعت نگاه كن !


۱۰ دقيقه به عشق


۵ دقيقه به مرگ !...

 
 




 


بی سبب !



 

تو

نيستی

تو اينجا کنار من نيستی ...

و باران بی خود و بی جا می بارد ...

آخر زير اين باران من و تو در کنار هم که خيس نخواهيم شد...

 اين چشمه بی خود می جوشد شفاف..

آخر کنارش من و تو که  برای تماشای زرد آلوها  نخواهيم نشست..

 بی خود و بی جهت دراز می شوند اين راه ها ..

آخر من و تو  که دست در دست هم در اين راه ها قدم نخواهيم زد ..

دلتنگی ها و هجرانی هم بی خودند ..

در اين دوری و ديری

با هم که نخواهيم بود..

با هم که گريه نخواهيم کرد..

بی خود است گفتن  دوستت دارم ...

بی خود زندگی می کنم

آخر اين زندگی را که بين هم قسمت نخواهيم کرد !


 




خواستم اين کتابم را به تو تقديم کنم


به چشمهايت نگريستم


کو ؟


چشمهايت نيست !


خواستم ببوسمت


به صورتت..


کو ؟


صورتت نيست !


خواستم دستهای تو را بگيرم


دستهايت نيست !


بگو به من چيزی بگو


کو


زبانت نيست !


آن آتش


آن شعله های فروزان


کو ؟


کجاست ؟


نيست !


خواستم کتابم را به تو تقديم کنم !


آخر اسمی بی وفا


اسمت نيست !


کبوتر را نگاه کن که شعر مرا پس آورد


هی


از زنی که تو حرفش را می زنی


رد و نشانی در اين دنيا نيست !

Wednesday, November 19, 2003






            در عشق هيچ ،


           هرگز هيچ فردايي وجود ندارد محبوب من!


محبوب من


عشق را زنهار كه  با معيار و  اندازه هاي اين دنيايی محاسبه نكني ! چه،  عشق خود يكي دردي عميق و اوليه و ذاتي ست . از آن گونه دردی که  ديوانه و وحشي و مهار نا پذير ! آهسته و درستكك  يك دفعه مي بيني مي‌آيد و زخمه مي زند به آن تارهای كهنه و عميق و ظريف در درونمان  ! بعد شوخ و شنگ مي شود و مي نشيند و پاي روي پاي ديگر مي گذارد و پرده اي ( مقامي ) مي نوازد و  مي  تن تناند! تا مي نوازد مقامش را.  سفرها شروع مي شود محبوب من . در اين سفر ها تو ديگر هيچ سخن از گنج و رنج و توقع ها و قرار هاي ديدار و ماليات ها و باج ها و مادرها و عطرها نگو . که نيست .وجود ندارد .


 محبوب من عشق حقيقت خودش را در زبان دارد . آدمي به يكي نوري ديگر دل مي بندد و تسليم مي شود و لبيك مي گويد !


 در اين نوع بازار. ديگر ، هرگزديگر ، فردايي وجود ندارد دردانه ي من ! اين آدمي دچار عشق با حدس و گمان هايي كه هرگز به تصور و عقلش نمي ايد ديدار مي كند . بارش سنگين مي شود وقدش خميده مي شود از آن . او با خودش ملاقات مي كند محبوب من .


 اين آدمي آلوده به عشق هم در خارج از دنيا قرار دارد و هم در مركزش ، خودش . زبانش ، معني اش . درش !


احساس و اندوهاي آن مرد فقيري كه بر لب جويي در هندوستان نشسته است با اين آدمي عاشق است . گم كرده هاي آن مرد از هندوستان هم با او نيز ...


 تنهايي لخت و زننده ي آن زن هم در كوچه هاي نيويورك در آن كلبه ي محقر مقوايي نيز با همين آدمي ست . همه چيز با اوست.  تو گويي اين همه چيز را در كنار او به امانت گذاشته اند . اما خود اين آدمي سودايي شده در يك چپر ديوانه وار تنهايي زندگي مي كند.


عشق با ثروت و علم و طبقه هم كاري ندارد . دردي ست ذاتي و گريبان گير و همذات كه با خونمان يكي شده است . با همين درد وحشي و جانگداز به آن حقيقتي كه در هيچ كتابي نوشته نشده نزديكتر مي شويم . باور كن محبوب من ...


يادم نمي آيد صاحب اين گفتار نغز را كه عشق دارايي ات نيست . زهر و  تلخي نداريت مي باشد ! شايد هم از اين رو در آن عنفوان جواني و كاهلي ، در آن زمانهاي جادويي كه عاشق و سرگشته بودم با چشمهاي خالي از خواب ، در ميان لبهايم با سوتي همه شبان آن شهر را ، در آن سياهي ، در آن ظلمات در آن كوچه هاي غم گرفته با خود مي گشتم و مي خواستم برادران و خواهران خوابيده را بيدار كنم . محبوب من مي خواستم بيدار كنمشان . آنها را يكي يكي با اين درد بيدار شده ي وحشي افسار گسيخته كه در دلم مي پيچيد ، شريک كنمشان !


عشق تحفه اي پير و قديمي ست دردانه ي من . از درون اكسيري اين عشق آن كودكي محنت بارمان مي گذرد و هم كودكي برادران و خواهراني كه دوست داشتمشان . در آن درون تودرتو مادرخوانده ها ، پدرهاي پست ، شبهاي بي پولي هم در جريان است . مي لولد . مي گذرد . وجود دارد . ديده مي شود . و بعد همين ناخداي پير، اين عشق ، اين پير كهكشاني همه ي اين ها را بر مي دارد و سبك سر به عمق دور ترهاي خودش مي رود . به آن درد آوليه . به آن درد وحشي و سرسخت همواره ...


آدمي گهگاه بي سبب و بي هنگام نا اميد مي شود . به هيج كس دلش را نمي بندد . گرم نمي شود به هيچ كسان دور زمانش .  مهرش را نمي دهد . هيچ از خودش زبان فصيح نمي كند . نمي گويد . تنها مي كند جان تنهايش را در خانه ي تنهايي اش . گهگاه هو مي كنند و ها مي كنند  درياها و و رودخانه ها اين آدمي را . صداي دريا ست اين با تو . صداي رودخانه است اين با تو.  مي شنوي ؟


آدمي اين ندا را نمي خواهد درک كند . بفهمد . نمي تواند ...


