Thursday, December 25, 2003

داستان هايي از سعيد كارگر
پليدی

گفتم " مسيو يادت هست شب از سينما درآمديم، توی تاريکی، پشت پس کوچه ای سنگی، گفتی اين همسرم مينوست و دست برکمر ظلمت حلقه کردی و مرا هاج و واج گذاشتی و رفتی؟" گفتم " مسيو مرا يادت هست؟" تنم ،ازميان اتاق که پراز اشياء فلزی ، گاه چوبی وشکسته بود گذشت. ذهنم با ياد مسيو آميخت که جزکتاب هيچ مونسی نداشت و گام جز در تاريکی برخيابان نمی گذاشت . گفت "چطور يادم نيايد همان لحظه که درزدی فهميدم." گفتم" کدام در؟ ديوارخانه ات ريخته بود." چرخيد، نيم خيز شد ونورمهتاب از سقف طاق دريده برچهره اش کج تابيد. دستمال چرک و پاره ای را دور سر، روی چشمانش گره کرده بود ، فکرکردم شايد عينک سبزوسياهش را ميان اين فقر عريان گم کرده است. ميان آنهمه فرو ريخته گی جز همانجا که مسيو افتاده بود، کنار تخت چوبی ، هيچ جای نشستن نبود. گفتم " مسيو سه ده سال بيشترگذشت از آخرين سيگارکه باهم دود کرديم ، روی آن تخت چوبی." گفتم " مسيو مرا يادت هست؟ " بيشتر چرخيد انگار که به دنبال صدا، رد مرا گرفته باشد، گوشش را درمحاذات لبانم گرفت. گفتم" دستمال به چه درد می خورد، درش بيار، بيا عينک سياه مرا بزن." نورسرد مهتاب بيشتر برچهراه ش تابيد، حدقه اش آن زيرجنبيد ،احساس کردم نگاه تلخی ازپشت آن بصيرت پنهان بهم انداخته است.
هيچ فکر نمی کردم چهره اش اينهمه تغيير کرده باشد، ژوليده باشد، شکسته باشد و تيغ پيری اينچنين برچهره اش چون جانوری وحشی خشم گرفته باشد. حال که درکنارش بودم ، دربرابرمردی که تنها يار ومونس عصرهای دلتنگی ام در اين شهرهيز و پراز چشمان غارتگر بود، سعی می کردم چيزی را درچهره اش بيابم که مرا به آن سالها به اولين سالهای دانشکده ام در اين ديار غريب پيوند زند .
لبهايش خشک، لباسهايش پاره و خانه اش شکسته بود . تن اش بی آنکه ياد آور چيزی از آن گذشته با شکوه باشد گوشه اتاق روی زمين مچاله بود. گفتم " مسيو مرا يادت هست؟ دستمال به چه دردمی خورد، درش بيار." پيشتر رفتم، دستهايم پيش از من، طالب چيزی بودند. ناگهان تن مسيوهمچون ذهن قاتل يک ديوانه زنجيری که رها ازهر بندی است ازروی زمين بلند شد ، آتشی شد، ازکوره دررفت ، تفی کوردر ظلمت به سويم انداخت، تيزی دندانهايش با خشم پنجه هايش آميخت ، فرياد زد " جلوتر نيا آدم پست ، آنهمه نور آنهمه ياد آنهمه چهره که ازم ربودی بس ات نبود؟" صدای جگرخراش مهيبش در فضای خانه گشته بود و به سرعت راهی به کوچه جسته بود. گفت ،گفته بود"می خوای مينو رو ازم بگيری؟" خوف و خاموشی در وجودم می ريخت . مات و مبهوت بودم. گفته بودم، به خودم گفته بودم کاش نمی آمدم ، کاش هرگز پايم را اينجا نمی گذاشتم . بس ام نبود آن خاطره ابدی ؟
وقتی واردحياط شدم هنوز آن قيافه جدی واستخوانی اش را به وضوح ازميان عصرهای سرد زمستان سال 51 به خاطرمی آوردم . يقه شق و بلند بارانی سرمه ای اش وعينک دودی شکسته ای که شب و روزبه چشم می زد تا به قول خودش نصف پليدی شهر را نبيند. اما حالا که ميان ديوارهای پوشيده از گياهان گونه گون ايستاده بودم و چشمم داشت به اکنونيت اش خو می گرفت ، آن چهره جوانی دم به دم درخيالم رنگ می باخت و پيرمردی تکيده و مجنون جايش تکيه می زد. نمی دانم چرا بی ثمر سعی می کردم چيزی درچهره اش بيابم که مرا به سالهای دور گذشته پيوند زند .
به تته پته چيزی غريب گفته بودم، بی هوا چيزی غريب گفتم و او، پيرمرد مثل موجی هراسان از کنارم گذشت، چند باردرسايه روشن خانه پايش به چيزی گرفت، اما چون همه نابينايان به مهارت خود را از مهلکه تنگ رهانيد و به تاريک ترين گوشه اتاق، جايی که رخت پاره ای بر کف آن پهن بود رساند ،آن گوشه کيسه لاستيکی پرآبی بود، مسيو همچون کودکی ترسيده ازهيبت لولو، در کنارش خزيد . پاهايش را دور آن حلقه کرد، صورتش را خواباند روی آن وگفت" می خوای زنمو ازم بگيری؟ می خوای خونه رو ازم بگيری ؟" گفتم "مسيو آمده بودم .... " صدای هق هق گريه اش توی خرت و پرت های خانه پيچيد . هاج و واج به زنش زل زدم که توی آغوشش تالاپ تالاپ می کرد. دست و پايم لرزيد، نور مهتاب به سرعت از خانه گريخت .عينکم را برداشتم ، گفتم " مسيوعينک سياهم را می خوای ؟ عينک سياه برات بخرم ؟ " گفت "عينک به چه درد می خورد. شيشه به چه کارآيد. خودم شبی که ماه ، کامل بود شکستمش . مينو ازم خواست ، تو ازم خواستی ".گفتم ، زير لب به خودم گفته بودم " من فقط يک نقش از رعنايی ام می خواستم، در چشمهای تو، يک چيز واقعی از آنچه که بودم."
صدای ناله پيرمرد در مکان می گشت و من خوف آن داشتم که سپاهی از چشمان غارتگر و تن هايی بی شرم از محيط ظلمت ، به اندرون آن هجوم آورند. بايد می رفتم، ترس در حياط پرسه می زد، و حلقه محاصره هرلحظه تنگ تر می شد.

زمستان 81


مردی که دريا در پی اش بود

همه اونايي كه توي ساحل بودند تا چشمشان به تن خيس ومچاله پيرمرد افتاد از دريا ترسيدند . صداي امواج خروشان به نظرشان مهيب تر از پيش آمد . موتور قايق‌، ‌نجات يك ريز مي غريد و يكي از نا جيان بي‌آنكه مثل بقيه در فكر مرد باشد مي‌خواست هر طور شده موتور لعنتي را از كار بياندازد .
خط بنفش تندي در افق ميان آسمان نيلي زلال ودرياي آبي كدر فاصله انداخته بود . مردم ، اطراف مرد كه اكنون به پشت روي شنهاي سرد ساحل خوابانده شده بود جمع بودند . كراوات راه راه مرد توي جيب پيراهن سفيدش جمع بود و شكل عجيبش تو ذوق دختر بچه ها مي زد . وقتي مرد زير فشار پنجه هاي يكي از ناجيان غريق ، آخرين دلمه آب را بيرون داد هيچكدام از مردها وزنها متوجه نشدند كه عاصي ترين موج كف آلود دريا از پشت سر رد پاهاي شان را كه روي شنها مانده بود ، شسته است ، هيچكس در آن لحظه نفهميد كه صندلي قرمز پلاستيكي رو به دريا اكنون تا زير‌گردن توي آب وول ميخورد .
صداي باد با غريو تند موتور قايق مي‌آ ميخت و جيغ مرغان دريايي را هر چه بيشتر از مردم دور ميكرد

Sunday, December 07, 2003





ادبيات مهاجرت


داستانی چاپ نشده از سودابه ی اشرفی ساكن  كاليفرنيای جنوبی



                                                 براي آن هايي كه هرگز ديگر نديدمشان



 


                           رويا و نغمه


 


الهه زمرديان نويسنده اي ست كه به روياهايش بسيار مديون است و در انتظار روزي به سر مي برد كه آن ها شاهكارش را به او هديه كنند . او نويسنده اي ست هفتاد و چند ساله چندي پيش به بزرگترين جايزه ي ادبي كشورش دست پيدا كرد . اين موفقيت علاوه بر چند جايزه ي كوچك و بزرگ ديگر بود كه داستان هاي او تا كنون نصيبش كرده اند . مشهور است و خود در مصاحبه هايش اعتراف كرده كه براي نوشتن قصه از روياهايش الهام مي گيرد . او هر گز قصد نداشته نويسنده بشود و ‹ اگر به خاطر ديدن خواب هايي كه شايد زماني به امري لازم و خود خواسته بدل شد نبود ، هرگز نويسنده نمي شد . ›


