ادبيات معاصر ترکيه
ترجمه ی ياشار احد صارمی
در عشق هيچ ،
هرگز هيچ فردايي وجود ندارد محبوب من!
محبوب من
عشق را زنهار كه با معيار و اندازه هاي اين دنيايی محاسبه نكني ! چه، عشق خود يكي دردي عميق و اوليه و ذاتي ست . از آن گونه دردی که ديوانه و وحشي و مهار نا پذير ! آهسته و درستكك يك دفعه مي بيني ميآيد و زخمه مي زند به آن تارهای كهنه و عميق و ظريف در درونمان ! بعد شوخ و شنگ مي شود و مي نشيند و پاي روي پاي ديگر مي گذارد و پرده اي ( مقامي ) مي نوازد و مي تن تناند! تا مي نوازد مقامش را. سفرها شروع مي شود محبوب من . در اين سفر ها تو ديگر هيچ سخن از گنج و رنج و توقع ها و قرار هاي ديدار و ماليات ها و باج ها و مادرها و عطرها نگو . که نيست .وجود ندارد .
محبوب من عشق حقيقت خودش را در زبان دارد . آدمي به يكي نوري ديگر دل مي بندد و تسليم مي شود و لبيك مي گويد !
در اين نوع بازار. ديگر ، هرگزديگر ، فردايي وجود ندارد دردانه ي من ! اين آدمي دچار عشق با حدس و گمان هايي كه هرگز به تصور و عقلش نمي ايد ديدار مي كند . بارش سنگين مي شود وقدش خميده مي شود از آن . او با خودش ملاقات مي كند محبوب من .
اين آدمي آلوده به عشق هم در خارج از دنيا قرار دارد و هم در مركزش ، خودش . زبانش ، معني اش . درش !
احساس و اندوهاي آن مرد فقيري كه بر لب جويي در هندوستان نشسته است با اين آدمي عاشق است . گم كرده هاي آن مرد از هندوستان هم با او نيز ...
تنهايي لخت و زننده ي آن زن هم در كوچه هاي نيويورك در آن كلبه ي محقر مقوايي نيز با همين آدمي ست . همه چيز با اوست. تو گويي اين همه چيز را در كنار او به امانت گذاشته اند . اما خود اين آدمي سودايي شده در يك چپر ديوانه وار تنهايي زندگي مي كند.
عشق با ثروت و علم و طبقه هم كاري ندارد . دردي ست ذاتي و گريبان گير و همذات كه با خونمان يكي شده است . با همين درد وحشي و جانگداز به آن حقيقتي كه در هيچ كتابي نوشته نشده نزديكتر مي شويم . باور كن محبوب من ...
يادم نمي آيد صاحب اين گفتار نغز را كه عشق دارايي ات نيست . زهر و تلخي نداريت مي باشد ! شايد هم از اين رو در آن عنفوان جواني و كاهلي ، در آن زمانهاي جادويي كه عاشق و سرگشته بودم با چشمهاي خالي از خواب ، در ميان لبهايم با سوتي همه شبان آن شهر را ، در آن سياهي ، در آن ظلمات در آن كوچه هاي غم گرفته با خود مي گشتم و مي خواستم برادران و خواهران خوابيده را بيدار كنم . محبوب من مي خواستم بيدار كنمشان . آنها را يكي يكي با اين درد بيدار شده ي وحشي افسار گسيخته كه در دلم مي پيچيد ، شريک كنمشان !
عشق تحفه اي پير و قديمي ست دردانه ي من . از درون اكسيري اين عشق آن كودكي محنت بارمان مي گذرد و هم كودكي برادران و خواهراني كه دوست داشتمشان . در آن درون تودرتو مادرخوانده ها ، پدرهاي پست ، شبهاي بي پولي هم در جريان است . مي لولد . مي گذرد . وجود دارد . ديده مي شود . و بعد همين ناخداي پير، اين عشق ، اين پير كهكشاني همه ي اين ها را بر مي دارد و سبك سر به عمق دور ترهاي خودش مي رود . به آن درد آوليه . به آن درد وحشي و سرسخت همواره ...