در حالي كه در زماني خيلي دور و كهنه و پير اين ترس ناله های خود آدمي ست از زيستن . از زمان . از مكان و واين درد خدا نشناس . اين عشق متعال غير. قابل گريز مي باشد .


 اين ناله نامه بسان همين نامه هاي در باد با اين فصلهاي مسافر به دست ديگر آدميان، ديگر زمانيان،  ديگر سوداييان، ديگر دچار شده گان مي رسد ! دامن گير و همه گير است عشق . بسان خطاي آن ناداني كه همه را مي سوزاند،  همه را مي سوزاند اين عشق محبوب من !


و اكنون من و تو اي دلپذير يا پناه خواهيم برد به سكر نا اميدي زمانهايي كه ما در آن مادر نداشتيم و نبوديم و نفسمان را در خانه ي تنهايي خودمان خاكستر خواهيم كرد و خواهيم سوزاند و يا به هوي  وهي دريا و رودخانه گوش خواهيم سپرد . همانگونه كه من و تو و ديگر خواهران و برادران ترس پيشنيانمان را حمل خواهيم كرد ، آينده گان و نيامده گان هنوز نيز ترس ها و نا اميدي ها و حرمان هاي ما را بر دوش ظريفشان خواهند گرفت ..


پول ، اسناد ، توقع ها و خواهشها و قرار هاي ديدار ، ماليات ها و كار شبانه روز و مادرها و ترس ها عقربه عقربه آغاز خواهد گشت . اينها اگر باشد و دردي از ما دوا كند عشق ديگر هرگز براي ما نبوده است محبوب خوش خيال من . خر كه نيستيم . همديگر را چرا گول بزنيم . ديگر بيدار شو . خودت را براي يك روز ديگر حاضر كن . بزك كن . لباس بپوش . راه رفتنت را عوض كن .بی خيال شو . فراموش کن  زندگي هايمان را . عشق سر و اسرارش را ، دانش و بينايی اش را ، افسون و نگين و طلسماتش را ، جسارت و سر به هوايي و ديوانگي اش را ، آن درد وحشي دل درانش را از ما پس خواهد گرفت . با بودن اين زندگي همواره و روزمره دلمان سرد خواهد گشت . بعد عقربه از پس عقربه .... خواهد گذشت و خواهيم گذشت ...


ما هنوز در اين كلبه تاريكمان تابوت هاي روانيم  محبوب من .


باز مي گويم همان يك دم و بس كه  در عشق هرگز فردايي وجود ندارد !


 



شعری ديگر جزمی ارسؤز





دست های تو چه گرم در بيرون از ويترين !!
                                        برای بيضا


سرخ می شوی از دست هايت
چنان چون من
 كه از اميدهايم شرم دارم
خوش وشي ، خوش رويي ، مي درخشي بسان همين ويترين ها
گريستنت را تنها تو خود مي داني
اشك هايت اين زيبايي بي صاحب تو را بيشتر مي درخشانند
و من
كه هميشه ی خدا در راه
هرگز كومه اي هم نداشتم
و من


 هميشه در فرار ...
از اين تلخي ناگزير
كه از زيبايي بي صاحب تو مي تراود


                                     فرار مي كنم .
از خودِ فرار ،


            فرار مي كنم
مرا آرزوي هيچ چيزي نيست
شايد تنها آن دست هاي خجل را ..
دست هايت حالا در بيرون ويترين ، 
گرمند


        معصومند آنها !
هی


     من عادت كرده ی خوشبختي نبوده ام
دست هايت را داخل ويترين گذاشته ،
                      از من می گريزم.

برگردان : ياشار احد صارمی

Saturday, November 15, 2003



ادبيات مهاجرت


داستانی چاپ نشده از سودابه ی اشرفی ساكن  كاليفرنيای جنوبی



                                                 براي آن هايي كه هرگز ديگر نديدمشان



 


                           رويا و نغمه


 


الهه زمرديان نويسنده اي ست كه به روياهايش بسيار مديون است و در انتظار روزي به سر مي برد كه آن ها شاهكارش را به او هديه كنند . او نويسنده اي ست هفتاد و چند ساله چندي پيش به بزرگترين جايزه ي ادبي كشورش دست پيدا كرد . اين موفقيت علاوه بر چند جايزه ي كوچك و بزرگ ديگر بود كه داستان هاي او تا كنون نصيبش كرده اند . مشهور است و خود در مصاحبه هايش اعتراف كرده كه براي نوشتن قصه از روياهايش الهام مي گيرد . او هر گز قصد نداشته نويسنده بشود و ‹ اگر به خاطر ديدن خواب هايي كه شايد زماني به امري لازم و خود خواسته بدل شد نبود ، هرگز نويسنده نمي شد . ›


ماجرا از اين قرار است كه نغمه ي صميمي دوست دوران كودكي و نوجواني نويسنده خواب هاي او را كه طبق قرار و مدار قبلي شان به دستش رسيده بود ، سال ها نزد خود پنهان كرد و بعد ها ، زمانش كه فرا رسيد آن ها را در كتابي چند صفحه اي چاپ كرد . در روزهايي كه هر دو آنها به سي سالگي اشان مي رسيدند و چهارده ، پانزده سال از دوري شان مي گذشت ، الهه ي زمرديان اين كتاب را با عنوان ‹ روياهاي روي بام › پشت ويترين كتابفروشي ها ديد كه نام او را به عنوان نويسنده بر خود داشت .لازم به توضيح نيست كه اين تصادف چگونه او را شگفت زده و خوشحال كرد و تا چه حد غمگين زيرا كه هرگز حتا توسط ناشر كتاب هم نتوانست كوچكترين ردي از رفيق گم شده اش پيدا كند . اما حادثه اي مهم و شايد بهتر اين بود كه استقبال از اين كتاب باعث شد او تشويق شود و با نوشتن دوباره ي روياهايش ـ اين بار نه براي مخاطبي مشخص ـ بعد از مدتي به نويسنده اي موفق و مشهور تبديل گردد. اما اين سكه روي ديگري هم دارد كه كسي به جز خود نويسنده از آن آگاه نيست . او كه حالا در چشم مردم و منتقدين هنرمند برجسته ايست در واقع در اعماق قلب خود عقيده دارد كه شاهكارش هنوز در راه است ؛ هنوز نوشته نشده است . اما براي نوشتن آن كافي ست كه فقط يك بار ديگر نغمه را ببيند حتا اگر در خواب ؛ آن وقت مي تواند آن چيزي را كه ته وجودش قفل شده و قصه نمي شود بنويسد . بعد از رفتن اجباري نغمه وظرف تمام اين سالهاي دوري و بي خبري شبي نبوده كه با خيال او به خواب نرود و روزي نيست كه در جمعي يا خياباني چشم هايش به دنبال او سرگردان نباشند . او نيست ؛ نه در خواب ، نه در بيداري و نويسنده مي داند قصه اي وجود دارد كه با عدم حضور نغمه ، نوشته نخواهد شد . غالب شب ها به اين خيال مي خوابد كه خواب ببيند پشت در خانه ي آن ها منتظر ايستاده و از آن سوي در ، توي راهرو صداي پاي او مي آيد.لبخندش آنقدر روشن است كه از وراي در چوبي پيداست . مثل رگه هاي تابش آفتاب روي موزاييك . پاهايش پشت در مي رسند . دستش به طرف قفل  مي رود  تا زبانه ي طلايي با صدايي خوش و قاطع كنار برود و صورت مهتابي و چشم هاي عسلي  و موهاي قهوه اي روشنش در سايه به چشم هاي خورشيد زده ي او لبخند بزنند . دستان گندمي اش را ببيند كه كتاب و دفترش را روي سينه مي فشرد و قدم هاي چابكش را كه روي خش خش برگها ، يا برف يخ زده كه مثل ستاره ي چشمك زن است ، يا اسفالت داغ تب كرده ، كنار كفش هاي او مي آيد . ببيند ماتيكي را كه از جيب بيرون مي آورد و مي گويد :