ماجرا از اين قرار است كه نغمه ي صميمي دوست دوران كودكي و نوجواني نويسنده خواب هاي او را كه طبق قرار و مدار قبلي شان به دستش رسيده بود ، سال ها نزد خود پنهان كرد و بعد ها ، زمانش كه فرا رسيد آن ها را در كتابي چند صفحه اي چاپ كرد . در روزهايي كه هر دو آنها به سي سالگي اشان مي رسيدند و چهارده ، پانزده سال از دوري شان مي گذشت ، الهه ي زمرديان اين كتاب را با عنوان ‹ روياهاي روي بام › پشت ويترين كتابفروشي ها ديد كه نام او را به عنوان نويسنده بر خود داشت .لازم به توضيح نيست كه اين تصادف چگونه او را شگفت زده و خوشحال كرد و تا چه حد غمگين زيرا كه هرگز حتا توسط ناشر كتاب هم نتوانست كوچكترين ردي از رفيق گم شده اش پيدا كند . اما حادثه اي مهم و شايد بهتر اين بود كه استقبال از اين كتاب باعث شد او تشويق شود و با نوشتن دوباره ي روياهايش ـ اين بار نه براي مخاطبي مشخص ـ بعد از مدتي به نويسنده اي موفق و مشهور تبديل گردد. اما اين سكه روي ديگري هم دارد كه كسي به جز خود نويسنده از آن آگاه نيست . او كه حالا در چشم مردم و منتقدين هنرمند برجسته ايست در واقع در اعماق قلب خود عقيده دارد كه شاهكارش هنوز در راه است ؛ هنوز نوشته نشده است . اما براي نوشتن آن كافي ست كه فقط يك بار ديگر نغمه را ببيند حتا اگر در خواب ؛ آن وقت مي تواند آن چيزي را كه ته وجودش قفل شده و قصه نمي شود بنويسد . بعد از رفتن اجباري نغمه وظرف تمام اين سالهاي دوري و بي خبري شبي نبوده كه با خيال او به خواب نرود و روزي نيست كه در جمعي يا خياباني چشم هايش به دنبال او سرگردان نباشند . او نيست ؛ نه در خواب ، نه در بيداري و نويسنده مي داند قصه اي وجود دارد كه با عدم حضور نغمه ، نوشته نخواهد شد . غالب شب ها به اين خيال مي خوابد كه خواب ببيند پشت در خانه ي آن ها منتظر ايستاده و از آن سوي در ، توي راهرو صداي پاي او مي آيد.لبخندش آنقدر روشن است كه از وراي در چوبي پيداست . مثل رگه هاي تابش آفتاب روي موزاييك . پاهايش پشت در مي رسند . دستش به طرف قفل  مي رود  تا زبانه ي طلايي با صدايي خوش و قاطع كنار برود و صورت مهتابي و چشم هاي عسلي  و موهاي قهوه اي روشنش در سايه به چشم هاي خورشيد زده ي او لبخند بزنند . دستان گندمي اش را ببيند كه كتاب و دفترش را روي سينه مي فشرد و قدم هاي چابكش را كه روي خش خش برگها ، يا برف يخ زده كه مثل ستاره ي چشمك زن است ، يا اسفالت داغ تب كرده ، كنار كفش هاي او مي آيد . ببيند ماتيكي را كه از جيب بيرون مي آورد و مي گويد :


« ‌كتاب هايم را نگه دار يك دقيقه !»


و دو دست را در جيب اله مي كند :


«  آينه ات كو ؟ »


آينه را در مي آورد و ماتيك را اول روي لب هاي خود مي مالد و بعد روي لب هاي او . نفس الهه روي انگشتان او مي دمد . آينه را جلو صورتش مي گيرد :


« قبول ؟ »


« قبول ! »


كتاب هايش را پس مي گيرد . دور و برشان را مي پايد ، شانه هايش را بالا مي اندازد ، لبخند مي زند و برق چشم هايش در ادامه ي كوچه و در خيابان ...


او پيدا نيست . هيچ جا پيدايش نيست ـ نه در خواب ها نه در بيداري ها ، و خاطره كافي نيست . خاطره ها كافي نيستند كه او از او قصه اي بنويسد . قصه اي كه به آتش نريزد يا مثل پچ پچي به با  نسپرد.


الهه و نغمه ي صميمي در يك محله به دنيا آمدند و همانجا بزرگ شدند . همبازي ، همكلاسي . و هر چه را كه در زندگي ممكن بود با هم انجام دادند . از هفده سالگي به بعد حوادثي كه بر اثر انقلاب رخ داد ، آن ها را از هم جدا كرد و نويسنده را كه آن موقع نويسنده نبود مجبور كرد عزيزترين دوستش را فقط در خواب ببيند و با او فقط در خواب هايش حرف بزند . نامه هايي كه هر روز ساعت شش غروب با نخي به سنگي بسته و به پشت بام خانه ي روبه رو پرتاب مي شد . نغمه ي صميمي در يكي از نامه هايش براي او نوشت :


« ما ، من و تو ، هميشه همه چيزمان مثل هم بوده است . اين روزها ، حتا ديگر شكل هم شده ايم . فقط يك فرق داريم . من هرگز نتوانستم مثل تو حرف هايم را بنويسم . حالا كه نمي توانيم حرف بزنيم و فقط مي نويسيم بيشتر متوجه اين قضيه شده ام .وقتي خوابي را كه ديده بودي در نامه ات خواندم ... چطور مي تواني اين آشفتگي ها را بنويسي ؟ بعد از اين همه ي خوا بهايت را براي من بنويس . همه را .


تا فردا ساعت شش . »


الهه همه ي روياهايش را براي او مي نوشت به جز يكي . پس ان تنها رويايي بود كه در آن كتاب هم نيامد . ننوشت كه خواب ديدم ؛ آمده ايم در خانه تان را مي زنيم . ننوشت در خواب انگار مجبورم كرده بودند كه همراهشان شوم ... ننوشت هيچ وقت شده خواب هايي ببيني كه حوادث متضاد ، عليه هم ، همگي درست در كنر هم و يك جا اتففاق بيفتند ؟ و تو آن ها را نفهمي ؟ و هيچ اختياري هم نداشته باشي ؟ ننوشت با اين كه خانه ي ما روبروي خانه ي شما بود و كنار خانه ي خيلي هاي ديگر ، انگار هيچ كس به جز من راه آن جا را نمي دانست ! ننوشت همه ي آن ها كه من همراهشان شدم مسلح بودند . ننوشت هر كس به سلاحي . آن ها را آوردم دم در خانه تان . معناي اين كار چه بود ؟ چرا اين كار را كردم ؟ ننوشت روپوش مدرسه تنم بود ، كتاب هايم هم دستم بود . ننوشت صداي پاي تو مثل هميشه آمد ـ چون كه در زدن مرا مي شناختي . صداي پايت در راهرو پيچيد . ننوشت لبخندت روي صورت مهتابي از آن سوي در پيدا بود . موهاي روشن و چشم هاي عسلي ات در تاريكي ، ستاره بود . دست گندمي ات به طرف در رفت و قفل را باز كرد . لاي در كه باز شد من مثل هميشه لبخند زدم . ننوشت گفتم سلام ... كنار رفتم تا آن ها وارد شوند . ننوشت چرا اين كار را كردم ؟ راهروي تاريك پر از داد و فرياد شد و سايه هاي سياهي كه با خشم در فضايي تنگ موج مي زدند . آن چه نگاهي بود ؟ چرا اين كار را كردي چاره اي نبود هر دومان را مي كشتند اگر كنار نمي رفتيم . ننوشت حالا فقط قصد پدرت را كرده بودند . طوري نگاهت كردم كه گويي ، باور كن اين فقط يك خواب است . به ما مربوط نيست ؛ ننوشت جنگ ما نيست ، به من و تو مربوط نيست . پدرت را كه به طرف در هل دادند به كوچه پرت شدي . بهت زده بلند شدي و مي خواستي به چيزي چنگ بزني . پدرت را در كوچه كشيدند و بردند . جلو چشم ما كه به تماشا ايستاده بوديم . جلو چشم تو كه مي خواستي پيون هاي مادرت را آرام كني ، پدرت را با نگاه تا سر كوچه دنبال كردي . يكي از آن ها سطلي رنگ و يك قلم موي بزرگ با خود داشت و لباس نقاش هاي ساختمان را به تن كرده بود . ننوشت سرتاپايش رنگي بود . با رنگ ، روي در خانه تان علامت گذاشت . ننوشت من از آن كار هيچ نفهميدم بهجز اين كه فقط در خواب ، آن هم در خواب به خاطر آوردم كه خانه مان را پدرم خودش نقاشي مي كرد، خودش تمام تابستان سطل رنگي به دست مي گرفت و همه جا را با قلم موهاي بزرگ و كوچك رنگ مي كرد با حوصله. گيج بودي به در تكيه دادي . موهايت به رنگ خيس چسبيد . سرت را كشيدي  چند تار مو در رنگ اسير شد و خم برداشت و صورتت ... ننوشت نديدم چه شد بعد . آخم را كه شنيدي ... ننوشت نگاهي به من كردي كه ديگر هيچ معنايي نداشت . انگار باور كردي كه خواب است اما چرا نيامدي برويم مدرسه ؟ مدتي كوچه ي خالي را تماشا كردي ؛ بعد مادرت را فرستادي به راهرو تاريك ، خودت رفتي پشت سرش و من را كه دوباره روي پله ي جلو خانه تان ايستاده بودم ، ننوشت رهايم كردي و در تاريكي راهرو كه فقط به خاطر خورشيد زدگي چشم هاي من بود كه تاريك مي نماياند ، گم شدي و در ، پشت سرت بسته شد . ننوشت صداي مشتم در راهرو مي پيچيد و اثر دستم روي رنگ ماند و منتظر صداي پاي تو شدم اما هيچ صدايي نمي آمد و من صدايت مي كردم اما ديگر جوابي نيامد و من كه قصد كردم هرگز از آنجا نروم تا تو در را باز كني .... ننوشت غروب را ديدم كه ناگهان آمد و خورشيد را بلعيد و ديگر نه تو ، نه من ، نه همسايه هايي كه پدرت را بردند و نه رنگ ... تا به حال شده است كه خواب ببيني تب داري ...


فرداي شبي كه اين خواب را ديد و آن را براي نغمه ننوشت ، نوشت :


« ديشب هيچ خوابي نديدم ؛ شايد هم ديدم اما چيزي به ياد ندارم . من كه نمي توانم هر شب خواب ببينم . بگذار ديگر خواب ننويسم . چيزهاي ديگر مي نويسم برايت . واقعا بايد از اينجا برويد ؟ محله ي ديگر چه دردي را دوا مي كند ؟ اگر از اينجا برويد حتما از مدرسه امان هم خواهي رفت .آن وقت ديگر همه چيز تمام مي شود ... »


نغمه در جوابش نوشت : ‹ روياها مهم اند . تا خواب مي بيني و هستم بنويس . هر جا بروم به يادت خواهم بود . تازه براي هميشه كه نيست فقط تا وقتي كه سر و صداها بخوابد ... خواب هاي خوب ببيني . تا ساعت شش فردا .›


الهه ي زمرديان به خواسته ي دوستش ، شش ماه تمام ، در تمام طول مدتي كه ديدارشان را ممنوع كردند و همسايه ها روي بر مي گرداندند ، و در مدرسه كلاس هايشان را جدا كردند ، كاسه ي بزرگي از سنگ جمع كرد . خواب هايش را هر شب به يكي بست و هر روز ساعت شش غروب روي بام خانه ي روبه رو پرتاب كرد .


او به روياهايش بسيار مديون است . و هنوز منتظر است كه روزي شاهكارش را به او هديه كنند .





دريا



زن روي صخره ايستاد و خورشيد را نگاه كرد كه به نرمي در دريا فرو رفت و درياي ديگري از جنس رنگ بر جاي گذاشت . كمي بعد ، نگاه از خورشيد گرفت و روي ساحل ماسه اي به راه افتاد .
آسمان موجي از رنگ هاي در حال حركت بود . آب بالاتر مي آمد و خود را به آسماني كه بالاي سرش آتش گرفته بود مي رساند . آن سوتر قامتي را ديد كه انگار  ناگهان از ميان آب برخاسته بود اما مرد دايم دور و برش را مي پاييد . و زن از خاكي بودن او مطمئن شد و از اين فكر كه انگار مردي از ميان دريا مثل اسطوره اي پيدايش شده باشد خنده اش گرفت . روي برگرداند و رفت .
از روي شانه پشت سر را نگاه كرد . آتش فرو نشسته بود و رنگ مي باخت . دريا كه آن دورترها هماغوش خورشيد شده بود حالا آرام مي گرفت . زن سايه ي قامت مرد را ديد كه در امتداد آب مي آمد و گاه خم و راست مي شد و چيزي را از روي زمين بر مي داشت . به سايه پشت كرد و به قدم زدن ادامه داد .
مه انگار ، پيله ي ابريشم ؛ از روي دريا مي آمد و روي ماسه كشيده مي شد و دسته اي مرغ كوچك منقارهاي باريك را در ماسه فرو مي بردند و به بوي ماهي كه در مه پيچيده بود نوك مي زدند و تا درياي كف كرده آرام به ساحل مي زد ، زمين را رها مي كردند و مي گريختند .
زن به صخره اي ديگر رسيد كه بلند بود و راه را مي بست . ايستاد و به بلنداي آن نگاه كرد . آثار دو ديوار سيماني قديمي كه هنوز كنار هم گوشه ي اتاقي را مي ساختند روي سينه ي صحرا پيدا بود . روي يكي از ديوارها دو پنجره ي نزديك به هم بود و يك پنجره ي كوچك ديگر پايين تر و ميان آنها . درست به گونه ي صورتي انساني ، كه با چشم هاي از حدقه در آمده به جايي خيره شده باشد . شاخه هاي سبز از شكاف ها بيرون آمده بود و اطراف صورت را پوشانده بود . صورت با چشماني سمج به دريا نگاه مي كرد . زن ، همانجا ايستاد . گاه به صخره نگاه كرد ، گاه پشت سرش به دريا . چراغهاي خانه هاي ساحلي كم كم روشن شد . او به دو ديوار سيماني و به خانه هاي اطراف نگاه كرد . و اين فكر ساده از مغزش گذشت كه در اين اتاق حتما يك روز چراغي روشن مي شده است .
كم كم سبزينه هاي اطراف پنجره ها به شكل ابروهاي پهني در آمدند كه بالاي چشم هاي پنجره يي آويزان مي شدند . چند لحظه كه گذشت،  درون حفره هاي چشم ها خالي تر شد . زن به انتهاي دريا نگاه كرد ؛ به جايي كه خورشيد در آن فرو رفته بود . آخرين آثار رنگ هاي گرم در زمينه ي سربي آسمان و دريا محو مي شد .
« ببخشيد شما مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ » دست مرد در هواي خاكستري پيدا شد و به ميان دريا اشاره كرد .
زن از اين صداي ناگهاني ، تكاني خورد . به دست مرد نگاه كرد و گفت :
« بله ؟ »
« پرسيدم مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ »
پستي ها و بلندي هاي تيره رنگي از دور پيدا بود .
« نمي دانم ؛ از كجا مي دانيد جزيره است ؟ »
مرد ديگر حرف جزيره را نزد .
« من اهل كوهستانم . گاهي مي آيم پايين و توي دريا غواصي مي كنم . شما زياد كنار ساحل قدم مي زنيد ؟ »
« نه ، نه زياد ، گاهي »
تنهايي و خلوتش را از دست داده بود . بي آنكه سر را برگرداند باز صخره در مغزش شكل گرفت . چشم ها همان گونه با سماجت به دريا زل زده و ابروها پرپشت و سياه شده بودند .
مرغ ها هنوز به ساحل نوك مي زدند . مرد گفت :
« امروز دير آمدم ، تاريك شد »
زن به كيسه اي كه در دست مرد بود نگاه كرد .