آدمي گهگاه بي سبب و بي هنگام نا اميد مي شود . به هيج كس دلش را نمي بندد . گرم نمي شود به هيچ كسان دور زمانش . مهرش را نمي دهد . هيچ از خودش زبان فصيح نمي كند . نمي گويد . تنها مي كند جان تنهايش را در خانه ي تنهايي اش . گهگاه هو مي كنند و ها مي كنند درياها و و رودخانه ها اين آدمي را . صداي دريا ست اين با تو . صداي رودخانه است اين با تو. مي شنوي ؟
آدمي اين ندا را نمي خواهد درک كند . بفهمد . نمي تواند ...
در حالي كه در زماني خيلي دور و كهنه و پير اين ترس ناله های خود آدمي ست از زيستن . از زمان . از مكان و واين درد خدا نشناس . اين عشق متعال غير. قابل گريز مي باشد .
اين ناله نامه بسان همين نامه هاي در باد با اين فصلهاي مسافر به دست ديگر آدميان، ديگر زمانيان، ديگر سوداييان، ديگر دچار شده گان مي رسد ! دامن گير و همه گير است عشق . بسان خطاي آن ناداني كه همه را مي سوزاند، همه را مي سوزاند اين عشق محبوب من !
و اكنون من و تو اي دلپذير يا پناه خواهيم برد به سكر نا اميدي زمانهايي كه ما در آن مادر نداشتيم و نبوديم و نفسمان را در خانه ي تنهايي خودمان خاكستر خواهيم كرد و خواهيم سوزاند و يا به هوي وهي دريا و رودخانه گوش خواهيم سپرد . همانگونه كه من و تو و ديگر خواهران و برادران ترس پيشنيانمان را حمل خواهيم كرد ، آينده گان و نيامده گان هنوز نيز ترس ها و نا اميدي ها و حرمان هاي ما را بر دوش ظريفشان خواهند گرفت ..
پول ، اسناد ، توقع ها و خواهشها و قرار هاي ديدار ، ماليات ها و كار شبانه روز و مادرها و ترس ها عقربه عقربه آغاز خواهد گشت . اينها اگر باشد و دردي از ما دوا كند عشق ديگر هرگز براي ما نبوده است محبوب خوش خيال من . خر كه نيستيم . همديگر را چرا گول بزنيم . ديگر بيدار شو . خودت را براي يك روز ديگر حاضر كن . بزك كن . لباس بپوش . راه رفتنت را عوض كن .بی خيال شو . فراموش کن زندگي هايمان را . عشق سر و اسرارش را ، دانش و بينايی اش را ، افسون و نگين و طلسماتش را ، جسارت و سر به هوايي و ديوانگي اش را ، آن درد وحشي دل درانش را از ما پس خواهد گرفت . با بودن اين زندگي همواره و روزمره دلمان سرد خواهد گشت . بعد عقربه از پس عقربه .... خواهد گذشت و خواهيم گذشت ...
ما هنوز در اين كلبه تاريكمان تابوت هاي روانيم محبوب من .
باز مي گويم همان يك دم و بس كه در عشق هرگز فردايي وجود ندارد !
شعری ديگر جزمی ارسؤز
-
دست های تو چه گرم در بيرون از ويترين !!
برای بيضا
سرخ می شوی از دست هايت
چنان چون من كه از اميدهايم شرم دارم
خوش وشي ، خوش رويي ، مي درخشي بسان همين ويترين ها
گريستنت را تنها تو خود مي داني
اشك هايت اين زيبايي بي صاحب تو را بيشتر مي درخشانند
و من
كه هميشه ی خدا در راه
هرگز كومه اي هم نداشتم
و من -
هميشه در فرار ...
از اين تلخي ناگزير
كه از زيبايي بي صاحب تو مي تراود -
فرار مي كنم .
از خودِ فرار ، -
فرار مي كنم
مرا آرزوي هيچ چيزي نيست
شايد تنها آن دست هاي خجل را ..
دست هايت حالا در بيرون ويترين ،
گرمند -
معصومند آنها !
هی -
من عادت كرده ی خوشبختي نبوده ام
دست هايت را داخل ويترين گذاشته ،
از من می گريزم.
برگردان : ياشار احد صارمی
No comments:
Post a Comment