« ‌كتاب هايم را نگه دار يك دقيقه !»


و دو دست را در جيب اله مي كند :


«  آينه ات كو ؟ »


آينه را در مي آورد و ماتيك را اول روي لب هاي خود مي مالد و بعد روي لب هاي او . نفس الهه روي انگشتان او مي دمد . آينه را جلو صورتش مي گيرد :


« قبول ؟ »


« قبول ! »


كتاب هايش را پس مي گيرد . دور و برشان را مي پايد ، شانه هايش را بالا مي اندازد ، لبخند مي زند و برق چشم هايش در ادامه ي كوچه و در خيابان ...


او پيدا نيست . هيچ جا پيدايش نيست ـ نه در خواب ها نه در بيداري ها ، و خاطره كافي نيست . خاطره ها كافي نيستند كه او از او قصه اي بنويسد . قصه اي كه به آتش نريزد يا مثل پچ پچي به با  نسپرد.


الهه و نغمه ي صميمي در يك محله به دنيا آمدند و همانجا بزرگ شدند . همبازي ، همكلاسي . و هر چه را كه در زندگي ممكن بود با هم انجام دادند . از هفده سالگي به بعد حوادثي كه بر اثر انقلاب رخ داد ، آن ها را از هم جدا كرد و نويسنده را كه آن موقع نويسنده نبود مجبور كرد عزيزترين دوستش را فقط در خواب ببيند و با او فقط در خواب هايش حرف بزند . نامه هايي كه هر روز ساعت شش غروب با نخي به سنگي بسته و به پشت بام خانه ي روبه رو پرتاب مي شد . نغمه ي صميمي در يكي از نامه هايش براي او نوشت :


« ما ، من و تو ، هميشه همه چيزمان مثل هم بوده است . اين روزها ، حتا ديگر شكل هم شده ايم . فقط يك فرق داريم . من هرگز نتوانستم مثل تو حرف هايم را بنويسم . حالا كه نمي توانيم حرف بزنيم و فقط مي نويسيم بيشتر متوجه اين قضيه شده ام .وقتي خوابي را كه ديده بودي در نامه ات خواندم ... چطور مي تواني اين آشفتگي ها را بنويسي ؟ بعد از اين همه ي خوا بهايت را براي من بنويس . همه را .


تا فردا ساعت شش . »


الهه همه ي روياهايش را براي او مي نوشت به جز يكي . پس ان تنها رويايي بود كه در آن كتاب هم نيامد . ننوشت كه خواب ديدم ؛ آمده ايم در خانه تان را مي زنيم . ننوشت در خواب انگار مجبورم كرده بودند كه همراهشان شوم ... ننوشت هيچ وقت شده خواب هايي ببيني كه حوادث متضاد ، عليه هم ، همگي درست در كنر هم و يك جا اتففاق بيفتند ؟ و تو آن ها را نفهمي ؟ و هيچ اختياري هم نداشته باشي ؟ ننوشت با اين كه خانه ي ما روبروي خانه ي شما بود و كنار خانه ي خيلي هاي ديگر ، انگار هيچ كس به جز من راه آن جا را نمي دانست ! ننوشت همه ي آن ها كه من همراهشان شدم مسلح بودند . ننوشت هر كس به سلاحي . آن ها را آوردم دم در خانه تان . معناي اين كار چه بود ؟ چرا اين كار را كردم ؟ ننوشت روپوش مدرسه تنم بود ، كتاب هايم هم دستم بود . ننوشت صداي پاي تو مثل هميشه آمد ـ چون كه در زدن مرا مي شناختي . صداي پايت در راهرو پيچيد . ننوشت لبخندت روي صورت مهتابي از آن سوي در پيدا بود . موهاي روشن و چشم هاي عسلي ات در تاريكي ، ستاره بود . دست گندمي ات به طرف در رفت و قفل را باز كرد . لاي در كه باز شد من مثل هميشه لبخند زدم . ننوشت گفتم سلام ... كنار رفتم تا آن ها وارد شوند . ننوشت چرا اين كار را كردم ؟ راهروي تاريك پر از داد و فرياد شد و سايه هاي سياهي كه با خشم در فضايي تنگ موج مي زدند . آن چه نگاهي بود ؟ چرا اين كار را كردي چاره اي نبود هر دومان را مي كشتند اگر كنار نمي رفتيم . ننوشت حالا فقط قصد پدرت را كرده بودند . طوري نگاهت كردم كه گويي ، باور كن اين فقط يك خواب است . به ما مربوط نيست ؛ ننوشت جنگ ما نيست ، به من و تو مربوط نيست . پدرت را كه به طرف در هل دادند به كوچه پرت شدي . بهت زده بلند شدي و مي خواستي به چيزي چنگ بزني . پدرت را در كوچه كشيدند و بردند . جلو چشم ما كه به تماشا ايستاده بوديم . جلو چشم تو كه مي خواستي پيون هاي مادرت را آرام كني ، پدرت را با نگاه تا سر كوچه دنبال كردي . يكي از آن ها سطلي رنگ و يك قلم موي بزرگ با خود داشت و لباس نقاش هاي ساختمان را به تن كرده بود . ننوشت سرتاپايش رنگي بود . با رنگ ، روي در خانه تان علامت گذاشت . ننوشت من از آن كار هيچ نفهميدم بهجز اين كه فقط در خواب ، آن هم در خواب به خاطر آوردم كه خانه مان را پدرم خودش نقاشي مي كرد، خودش تمام تابستان سطل رنگي به دست مي گرفت و همه جا را با قلم موهاي بزرگ و كوچك رنگ مي كرد با حوصله. گيج بودي به در تكيه دادي . موهايت به رنگ خيس چسبيد . سرت را كشيدي  چند تار مو در رنگ اسير شد و خم برداشت و صورتت ... ننوشت نديدم چه شد بعد . آخم را كه شنيدي ... ننوشت نگاهي به من كردي كه ديگر هيچ معنايي نداشت . انگار باور كردي كه خواب است اما چرا نيامدي برويم مدرسه ؟ مدتي كوچه ي خالي را تماشا كردي ؛ بعد مادرت را فرستادي به راهرو تاريك ، خودت رفتي پشت سرش و من را كه دوباره روي پله ي جلو خانه تان ايستاده بودم ، ننوشت رهايم كردي و در تاريكي راهرو كه فقط به خاطر خورشيد زدگي چشم هاي من بود كه تاريك مي نماياند ، گم شدي و در ، پشت سرت بسته شد . ننوشت صداي مشتم در راهرو مي پيچيد و اثر دستم روي رنگ ماند و منتظر صداي پاي تو شدم اما هيچ صدايي نمي آمد و من صدايت مي كردم اما ديگر جوابي نيامد و من كه قصد كردم هرگز از آنجا نروم تا تو در را باز كني .... ننوشت غروب را ديدم كه ناگهان آمد و خورشيد را بلعيد و ديگر نه تو ، نه من ، نه همسايه هايي كه پدرت را بردند و نه رنگ ... تا به حال شده است كه خواب ببيني تب داري ...


فرداي شبي كه اين خواب را ديد و آن را براي نغمه ننوشت ، نوشت :


« ديشب هيچ خوابي نديدم ؛ شايد هم ديدم اما چيزي به ياد ندارم . من كه نمي توانم هر شب خواب ببينم . بگذار ديگر خواب ننويسم . چيزهاي ديگر مي نويسم برايت . واقعا بايد از اينجا برويد ؟ محله ي ديگر چه دردي را دوا مي كند ؟ اگر از اينجا برويد حتما از مدرسه امان هم خواهي رفت .آن وقت ديگر همه چيز تمام مي شود ... »


نغمه در جوابش نوشت : ‹ روياها مهم اند . تا خواب مي بيني و هستم بنويس . هر جا بروم به يادت خواهم بود . تازه براي هميشه كه نيست فقط تا وقتي كه سر و صداها بخوابد ... خواب هاي خوب ببيني . تا ساعت شش فردا .›


الهه ي زمرديان به خواسته ي دوستش ، شش ماه تمام ، در تمام طول مدتي كه ديدارشان را ممنوع كردند و همسايه ها روي بر مي گرداندند ، و در مدرسه كلاس هايشان را جدا كردند ، كاسه ي بزرگي از سنگ جمع كرد . خواب هايش را هر شب به يكي بست و هر روز ساعت شش غروب روي بام خانه ي روبه رو پرتاب كرد .


او به روياهايش بسيار مديون است . و هنوز منتظر است كه روزي شاهكارش را به او هديه كنند .


                                                          فوريه 2000

Wednesday, November 12, 2003



خورخه لوئيس بورخس


ترجمه : ياشار احد صارمی

Instants (Jorge Luis Borges) - Dernier poème



لحظه ها




اگر مرا زندگی دوباره ای در پيش بود


از فردايش چه اشتباهاتی که نمی کردم


کامل و مکمل می شدم ؟


                             زکی !


دمر و آسوده می خوابيدم


مست و ديوانه می زدم به دشت


بيشتر از اين زندگی دمغ !


به چيزهای جزيی کمتر می انديشيدم


سلامتی و بهداشت ديگر چه رقمی می شد ؟


می شدم استاد خطر کردن


چه گردش و سياهت هايی .. !!


می نشتم هر سپيده به تماشای زايش آفتاب


کوهنوردی می کردم


می رفتم در رودخانه برای شنا


به مکانهايی که نديده ام می رفتم


به جای باقالی همه اش بستنی می خوردم


به جای مسئوليت ها واهی و خيالی مسئول کارهای واقعی و جدی می شدم


من در زندگی همواره آدم خوب و قابلی بوده ام


البته لحظه ها شادی هم داشته ام


اما اگر دوباره زندگی می کردم


 فقط دنبال لحظه های گرم و خوب بودم


نمی دانم اگر راز زندگی را می دانيد يا نه ؟


حذر کنيد از دست دادن اکنون


که زندگی همين لحظه می باشد ! 


من از آن کسانی بودم که بی چتر و قمقمه و چتر نجات و قطب نما هيچ جا نمی رفتم


اگر دوباره زندگی کنم


برای سفر هيچ چيز با خودم حمل نمی کردم


آه اگر مرا زندگی دوباره ای در پيش بود


در همان روز اول بهار


 يواشکی اين کفش هايم را در می آوردم


          و می بوسيدمشان و می گذشتمشان کنارو


پا برهنه و يله تا واپسين روز پاييز راه می رفتم


راههای نشناخته را کشف می کردم


مزه ی گر آفتاب را می چشيدم


با بچه ها بازی می کردم


اگر اقبال آن زيستن دوباره را داشتم


اما بيا که خرفت شده ام و   ۸۵ سال دارم


و می دانم


که دارم می ميرم ...

 



 



Instants (Jorge Luis Borges) - Dernier poème






Si je pouvais de nouveau vivre ma vie Dans la prochaine je commettrais plus d'erreurs Je serais plus bête que ce que j'ai été en fait je prendrais peu de choses au sérieux Je serais moins hygiénique, je courrais plus de risques, je voyagerais plus Je contemplerais plus de crépuscules, je grimperais plus de montagnes, Je nagerais dans plus de rivières, Je me rendrais dans plus d'endroits qui me sont inconnus Je mangerais plus de crèmes glacées et moins de fèves J'aurais plus de problèmes réels et moins d'imaginaires. J'ai été de ces personnes qui vivent sagement et pleinement chaque minute de leur vie Bien sûr que j'ai eu des moments de joieMais si je pouvais revenir en arrière, J'essaierais de n'avoir seulement que de bons moments ne pas laisser passer le présent. J'étais de ceux qui ne se déplacent sans un thermomètre, un bol d'eau chaude, un parapluie, et un parachute. Si je pouvais revivre ma vie je recommencerais par me promener pieds nus dès les premiers jours du printemps et je continuerais jusqu'aux confins de l'automne... Je musarderais plus dans les ruelles, je contemplerais plus d'aurores et je jouerais avec plus d'enfants, si j'avais encore une fois la vie devant moi. Mais voyez-vous, j'ai 85 ans, et je sais queje suis en train de mourir...

Monday, November 10, 2003

 مکتب معاصر ادبيات داستاني تبريز


داستان هایي از فريبا چلبياني
























مرد کنار خيابان







بهانه اي براي آشنايي نداشتم، نميشناختمش. اما عادت کرده بودم



هر شب او را که همين حوالي ميپلکيد، از پنجره ي اتاق بالايي ام، ديد بزنم.



 عجيب شبيه جوانيهاي آريان بود و چقدر دلم ميخواست بدانم که با او نسبتی



 دارد يا نه؟ اسمش را مرد کنار خيابان گذاشته بودم.
صدايي ميشنوم آرام و شمرده . . . کسي صدايم ميزند، پري، پري . . . چشم باز



 ميکنم، صبح شده و آفتاب از لاي کرکره ها زده است تو. صدايش را ميشناسم.



 به جز آريان چه کسي ميتواند باشد؟ بلند ميشوم بي حوصله. به آشپزخانه ميروم.



 کتري را از آب ولرم پر کرده و روي شعله ي اجاق ميگذارم. کابينت را باز ميکنم.



يادم ميرود دنبال چه ميگردم مثل بيشتر وقتها. نيم چرخي ميزنم و روي صندلي مينشينم.



چند روز پيش، همين موقع نازيلا به ديدنم آمده بود.
ـ چرا گوشي رو برنميداري؟ نمي گي کسي باهات کار داره؟
ـ چرا جوش ميزني؟ مگه حالا چي شده؟
ـ نه. تو يه چيزيت ميشه. تازگيها يه جوري شدي. با خودت مشکل داري؟



 فکر ميکنم همش زير سر اونه. کشته شدن آريان رو . .
ـ کي گفته آريان کشته شده؟
ـ زنده ش يا مرده ش، واسه ي تو چه فرقي ميکنه؟ تو که دوسش نداشتي، داشتي؟
ـ نميتونم فراموشش کنم. شايد . . .
ـ ول کن، خوبه که ميدونستي تو اينجور کارا عشق و احساس جايي نداره. با اين



 حساب تو ميخواستي سر چند نفر کلاه بذاري؟ خودت؟ ما؟ و يا آريان؟
ـ هيچکدوم.
ـ چرا پاتو مثل حالا از قضيه نکشيدي کنار؟ نکنه فکر ميکردي اينا با بقيه



 فرق دارند؟ اصلا فرض کنيم آريان زنده باشه فکر ميکني بياد سراغت؟
هميشه دلم ميخواست، جسارت او را داشتم. خيلي راحت تصميم ميگرفت



و به کاري که ميکرد اعتقاد داشت. برعکس من که حتي نميدانستم از کجا



 و براي چه به اينجور مسائل کشيده شده بودم. بدون هيچ آگاهي و آمادگي قبلي و حالا . . .
ـ گوشت با منه؟ بالاخره نگفتي مياي يا نه؟
ـ سعي مو ميکنم اما قول نميدم.
ـ يه کمي هم واسه ي خودت زندگي کن. شرط ميبندم بهت خوش ميگذره. اوني رو هم که



ميگفتم حتما مي‌ياد، خيلي مشتاقه تو رو ببينه.
ـ بعد اين همه سال؟ ديگه چه اهميتي داره.
ـ خل بازي در نيار. مثل پيرزنا حرف ميزني. پس تا سه روز ديگه. بعد اينم گوشي رو بردار.
براي چه بايد گوشي را برميداشتم؟ از تماسهاي تلفني مکرر، و دستور گرفتن خسته



 شده بودم. کتري سوت ميکشد. امروز هوس کرده ام صبحانه ي مفصلي را تدارک



 ببينم، براي دو نفر. مثل آن وقتها که پاورچين پاورچين به اتاق خواب برميگشتم،



 نوک انگشتانم را در موهاي نرم و لخت آريان فرو ميکردم تا از خواب بپرد و



 من در بازوانش گم شوم . . چايي را دم ميکنم. در کابينت را باز ميکنم و رژ دم دستي ام



را بي آينه به لبانم ميمالم و عطر نيناريچي را که آخرين هديه ي آريان برايم بود،



از گوشه ي پنهاني کابينت برميدارم و پس از سالها به نرمه ي گوشها، مچ دستها و



 گردنم ميزنم و به طرف گنجه ي لباسهايم ميروم و پيراهن سياه رنگي را که براي آشنايي



با آريان خريده بودم، از جا رختي برميدارم و تنم ميکنم. از سوي تشکيلات مامور شده بودم



او را به هر نحوي که شده جذب کنم. به آينه ي قدي نگاه ميکنم، نسبت به گذشته



لاغرتر شده ام، دستي به موهاي شانه نکرده ام ميکشم.
ـ آريان ميشه امشبو نريم مهموني؟
ـ چرا؟
ـ حوصله‌شو ندارم.
ـ حوصله‌شو داري عزيزم، اما از پرتوي ميترسي، آره؟
ـ از کجا فهميدي؟
ـ بايد عادت کني. زندگي ما يعني همين، کجاشو ديدي. اگه کسي بخواد رتبه بگيره



و زني مثل تو داشته باشه، بايد يه کمي همچين خودشو بزنه به اون راه.
ـ اينکه خيلي بده.
ـ تا منو داري دلت از هر بابت قرص باشه. راستي پرتوي بغل گوشت چي ميگفت؟
ـ سربه سرم نزار ديگه. خودت که بهتر از من ميشناسيش.
با انگشتانم زير چشمانم را پاک ميکنم، نميدانم چرا چهره ي مرد کنار خيابان



 ميآيد جلو چشمم. از کجا پيدايش شده بود؟ شايد اگر ميشناختمش خيلي چيزها



 برايم روشن ميشد. چه فکر مسخره اي؟ چرا بايد فکر ميکردم که او به خاطر



من آن پايين کشيک ميدهد. دلم ميخواهد براي تنوع هم که شده، به ميهماني نازيلا بروم.
لبهايم را به هم ماليدم. رژم به رنگ ارغواني تند است، رنگ دلخواه آريان.