مرد گفت : « صدف و سنگهاي غير عادي جمع مي كنم . »
زن فكر كرد : « توي تاريكي ؟!»
مرد با صداي بلند گفت :
« اما زيباست . خيلي زيباست . من خيلي دوست دارم كنار ساحل قدم بزنم . »
زن آرام گفت :
« بله زيباست : بيشتر تنهايي و سكوتش . »
« گفتيد شما كجا زندگي مي كنيد ؟ »
« همين نزديكي ها . »
زن اينبار برگشت و صخره را نگاه كرد و گفت :
« من سكوتش را دوست دارم . رفت و آمد اينجا كم است . »
صورت مرد را در تاريك روشناي غروب ديد . سفيد بود و موهاي بلند طلايي خيس تا پشت گردنش مي آمد . زن راه افتاد و مرد در كنار او قدم برداشت و هر دو از صخره دور شدند . مرد گفت :
« خيلي جالب بود . قبل از اينكه تصميم بگيرم به كنار دريا بيايم ، مشغول تماشاي يك كمدي تلويزيوني بودم ... »
زن چشم از زمين گرفت و به او نگاه كرد . صداي مرد محكم تر و بلند تر شد :
« زني دنبال راندووي كامپيوتري بود . مشخصات خودش را تايپ كرد : زني هستم ... ساله ، مشخصات فيزيكي ... تحصيلات ... و يكي از علاقه مندي هايم اين است كه هر روز غروب ، ساعت ها با مردي كه گرم و مهربان و رمانتيك باشد كنار ساحل قدن بزنم و .. تمام كه شد تكمه ي ورود اطلاعات را فشار داد و منتظر شد . ناگهان زنگ در به صدا در آمد و سگش وارد آپارتمان شد . زن از پشت ميز بلند شد و قلاده ي سگ را در دست گرفت . سگ دمش را تكان داد . زن اول كمي به سگ نگاه كرد و بعد يك دفعه با خوشحالي گفت : هر چه نباشد مهربان كه هست . دستي به سر و گردن سگ پشمالو كشيد و گفت همينطور هم گرم . كفش هاي پياده روي اش را پوشيد ، قلاده سگ را گرفت و از در بيرون رفت ... »
مرد ضمن تعريف نمايش تلويزيوني به شدت مي خنديد و زن شانه هايش را ديد كه در تاريكي تكان مي خوردند .
زن لبخند زد و حواسش باز رفت پيش پنجره ها كه احتمالا بقاياي خانه اي آب برده بودند اما به نظر او دو چشم مي آمدند كه به دريا خيره شده اند .
حالا قدم هايش آهسته شده بود . مرد جلو مي افتاد و سعي داشت صورت زن را ببيند .
« اين چه لهجه اي ست كه شما داريد ؛ ارمني ؟ »
« ايراني . »
و باز لبخند مودبانه اي زد و پشت سرش را نگاه كرد . مرد گفت :
« گويا كسي منتظر شماست . يا شما منتظر كسي هستيد ؟ »
زن سكوت كرد . مرد راهش را به طرف آب كج كرد . كمي جلوتر ، خم شد و چيزي از روي زمين برداشت . حتما آخرين پوسته ي صدف ، قبل از اينكه مه همه چيز را بپوشاند . زن قدم ها را آهسته تر كرد . مرد باز هم رفت . كمي جلوتر دوباره دولا شد . زن باز هم آهسته تر رفت . مرد چيز ديگري در كيسه اش انداخت . زن ايستاد . قامت مرد در مه پنهان شد . زن دريا را نگاه كرد . در سياهي ، بلندي و پستي صخره هايي را كه مرد نشان داده بود ديد . مثل اين بود كه كم كم در آب فرو مي رفت . زن هنوز مرد را مي ديد . دوباره سايه شده بود . زن راه آمده را تند برگشت و دوباره به صخره رسيد . روبروي آن ايستاد . ديگر به سختي ، تصوير صورت و چشم هاي پنجره اي پيدا بود . تصوير به نظرش شبيه عكسي قديمي آمد كه سالها پيش در كتابي ديده بود . هر چه فكر كرد نتوانست بفهمد اين تصويري كه محكم به تن صخره چسبيده بود و با آن سماجت به دريا زل زده بود كدام نگاه قديمي را به يادش مي آورد . برگشت و به رنگ سربي اي كه مثل پرده اي روي دريا كشيده مي شد نگاه كرد . روي ساحل در امتدا آب انگار كسي در حال گذر ، خم و راست مي شد و صدفي را بلند مي كرد و در كيسه اش مي انداخت .
زن همان جا پاي تصوير روي زمين نشست و به دريا خيره شد .

