Thursday, December 23, 2004

نويسنده

از عليرضا سيف الديني ­­
نويسنده

1
نسيم‌ ملايمي‌ از پنجره‌ نيمه‌ باز تو مي‌آمد. آفتاب‌ِ دم‌ دماي‌ِ ظهر، سايه‌ي‌ درخت‌ِ توي‌ حياط‌ را روي‌ ديوارنقش‌ زده‌ بود. روي‌ ديوار سايه‌ي‌ بالاتنه‌ي‌ نويسنده‌ بود و سايه‌ي‌ دوازده‌ شاخه‌ي‌ باريك‌ و بلند ­كه‌ ه انگار ازسر و شانه‌هايش‌ روييده‌ بودند. اين‌ نقش‌ را نويسنده‌ به‌ دفعات‌ ديده‌ بود؛ گاه‌ لرزان‌، گاهي‌ محو و پريده‌رنگ‌، و چندين‌ بار مثل‌ حالا ساكن‌ و سياه‌. اين‌ بار امّا گذشته‌ از سكون‌ و سياهي‌، حامل‌ معنايي‌ تازه‌ بود.نويسنده‌ كه‌ حالا پشت‌ِ ميز كارش‌، پشت‌ به‌ پنجره‌ نشسته‌ بود، و صداي‌ گريه‌ي‌ بچه‌ همسايه‌ را مي‌شنيد ونمي‌شنيد، لابلاي‌ سايه‌ي‌ شاخه‌ها گريه‌يي‌ را مي‌ديد كه‌ مثل‌ِ نقش‌ روي‌ ديوار ساكن‌ و سياه‌ نشسته‌ بود.نويسنده‌ پيش‌ خودش‌ فكر مي‌كرد كه‌ مي‌تواند بي‌آن‌ كه‌ سر بچرخاند، مطمئن‌ باشد كه‌ بالاي‌ درخت‌ِ توي‌حياط‌ هيچ‌ نيست‌
درست‌ يك‌ لحظه‌ پيش‌، به‌ محض‌ ديدن‌ سايه‌ي‌ گربه‌ ياد مصرعي‌ از شعر يك‌ شاعر بزرگ‌ افتاده‌ و باخود گفته‌ بود: «شاخه‌ خط‌ِ اضطراب‌!» آن‌ وقت‌ از كشف‌ اين‌ پيام‌ گنگ‌، احساس‌ لذتي‌ وصف‌ناپذير به‌ اودست‌ داده‌ بود. اما اين‌ حس‌ لذت‌ در كمتر از چند ثانيه‌ به‌ تنش‌ عصبي‌ خفيفي‌ مبدل‌ شده‌ بود كه‌ درست‌مثل‌ نقطه‌اي‌ نوراني‌ در دور دست‌ِ ظلمت‌ لمبر مي‌خورد و در اين‌ ميان‌، نويسنده‌ به‌ رهرويي‌ مي‌مانيست‌كه‌ نور را مي‌ديد، ولي‌ راه‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ را نمي‌دانست‌. اين‌ بود كه‌ چهره‌اش‌ عبوس‌ به‌ نظر مي‌رسيد.نمي‌دانست‌ كه‌ منشاء آن‌ حس‌ّ ناخوشايند كجا است‌. ولي‌ هر كجا كه‌ بود، حالا شكل‌ پنجه‌اش‌ را داشت‌؛با دوازده‌ انگشت‌، كه‌ صورتش‌ را چنگ‌ زده‌ بود و در همان‌ حال‌ مثل‌ غليظي‌ راه‌ گلويش‌ را بسته‌ بود.