 گونه هايم گر گرفته، حس ميکنم بايد راجع به حرفهاي نازيلا فکر کنم. از بقيه



زندگيم لذت ببرم. لذت واقعي. راستي، لذت واقعي در چيست؟ و کجا بايد پيدايش کرد؟



 نه. من درست شدني نيستم. آيا خواهم توانست همه چيز را از نو شروع کنم؟ به اين



 هم نميخواهم فکر کنم. مانتويم را ميپوشم و کيفم را از روي ميز بر ميدارم، در را



 که باز ميکنم، تلفن زنگ ميخورد. خنده ام ميگيرد. حتم دارم که نازيلاست.



هميشه عجله دارد. گوشي را بر ميدارم.
ـ دارم مي يام خانم. هول ورت نداره.
صدا آشنا بود. اما نازيلا نبود، صدايي بود رمزدار و هميشگي: نفسم بند آمد.
ـ ماه آينده، روز دهم. سوژه، آشنايي با آقاي...
ـ اما من...
ـ براي اطلاعات بيشتر منتظر تماس باشيد.
ـ اما من، من که قبلا بهتون اطلاع دادم که ديگه نيستم.
گوشي قطع شده بود.
دستام ميلرزد. چهار زانو روي زمين مينشينم. مثل روزي که قرار بود آريان را لو بدهم.
ـ نميشه امشبو زودتر بيايي خونه؟
ـ فکر نکنم. چته؟ واسه چي نگراني. رنگت پريده، خبري شده؟
ـ آريان؟ ميخواستم بگم ـــ، بگم که دوستت دارم.
خنديده بود.
ـ اينو که خودم ميدونم، ديگه...
آن روز بارها سعي کردم که همه چيز را به آريان بگويم. از برداشتن اسناد سري،



تا کپي گرفتن از تک تک آنها و رساندن به دست تشکيلات. از اين که او را ذره، ذره



 لو ميدادم. از اين که اسم واقعي ام هرگز پري نبود و اين که شماره عضويتي داشتم



که هميشه بايد از حفظ ميبودم. حق با نازيلا بود.
ـ ببين حرف امروز و فردا نيست، حرف يه عمره. اين تموم شد اون يکي،



اونم تموم شد يکي ديگه، با هويت ديگه. مثل اين باشه که هر دفعه بخوای کس ديگه ای



 بشي با اسم جعلي، تاريخ تولد جعلي و... يادت باشه که بعدش هيچ عذر و بهونه اي رو



 قبول نميکنند. مطمئني که ميتوني از عهده اش بر بيايي؟
ـ خوب، آره؟
ـ پس فکراتو کردي. اينجور کارا جربزه ميخواد. من که شخصا به خودم اعتماد ندارم.
آرايشم قاتي هم شده، بهت برم داشته، دلم ميخواهد مرد پاييني را ببينم. شايد که او



 آريان را بشناسد و سرنخي از آريان بدهد؟ چرا حس ميکنم او ميتواند کمکم کند؟



نميدانم احساسم غلبه ميکند و يا منطقم؟ بلند ميشوم، دسته کليد را از جا کليدی



 بر ميدارم و به طرف در ميروم.
*
کنار خيابان ايستاده ام، جايي که هر شب او مي ايستاد. از او خبري نيست.



بايد زودتر از اينها ميجنبيدم.
پله ها را يکي يکي بالا مي آيم، صداي زنگ تلفن را ميشنوم. در را باز ميکنم و تا



به هال ميرسم زنگ تلفن قطع ميشود. مانتويم را در ميآورم و روي دسته مبل



مي اندازم. به اتاق خواب ميروم، سرما اولين رفيق تنهايي سلامم ميدهد.



موهاي تنم مور مور ميشوند، آب بيني ام را بالا ميکشم. روي صندلي مقابل آينه



 مينشينم، پنبه آغشته به شير پاک کن را دور چشمها و اطراف صورتم ميگردانم.



لبانم ميجنبند.
ـ فردا اگر بيايد. اگر که بيايد...
پلک هايم ورم کرده سنگيني ميکند. با همان لبهاسها دراز ميکشم. خسته ام و



 ذهنم خالي. دستم را روي بالش خالي و سرد پهلويي ام سر ميدهم. ميترسم، مثل بيشتر



 شبها. چشمانم را ميبندم، دعا ميکنم امشب کابوسهايم خواب روند و آريان



 صبح فردا آرام صدايم زند و مرد کنار خيابان بخواهد که از نو نقش بازي کند.
تابستان ۸۰ / بازنويسي بهار ۸۱


 


 


Art : VUGAR MURADOV



                             آماده ام . بريم !


 


                         در و همسايه ها مي گفتن. منكه نديده بودمش. با


پسرم تازه به اونجا نقل مكان كرده بوديم. خوشگل بود؟ والله چه عرض كنم . نه. قيافه ي اون چناني نداشت. موهاي سياه صاف بلندي داشت . هميشه كيپ كيپ از پشت سرمي بستشون. خودتون كه بهتر از من اونو ديديد، چرا دوباره مي پرسيد.اما اشرف خانوم اينا مي گفتن: كارشو خوب بلده. استاده.خونه ش يكي مي ياد يكي ميره. همه شونم شبيه دانشجوان. البته گاهي وقتا چند تا دختر هم رفت و آمد مي كردن. منم كه نمي دونين پسرمو با چه زحمتي بزرگ كردم . مدام حواسم به اين بود كه مبادا زنه به تور بندازتش.شوهر؟ آره كه شوهر داشت. يه مرد دراز بي مصرف بود . به درد همه چي ميخورد الا، شوهر. وقتي تو كوچه راه مي رفت سرشو حتي بلند نمي كرد يك سلام خشك و خالي به اونايي كه چند ساله مي شناختنش ، بده. تائيد كنم؟ چي رو؟ يعني بگم با اونا بودش. استغفرالله منكه با چشمام نديدم فقط از اشرف خانوم اينا شنيدم.چي گفتن؟بله، بله. از پشت بوم ما پذيرايي و آشپزخونه شون ديده مي شد. من؟ من؟ نه. اما دورغ چرا.  همين يه امشبو كه حالا خدمتتون هستم ،رفتم اون بالا.آخه بازم سرو كله ي پسرهايي كه بيشتر وقتها ساعت ده شب ميومدن خونه شون، پيدا شد، اشرف خانوم پاشنه درمونو از جاش كند تا برسم دم در نفسم بند اومد. بهش گفتم :"اشرف خانوم چه خبرته اين وقت شب . پشت در كه نخوابيدم." مرتضي پسرم بهم گفته بود مبادا از سر شب در رو به روي كسي باز كنم. خودش هميشه ساعت يازده شب از سر كار برمي گرده . خودشم قفل در رو باز مي كنه و مي ياد تو. اما اين دفعه به اصرار اشرف خانم اينا رفتيم پشت بوم. داشتم مي لرزيدم اولين بارم بود كه داشتم دزدكي به خونه ي كسي نگاه مي كردم .مرتضي بهم گفته بود :" مامان بده. مبادا پاشي بري پشت بوم و خونه همسايه هارو ديد بزني." اما اون شب اشرف خانم كار خودشو كرد هي مي گفت: "صواب داره جز گناهان محسوب نمي شه. تو داري به اسلام كمك مي كني. تو ي اعمالت اينا جز محسنات نوشته مي شه. " چي ديدم؟ راستش ديدم انگاري تو پذيرايي شون ولوله باشه. كاغذ بود كه بينشون رد وبدل مي شد واقدس خانم چيزهايي رو يك تكه كاغذ مي نوشت و به پسرا چيزايي مي گفت كه من ديگه نمي شنيدم.اشرف خانم؟ آره. پيشم بود ومدام  مي گفت:" پس اينطور. حالا وقتشه. زودي بايد تحويلشون داد.چقدر وقت داريم؟ اگه زنگ بزنيم چقدر طول مي كشه سر برسند؟" وتا من به خودم بجنبم از نردبان پائين رفته بود. چي رو امضا كنم؟ من كه چند كلاس بيشتر سواد ندارم، بگيد بينم چي رو بايد انگشت بزنم. مهرمم كه پيشم نيست. چي چي روابط ...؟منكه همچين چيزي نديدم. گناهه. گناهه. من . من فقط تكه كاغذايي ديدم كه ردو بدل مي شد و پسرها يا تو شكمشون مي زاشتند يا توي كفششون و يا پشت كمرشون فرو مي كردند. اين با اوني كه مي گيد زمين تا آسمون توفير داره. خدا بيامرز آقام مي گفت حتي اگه ببيني يكي با يكيه نباستي گناهشو آشكار كني، چه برسه به افترا. چكار مي كنيد منو؟ منكه كاري نكردم. چي چي سمع؟ منكه حاليم نمي شه شما چي مي گيد.كجا بريم؟ من اجازه ندارم. بايد پسرم بياد. چي؟ پسرمن چرا؟ چي؟مي دونين  چي دارين مي گين؟ اقدس خانومو مي شناخت. چي؟ سردسته شون بود؟ اقدس خانوم اينا ازپسرمن،مرتضي فرمون مي گرفتن؟ كدوم نامسلماني  اين دورغ هارو به خوردتون داده؟ اشرف خانوم غلط كرده . پس بگو چرا به هر بهونه اي مي چپيد خونه مون. پس از قبل همه چي رو مي دونست. زن اكبيري ، نمك نشناس. حالا چي به سر پسرم مي ياد. چي؟ فرار كرده؟ يعني گذاشته در رفته. واقعاً كه پسر پدرشه. خوشم اومد. چي؟ به جاش منو نگه مي دارين؟ قراره كجا بريم؟ من آماده ام. بريم.