جولاي 1997
داستان شماره ي هفت . از كتاب فردا مي بينمت . چاپ 1999 . لوس آنجلس



برنده


 


‹ جان ، مي توني شماره هاي برنده رو بياري بيرون ؟›


جان پشت صندوق ، مشتري ها را راه مي انداخت . بدون اينكه سرش را بلند كند گفت :


‹ شماره هاي برنده ؟›


نٍد ، دسته ي روي پيشخان گذاشت . بليط زرد رنگ لاتاري لاي انگشت هاي زمخت و چروكيده اش بود . سرش را تكان داد :


‹ آره شماره هاي برنده ! ›


غبغب شل و ول زير چانه اش تكان خورد و با گوشه ي چشم به ماشين لاتاري اشاره كرد. جان همان طور كه فيمت جنس ها را روي صندوق مي زد صدا زد :


‹ هي ؛ كيشا !›


با اينكه هيكل چاق و گنده و صورت گوشت آلودي داشت ، صداي زير و نازكي از دهانش خارج شد . كيشا ، دختر سياه پوست وسط فروشگاه زمين را ت مي كشيد . روغن صاف كننده ي لاي تارهاي موهاي كوتاهش برق مي زد . حلقه هاي گوشواره هاي نقره ي بدلي اطراف گردنش تكان مي خورد . همان طور كه زيگزاگ ، كف فروشگاه را ت مي كشيد گفت :


‹ بله جان ؟›


جان به پيرمرد اشاره كرد .


كيشا برگشت و ند را پشت سرش ديد كه شكمش را به پيشخان چسبانده و با چشم هاي ورم كرده اش به او لبخند مي زند .


‹ مي شه شماره هاي برنده را ببينم ؟ ›


‹ شماره هاي برنده ؟ ›


پيرمرد سرش را تكان داد .


‹ ند ! قبلا هم بهت گفتم ؛ تا ساعت ۹ در نمي آد . ›


نگاهش را از او گرفت و با ت زيگزاگ ديگري روي زمين كشيد و چند قدم ديگر از او دور شد .


ند گفت :


‹ درست ۵۰ دقيقه بعد از اينكه اعلام مي كنن در مي آد ›


‹ سوپر لاتاري ديگه ؟ ›


‹ آره ؛ الان ساعت درست هشت و بيست دقيقه س . ›


ند ، بدون اينكه به ساعت روي ديوار نگاه كند انگشتش را به طرف آن گرفت .


كيشا همان طور كه آدامس مي جويد به شستن زمين ادامه داد .


‹ جايزه ي 45 ميليون دلاري ديگه ؟ ›


‹ آره ›


يك مشتري از مغازه بيرون رفت .


كيشا شستن زمين را تمام كرد . ت را به ديوار تكيه داد . تابلو سه پايه ي زرد رنگ پلاستيكي اي را كه روي آن نوشته بود « زمين خيس »، نزديك در گذاشت . قفسه هاي چرخدار را كه شيشه هاي مشروب و خرت و پرت هاي ديگر روي آن چيده شده بود هل داد و سر جايشان برد . آخرين قفسه را كه جا به جا مي كرد نگاهش به ند افتاد . پيرمرد با دهان باز به نقطه اي در فضا خيره مانده بود . كيسه هاي باد كرده ي زير چشم هايش حالت صورتش را غم انگيز كرده بود .


كيشا رفت پشت پيشخان . موقع راه رفتن آهنگي را زمزمه مي كرد و با آن خود را تكان مي داد . پيرمرد با چشم او را دنبال مي كرد . كيشا پشت ماشين لاتاري قرار گرفت . پيرمرد به تلويزيون خاموشي كه در سه كنج ديوار ، آن بالا وصل شده بود نگاه كرد . كيشا انگشت هايش را روي دگمه ها زد و دستگاه با سر و صدا شروع به كار كرد . تعدادي شماره روي صفحه ي تلويزيون ظاهر شد . پيرمرد بليط لاتاري را مجكم در دستش فشرد . پاهايش را جفت كرد . شانه هايش را بالا كشيد و بي حركت جلو تلويزيون ايستاد . هر ثانيه يكبار ستاره اي صورتي روي رنگ صفحه ، روشن شد كه شماره هاي يك رقمي يا دو رقمي وسط آن قرار داشت . ند ، با نمايش هر شماره بليطش را بالا مي آورد و از نزديك به آن نگاه مي كرد .


كيشا به كار ديگري مشغول بود و به او توجهي نداشت . همه ي شماره هاي آمد و توي ستاره ي صورتي روشن شد . نمايش كه تمام شد صفحه ي تلويزيون سياه شد .


ند ، آخرين نگاه را به بليط انداخت و به كيشا نگاه كرد كه پشت به داشت ، برگشت و به سطل آشغال كنار در نگاه كرد . به طرف آن رفت . دستش را آرام پيش برد و بليط را آرام توي سطل انداخت . لنگ لنگان به طرف پيشخان برگشت . دسته ي روزنامه اش را برداشت و زير بغلش زد و به طرف در رفت .


جان پشت سرش داد كشيد :


« ند ، ند ! هيچي ؟!»


پيرمرد دستش را در هوا بلند كرد و بدون آنكه جيزي بگويد بيرون رفت .


