Wednesday, November 19, 2003






            در عشق هيچ ،


           هرگز هيچ فردايي وجود ندارد محبوب من!


محبوب من


عشق را زنهار كه  با معيار و  اندازه هاي اين دنيايی محاسبه نكني ! چه،  عشق خود يكي دردي عميق و اوليه و ذاتي ست . از آن گونه دردی که  ديوانه و وحشي و مهار نا پذير ! آهسته و درستكك  يك دفعه مي بيني مي‌آيد و زخمه مي زند به آن تارهای كهنه و عميق و ظريف در درونمان  ! بعد شوخ و شنگ مي شود و مي نشيند و پاي روي پاي ديگر مي گذارد و پرده اي ( مقامي ) مي نوازد و  مي  تن تناند! تا مي نوازد مقامش را.  سفرها شروع مي شود محبوب من . در اين سفر ها تو ديگر هيچ سخن از گنج و رنج و توقع ها و قرار هاي ديدار و ماليات ها و باج ها و مادرها و عطرها نگو . که نيست .وجود ندارد .


 محبوب من عشق حقيقت خودش را در زبان دارد . آدمي به يكي نوري ديگر دل مي بندد و تسليم مي شود و لبيك مي گويد !


 در اين نوع بازار. ديگر ، هرگزديگر ، فردايي وجود ندارد دردانه ي من ! اين آدمي دچار عشق با حدس و گمان هايي كه هرگز به تصور و عقلش نمي ايد ديدار مي كند . بارش سنگين مي شود وقدش خميده مي شود از آن . او با خودش ملاقات مي كند محبوب من .


 اين آدمي آلوده به عشق هم در خارج از دنيا قرار دارد و هم در مركزش ، خودش . زبانش ، معني اش . درش !


احساس و اندوهاي آن مرد فقيري كه بر لب جويي در هندوستان نشسته است با اين آدمي عاشق است . گم كرده هاي آن مرد از هندوستان هم با او نيز ...


 تنهايي لخت و زننده ي آن زن هم در كوچه هاي نيويورك در آن كلبه ي محقر مقوايي نيز با همين آدمي ست . همه چيز با اوست.  تو گويي اين همه چيز را در كنار او به امانت گذاشته اند . اما خود اين آدمي سودايي شده در يك چپر ديوانه وار تنهايي زندگي مي كند.


عشق با ثروت و علم و طبقه هم كاري ندارد . دردي ست ذاتي و گريبان گير و همذات كه با خونمان يكي شده است . با همين درد وحشي و جانگداز به آن حقيقتي كه در هيچ كتابي نوشته نشده نزديكتر مي شويم . باور كن محبوب من ...


يادم نمي آيد صاحب اين گفتار نغز را كه عشق دارايي ات نيست . زهر و  تلخي نداريت مي باشد ! شايد هم از اين رو در آن عنفوان جواني و كاهلي ، در آن زمانهاي جادويي كه عاشق و سرگشته بودم با چشمهاي خالي از خواب ، در ميان لبهايم با سوتي همه شبان آن شهر را ، در آن سياهي ، در آن ظلمات در آن كوچه هاي غم گرفته با خود مي گشتم و مي خواستم برادران و خواهران خوابيده را بيدار كنم . محبوب من مي خواستم بيدار كنمشان . آنها را يكي يكي با اين درد بيدار شده ي وحشي افسار گسيخته كه در دلم مي پيچيد ، شريک كنمشان !


عشق تحفه اي پير و قديمي ست دردانه ي من . از درون اكسيري اين عشق آن كودكي محنت بارمان مي گذرد و هم كودكي برادران و خواهراني كه دوست داشتمشان . در آن درون تودرتو مادرخوانده ها ، پدرهاي پست ، شبهاي بي پولي هم در جريان است . مي لولد . مي گذرد . وجود دارد . ديده مي شود . و بعد همين ناخداي پير، اين عشق ، اين پير كهكشاني همه ي اين ها را بر مي دارد و سبك سر به عمق دور ترهاي خودش مي رود . به آن درد آوليه . به آن درد وحشي و سرسخت همواره ...