Art : VUGAR MURADOV



ضرباهنگ




تمايلي نداشت بداند كه خواهد توانست يا نه؟ ساك سياه تك نفري اش را برداشت، در حياط را باز كرد و به سوي خيابان قدم گذاشت، باد ملايمي مي وزيد. با اينكه اين اواخر اضافه وزن پيدا كرده بود، اما محكم و استوارقدم برمي داشت. ساك دستي اش كم كم سنگيني مي كرد. حوله بدن ، با يك دست لباس زير و ماشين ريش تراشي و صابون و چند تا خرت و پرت ديگر كه اين همه سنگيني نداشت. بايد اعتراف مي كرد كه پير شده است. مهين بغل گوشش زمزمه مي كرد انگار. لبخندي زد و به اطراف نگاهي كرد، چيزي نديد.به جز نور مهتابي تير برق خياباني كه در دمدمه هاي صبح هنوز روشن بود. از نبود مهين تنش لرزيد. تحمل ترحم و يا نق زدن دختر و عروسش را نداشت. هر دو مهربان بودند. اما طوري رفتار مي كردند انگار در خانه سالمندان انجام وظيفه مي كنند. هفته اي يكبار به نوبت مي آمدندو هر چه لباس نشسته بود جمع مي كردندو توي ماشين لباس شويي مي گذاشتند و تا ماشين كار شستشو را انجام دهد، ظرفهاي تلمبار شده ي روي ظرفشويي و دور و بر را با دستكش مخصوصي كه همراه خود مي آوردند، مي شستند. فرصت احوالپرسي پيدا نمي كردند حتي. تا مي رسيدند سلامي مي كردند و بلافاصله در و پنجره ها را باز كرده و با نارضايتي مي پرسيدند، "شما هيچوقت در و پنجره ها رو باز نمي كنيد؟" و با جارو برقي به جان فرشهاي كهنه زوار در رفته مي افتادند. روي فرش همه چيز مي توانستي پيدا كني. از چوب كبريت گرفته تا ذره هاي بيسكويت ، نان خشك ، ريزه كاغذ و پنير خشك شده و گه گاهي پوست هاي خشك شده ي سيب سرخ توي پيش دستي... بعد از آب و جاروب كردن حياط بيست متري اش ، رختها را به تناسب رنگها و جنسشان پهلوي هم روي طناب رنگ ورو رفته پهن مي كردند. بعضي وقتها از بوي گندي كه در خانه به پا مي كرد ناراحت مي شد. اما بي تفاوتي ديگران كارخود را مي كرد. از وقتي مهين مرده بود رفت و آمدها به مراتب كمتر شده و زنگ خوردن تلفن ها هم فراموش شده بود و ديگر آواز "دل ديوانه ي" ويگن از صفحه ي گرامافون قديمي اشان به گوش نمي رسيد. ضبط و صوتي كه همراه با راديو ، گرامافون هم داشت. جزو عتيقه ها به حساب مي آمد. دست دوم بود. از يك سمساري خريده بود. مهين خاطر خواه گرامافون بود بيشتر تا ضبط و صوتش. به سرازيري خيابان افتاده بود. پاهايش ناخواسته شتاب برمي داشت. دلش براي درياچه ي اورميه لك زده بود. خرداد ماه كه مي رسيد، صبح هر جمعه با زن و بچه ها بار و بنديل هايشان را به همراه دلمه برگ هايي كه مهين چندروز مانده تدارك مي ديد و مي پيچيد، مي بستند و به راه مي افتادند.تا مي رسيدند فرو مي رفتند توي آب. درياچه تا چند صد متري كم عمق بود اما بعدش پاهايشان خود به خود روي آب شناور مي شد. هميشه مواظب مي شدند كه صورتشان توي آب شور درياچه فرو نرود.از آب تني كه سير سير مي شدند، نوبت شن هاي داغ و لجني و سياه رنگ درياچه مي رسيد.بدنشان زيرشن هاي داق زق زق مي كرد عصر كه مي شد خسته وكوفته با آرامشي برگرفته از دريا به خانه برمي گشتند.
سرما تن سفيدش را سوزاند. فراموش كرده بود كه كتش را همراه خود بياورد.كنار خيابان ايستاد و ساك دستي را گذاشت زمين و دستها را زير بغل پنهان كرد. اتوبوس ها بايد از اينجا عبور مي كردند. تا آنجايي كه به ياد داشت سه سال قبل از فوت مهين، همين جا سوار اتوبوس ها ي درياچه شده بودند. نه شنا كرده بودند و نه در شن هاي داغ آن فرو رفته بودند. تماشاي پرواز درناها و فلامينگو هاي دور و بر درياچه و غروب آفتاب ساعت ها وقتشان را گرفته بود.بر حسب اتفاق روزي شريك گفتگوي دختر و عروسش شده بود و پي برده بود كه مسير اتوبوس ها ي درياچه تغيير كرده و راهش كوتاه تر شده است. ساعت مچي اش را به همراه نداشت.آفتاب نزده بيرون آمده بود.عجيب خوابش مي آمد. تا نيمه هاي شب خواب به چشمانش نمي آمد و وقتي مي خوابيد از شش صبح تا لنگ ظهر بود. از اينكه از خانه زده بود بيرون پشيمان بود. كم كم چند ماشين سواري توي خيابان پيدا شدند. هر ماشيني كه از كنارش رد مي شد مسيرش را مي پرسيد و او مي گفت كه منتظر اتوبوس است. عابراني كه از مقابلش رد مي شدند، پالتو و كاپشن به تن داشتند، و او هاج و واج زير لبي مي گفت: " مگه مي شه تو اين فصل كاپشن و پالتو پوشيد؟" با اينكه سرما داشت به مغز سرش نفوذ مي كرد. اما خوشحال بود كه مثل بقيه خود را مضحكه عام و خاص نكرده است. ماشين سبز رنگي چند متر جلوتر ترمز كرد. پير مردي از ماشين پياده شد. او نسبت به بقيه كمتر پوشيده بود. يك كت كاموايي راه راه شكلاتي و كرمي رنگ با يقه برگردان آرشال. با خود شرط بست كه كت پيرمرد دست بافت زنش است. چقدر شباهت بود در اين كت دست بافت با ژاكتي كه مهين برايش بافته بود.به خود لعنت فرستاد كه چرا آنرا نپوشيده است. پير مرد پرسيد: "مسيرتون كجاست؟"
"كنار درياچه."
"خوبه. مسيريمون يكيه. سوار شيد تا يخ نزديد."
"مي خوام برم شنا."
" خوب هردو شنا مي كنيم."
مردساكش را برداشت و سوار ماشين شد.آهنگي كه از رايو پخش مي شد قطع شد و زني با صداي لطيفي كه براي اولين بار مي شنيد گفت: "اينجا راديو پيام. هم اكنون به خبرهاي هفت صبح..." شيشه هاي ماشين بخار كرده بود. با نوك انگشتانش چند خطي روي شيشه كشيد و بعد نوشت مهين و چند سانتي متر پائين تر بازهم نوشت مهين . پير مرد گفت:" عجب هوايي. حتماً برف مي باره و..." متوجه بقيه حرف هاي پيرمرد نشد.تنها كاري كه كرد خط خطي كردن اسم مهين بود. بخار پنجره ي كنار خود را با گوشه آستين پيراهن و كف دست پاك كرد. همه جا را مي توانست ببيند. ضربان قلبش كندتر شد. پيرمرد پرسيد: " تا چند متري درياچه تونستيد بريد جلو؟" به پير مرد نگاه كرد.جواني هايش بايد خوش تيپ تراز اين ها مي بود. سرش فاصله ي كمي با سقف ماشين داشت.با اين حساب هم قد مي شدند. گفت: "چند متر بيشتر نتونستم برم جلو. اما امروز مي خوام تا آخرش برم." پير مرد راديو را خاموش كرد وكاست توي ضبط را روشن كرد. با شنيدن آواز مو هاي تنش مور مور شد."هوس ياري مكن، هوس زاري مكن. بخواب آرام دل ديوانه..." پيرمرد گفت: " مهين كه نيست گوش دادن بهش چه فايده، مگه نه؟" خوابش مي آمد. همه چيز را راه راه و وارونه مي ديد. چشمانش تار شدند. پير مرد بلندتر از ويگن مي خواند. "بگو اي دل كه تو با من..." صداي پيرمرد ديگر بيگانه نبود. تن صدا ضرباهنگي از حنجره ي خود را به همراه داشت." پس مي خواي تا آخرش بري. باشه. حرفي ... " صداها زياد شدند، در هم پيچيدند، همه با هم حرف مي زدند و وسط حرف هم ديگر مي پريدند. چهر ه ها يي ريز و درشت ، كج و معوج از دريچه ي چشمانش هويدا شدند. همه سرها توي هم، بريده بريده و منشور شكل بود. مي خواست فرياد بزند. اما حلقوم بريده بود انگار. توي چهره ها به دنبال پير مرد مي گشت. نمي ديدش. دست هايي مانع مي شدند تا چهره ها را كه مثل پرده توري با هر باد ملايمي مي رقصيدند و در هوا ويلان، كنار بزند. همه چيز بي فايده بود.او ديگر به شنا و فرو رفتن در شن هاي داغ و لجني نمي انديشد.



۶/۱۲/۸۱