در پياده رو ، جلو رديف مغازه ها مشغول قدم زدن شد . روبروي مغازه اي ايستاد و از پشت شيشه به داخل زل زد . دستش را كرد توي جيب و با پول هاي خردش بازي كرد . برگشت و دوباره همان طور كه نگاه چشم هاي پف كرده اش را روي زمين انداخته بود قدم زنان به مشروب فروشي رسيد . بغل در ، ورقي از روزنامه اش بيرون كشيد و بقيه را كنار ديوار گذاشت و نشست و پشتش را به ديوار سيماني چسباند . ورق روزنامه را جلوش پهن كرد و پول خردهايش را از جيب بيرون آورد و روي آن ريخت . ده سنتي و پنج سنتي و يك سنتي ها را از هم جدا كرد ، كنار هم چيد و شمرد . بعد آنها را روي هم گذاشت و ستوني از سكه ها درست كرد . سرك كشيد و از ميان پوسترهاي تبليغاتي و اعلاميه هايي كه به شيشه ي مغازه چسبانده بودند ، داخل را نگاه كرد .


جان هنوز پشت صندوق بود . كيشا آشغال ها و كاغذهايي را كه در دست داشت توي سطل ريخت و سر كيسه را گره زد . كله ي ند را از لاي پوسترها ديد . به طرف در رفت . سرش را از لاي در بيرون آورد و در حالي كه جان را مي پاييد ، آرام صدا زد :


« ند ! ند ! »


ند فقط نگاهش كرد .


« فردا بيا دوتا بهت مي دم !»


ند ، با صداي بلند خنديد . سرش را تكان داد و گفت :


« شصت و هشت سنت دارم . »


به ستون پول خردهايش كه هنوز روي روزنامه استوار ايستا ده بود اشاره كرد و دوباره ، اما آهسته ، مثل كيشا ، گفت :


« شصت هشت سنت مي شه . شصت و ... ِ»


« نمي خواد ، مجاني بهت مي دم . »


كيشا مثل هميشه بليط لاتاري باطل شده اي را ، به جاي اينكه در سطل آشغالي بريزد . براي ند در جيبش پنهان كرده بود .




26 جون ۱۹۹۴




 









  كتاب « فردا مي بينمت » 1999 چاپ آمريكا « لوس آنجلس » ناشر مؤلف


پدر بزرگ كازاماكي داستاني

با يك نگاه به صورت و لبخند پر اشتياق من مي شد به خوبي تحسينم را در مورد پسرك ديد . چند دقيقه اي بود كه پدر و دو پسرش را كه ميان قفسه هاي كتاب خانه پرسه مي زدند با نگاه تعقيب مي كردم و متوجه تركيب زيباي چشم هاي بادامي آبي رنگ و موهاي بلور و ابريشمين پسرك شده بودم . آنها با كتاب هايي كه در دست داشتند به طرف من مي آمدند . جلو پيشخان كه رسيدند با بلند شدن ، آمادگي خودم را براي جوابگويي به سئوال هايشان اعلام كردم . پدر يادداشتي را كه نام كتابي مرجع روي آن نوشته شده بود نشانم داد . در حالي كه به پسرك لبخند مي زدم كتاب را آوردم و به دست مرد دادم و گفتم : « بايد اعتراف كنم كه نمي توانم از زيبايي خيره كننده ي پسرتان چشم بردارم . مادرشان بايد ... » از ترس اينكه قضاوتي قالبي كرده باشم ادامه ندادم و منتظر شدم . « بله ، مادرشان ژاپني بود .‌»اما طوري كه بچه ها هم متوجه باشند ادامه داد : « اما « پدر بزرگ كامازاكي » از ديدن اينكه موهاي دومي هم بور شده خيلي خوشحال شد ؛ آنقدر كه مرا در آغوش كشيد و فرياد شادي اش در بيمارستان پيچيد . » به پسر بزرگترش كه سفيد و بلند بالا و درشت هيكل بود و با متانت به پيشخان تكيه داده بود نگاه كرد و دستش را در موهاي پسر كوچكتر فرو برد . موهاي پسرك مثل توده اي ابريشم از لاي انگشتان مرد سريد و پايين ريخت . او لبخندي از شرم زد و به برادر بزرگ تر كه تنها شباهتي كم رنگ به او داشت نگاه كرد . با يك دست ، دست پدر را گرفت و پايين كشيد و با دست ديگر دور دهان خودش را پوشاند . پدر دولا شد و گوشش را به دهان پسرك چسباند ؛ بعد ايستاد و سينه اش را صاف كرد . انگشت ها را دوباره لاي موهاي پسر سراند : « البته ، البته پسرم ! ما اصلا ... ما اصلا شبيه ژاپني ها نيستيم . » نگاهش به صورت پسرك بود و خطابش با من : « مگر نه خانم ؟ » چشمكش را ميان زمين و هوا و در راه سريع نگاهش به من و پسرش قاپيدم . به پسرك نگاه كردم . نگاه او به برادر بزرگش بود و نگاه من به او . گفتم : « نه .. نه .. البته كه نه ! » و به پدر چشمك زدم . پسرك دست برادر بزرگتر را گرفت و كشيد و هر سه خندان از پيشخان دور شدند .



 اول سپتامبر 1998



از كتاب « فردا مي بينمت » 1999 چاپ آمريكا « لوس آنجلس » ناشر مؤلف