آدمي گهگاه بي سبب و بي هنگام نا اميد مي شود . به هيج كس دلش را نمي بندد . گرم نمي شود به هيچ كسان دور زمانش .  مهرش را نمي دهد . هيچ از خودش زبان فصيح نمي كند . نمي گويد . تنها مي كند جان تنهايش را در خانه ي تنهايي اش . گهگاه هو مي كنند و ها مي كنند  درياها و و رودخانه ها اين آدمي را . صداي دريا ست اين با تو . صداي رودخانه است اين با تو.  مي شنوي ؟


آدمي اين ندا را نمي خواهد درک كند . بفهمد . نمي تواند ...


در حالي كه در زماني خيلي دور و كهنه و پير اين ترس ناله های خود آدمي ست از زيستن . از زمان . از مكان و واين درد خدا نشناس . اين عشق متعال غير. قابل گريز مي باشد .


 اين ناله نامه بسان همين نامه هاي در باد با اين فصلهاي مسافر به دست ديگر آدميان، ديگر زمانيان،  ديگر سوداييان، ديگر دچار شده گان مي رسد ! دامن گير و همه گير است عشق . بسان خطاي آن ناداني كه همه را مي سوزاند،  همه را مي سوزاند اين عشق محبوب من !


و اكنون من و تو اي دلپذير يا پناه خواهيم برد به سكر نا اميدي زمانهايي كه ما در آن مادر نداشتيم و نبوديم و نفسمان را در خانه ي تنهايي خودمان خاكستر خواهيم كرد و خواهيم سوزاند و يا به هوي  وهي دريا و رودخانه گوش خواهيم سپرد . همانگونه كه من و تو و ديگر خواهران و برادران ترس پيشنيانمان را حمل خواهيم كرد ، آينده گان و نيامده گان هنوز نيز ترس ها و نا اميدي ها و حرمان هاي ما را بر دوش ظريفشان خواهند گرفت ..


پول ، اسناد ، توقع ها و خواهشها و قرار هاي ديدار ، ماليات ها و كار شبانه روز و مادرها و ترس ها عقربه عقربه آغاز خواهد گشت . اينها اگر باشد و دردي از ما دوا كند عشق ديگر هرگز براي ما نبوده است محبوب خوش خيال من . خر كه نيستيم . همديگر را چرا گول بزنيم . ديگر بيدار شو . خودت را براي يك روز ديگر حاضر كن . بزك كن . لباس بپوش . راه رفتنت را عوض كن .بی خيال شو . فراموش کن  زندگي هايمان را . عشق سر و اسرارش را ، دانش و بينايی اش را ، افسون و نگين و طلسماتش را ، جسارت و سر به هوايي و ديوانگي اش را ، آن درد وحشي دل درانش را از ما پس خواهد گرفت . با بودن اين زندگي همواره و روزمره دلمان سرد خواهد گشت . بعد عقربه از پس عقربه .... خواهد گذشت و خواهيم گذشت ...


ما هنوز در اين كلبه تاريكمان تابوت هاي روانيم  محبوب من .


باز مي گويم همان يك دم و بس كه  در عشق هرگز فردايي وجود ندارد !


 



شعری ديگر جزمی ارسؤز





دست های تو چه گرم در بيرون از ويترين !!
                                        برای بيضا


سرخ می شوی از دست هايت
چنان چون من
 كه از اميدهايم شرم دارم
خوش وشي ، خوش رويي ، مي درخشي بسان همين ويترين ها
گريستنت را تنها تو خود مي داني
اشك هايت اين زيبايي بي صاحب تو را بيشتر مي درخشانند
و من
كه هميشه ی خدا در راه
هرگز كومه اي هم نداشتم
و من


 هميشه در فرار ...
از اين تلخي ناگزير
كه از زيبايي بي صاحب تو مي تراود


                                     فرار مي كنم .
از خودِ فرار ،


            فرار مي كنم
مرا آرزوي هيچ چيزي نيست
شايد تنها آن دست هاي خجل را ..
دست هايت حالا در بيرون ويترين ، 
گرمند


        معصومند آنها !
هی


     من عادت كرده ی خوشبختي نبوده ام
دست هايت را داخل ويترين گذاشته ،
                      از من می گريزم.

برگردان : ياشار احد صارمی

No comments: