Wednesday, September 17, 2003

The Source


يكی بود يكی نبود . همين را گفت آقای كوهن . گفتم همين . گفت : همين . ايستاد . پياده شدم . باران می باريد . خنديد آقای كوهن . به صورتش نگاه كردم . سه تيغ تراشيده بود صورت قرمزش را . خنده اش قشنگ بود در آن صورت چاق . خنديد . گفت حلزونها را له نكن . گفتم شما نمی آييد . گفت نه . چترم را باز كردم . برگشت . پنجره را پايين كشيد و گفت : چتر را بده من . دادم . گفت : نترس . به دلت ايمان داشته باش . می ترسيدم . صدای قلبم را می شنيدم . صدای قلبم مثل گلهای شناور در باد بود . رسيدم . دری بزرگ و سياه . در را زدم . صدايی نيامد . ايستادم . قلبم ديوانه وار می گفت .. نه قلبم نبود . ترس بود كه مثل پسر بچه ای گريه می كرد و می گفت بر گردم . می خواستم برگردم كه ديدم حلزونی از زير در سرك كشيد و بيرون آمد . دلم از ديدن اين حلزون آرام گرفت . دوباره در را زدم . صدايی نيامد . آرام رو به در خم شدم و گفتم يكی بود يكی نبود . تا اين را گفتم باران ايستاد و در باز شد . راه بلندی بود در ميان درختان . انگار  كاج بودند آن درختان . گذشتم . رفتم . پيچيدم . ايستادم . آن جا نشسته بود و پشتش به من بود . داشت برای پرنده ها نان خرد می كرد و می ريخت . موهايش بلند بود و حلقه حلقه سفيد . انگار پرسيد چه چيزی را باور می كنی . گفتم .. گفت : فكر نكن بگو ! گفتم : دلم را ! برگشت . پيرمردی سياه پوست . گفتم : خدا شماييد ؟ گفت : بعضی وقت ها . گفتم در دين ما كه می گفتند شما صورت نداريد . گفت : راست می گويند . من صورت ندارم . گفتم پس اين مرد سياه پوست را چرا پوشيده ايد ؟ گفت : به خاطر اينكه راحت است و پرندگان دوستش دارند . حرفی نزدم . در دلم می خنديدم . گفت بيا كنارم بنشين . رفتم . كنارش نشستم . گفت ساعت چند است ؟ نگاه كردم و گفتم ۷ صبح . گفت : حتما گرسنه ای . گفتم : كمی . برخاستيم . رفتيم . دور زديم . داخل شديم . نشستيم . او آن طرف ميز . من اين طرف ميز . تخم مرغ عسلی و نان برشته و شير . او به چايی اكتفا كرد و پرسيد سيگار می كشی ؟ گفتم های های . گفت برايم روشن می كنی . كردم . گفتم ولی ضرر دارد . خنديد . خيلی خنديد . من هم خنديدم . گفت سئوالت را بپرس . خواستم بپرسم . گفت : چرا نمی پرسی ؟ گفتم چيزی می خواستم بپرسم ولی از يادم رفت . گفت برای روز تولد زنت چه گرفتی ؟ گفتم : يك ساعت سويسی . خنديد . خيلی خنديد . با دستش اشاره كرد كه برايش سيگار بگيرانم دوباره . گيراندم . گفت پسرت از تو چه می پرسد : گفتم می پرسد بعد از مرگ كجا می رويم ؟ گفت تو چه گفتی ؟ گفتم : گفتم می رويم كنار پرندگان . كنار درختان و با آنها يكی می شويم . خنديد  . گفت : باورت كرد ؟ گفتم : فكر می كنم . گفت : به من ايمان داری ؟ گفتم فكر می كنم آری . خنديد . خيلی خنديد . پرسيد : چه كسی تو را به اين جا آورد ؟ گفتم : آقای كوهن . ماند . چيزی نگفت . سيگار را به دست من داد . پك زدم . به صورتش نگاه كردم . برخاست . برخاستم . رفتيم . پيچيديم . گفت دفعه ي ديگر اگر آمدی زن و پسرهايت را هم بياور . گفتم باشد . در كه باز شد يك خرمالوی نرسيده از جيبش در آورد و گفت اين را هم بده آقای كوهن بخورد و قلبش ميزان بطپد . نگاهش كردم . گفت : مطمئنی سئوالت از يادت رفت . از يادم رفته بود . چيزی نگفتم . پاكت سيگار را از دستم گرفت و در را بست . باران می باريد . آقای كوهن در را باز كرد . نشستم و خرمالو را به دستش دادم . گفت ساعت چند است . نگاه كردم و گفتم ۷ صبح . گفت پرسيدی . گفتم : نتوانستم . خنديد آقای كوهن . خرمالو را كه می خورد خنديد . چترم را نداد وايستاد و پياده شدم و رفت و در خانه را باز كردم و رفتم كنار زنم دراز كشيدم . زنم آرام گفت : ساعتی كه برايم گرفته ای كار نمی كند . جوابش را ندادم و خندان خندان خوابيدم !