فكر كرد حرف‌ بزند، بلند حرف‌ بزند، بلند بلند، مثل‌ هميشه‌، طوري‌ كه‌ انگار در حضور شخص‌ديگري‌ است‌. حرف‌ بزند، سؤال‌ كند و براي‌ سؤالش‌ مثل‌ كسي‌ كه‌ مورد خطاب‌ باشد، جوابي‌ دست‌ و پاكند. اين‌ بود كه‌ از شخصي‌ كه‌ نمي‌دانست‌ حضورش‌ را در كدام‌ نقطه‌ي‌ اتاق بايد تصوّر كند، پرسيد: «تو هَم‌ اين‌ درخت‌ را مي‌بيني‌؟»
اين‌ آغاز گفتگو نبوده‌ و نويسنده‌ به‌ خوبي‌ مي‌دانست‌ كه‌ اين‌ پرسش‌ تنها پايان‌ِ يك‌ گفتگوي‌ دروني‌است‌. ولي‌ اين‌ بار هم‌ صداي‌ جيغ‌ بچّه‌ جريان‌ گفتگو را قطع‌ كرد. صدايي‌ كه‌ حالا نويسنده‌ آن‌ را مثل‌دستي‌ مي‌ديد كه‌ توانسته‌ بود دهان‌ِ دوّمي‌ را ببندد. با غليظ‌ قلم‌ را توي‌ دستش‌ فشرد، و وقتي‌ صدا اوج‌گرفت‌، آن‌ را روي‌ كاغذهاي‌ روي‌ ميز انداخت‌، پشت‌ به‌ پشتي‌ صندلي‌ داد و در حالي‌ كه‌ پلك‌هايش‌ داشت‌ به‌ آرامي‌ بسته‌ مي‌شد، به‌ نظرش‌ رسيد كه‌ سايه‌ي‌ گربه‌ دارد حركت‌ مي‌كند. سايه‌ روي‌ خطّي‌ ممتدبه‌ راه‌ افتاد. سُريد روي‌ ديوار و رسيد به‌ دراتاق‌ و به‌ شكل‌ يك‌ چفت‌ درآمد. نويسنده‌ ديگر تكان‌نمي‌خورد. يك‌ نگاه‌ گذرا به‌ چهره‌اش‌ كافي‌ بود تا مرگ‌ او را تأييد كند. امّا طولي‌ نكشيد كه‌ اوضاع‌ به‌يكباره‌ تغيير كرد. دستي‌ كه‌ سرِ او را توي‌ كابوس‌ زير آب‌ كرده‌ بود، با صداي‌ جيغ‌ بچّه‌ ناپديد شد. درِ اتاق نفس‌ عميقي‌ كشيد. گربه‌ي‌ سياه‌ تلپّي‌ افتاد روي‌ ميز، قلم‌ را به‌ دندان‌ گرفت‌ و به‌ چابكي‌ روي‌ كف‌ اتاق‌ پريد و لاي‌ در نيمه‌ باز غيب‌اش‌ زد و دراتاق‌ با صداي‌ گوش‌خراشي‌ بسته‌ شد.
نويسنده‌ از پشت‌ِ ميز پا شد و خواست‌ به‌ سمت‌ِ در راه‌ بيفتد كه‌ سرش‌ گيج‌ رفت‌. دست‌ به‌ لبه‌ي‌ ميزگرفت‌ و ايستاد تا بلكه‌ سرگيجه‌اش‌ آرام‌ بگيرد. بعد در حالي‌ كه‌ تلو تلو مي‌خورد، خودش‌ را به‌ در اتاق‌ رساند. دستگيره‌ي‌ در را كه‌ مي‌چرخاند، به‌ ياد دوّمي‌ مي‌افتاد. دوّمي‌ چه‌ فكري‌ مي‌كند؟ چيزي‌ به‌ ذهنش‌نرسيد. بي‌آن‌كه‌ سربچرخاند فكر كرد كه‌ هنوز آن‌جا است‌، پشت‌ِ ميز.
درِاتاق‌، طوري‌ كه‌ انگار يكي‌ آن‌ را به‌ طرفش‌ هل‌ داده‌ باشد، به‌ شتاب‌ باز شد و محكم‌ به‌ كاسه‌ي‌زانوي‌ پاي‌ چپش‌ خورد. گيج‌ و منگ‌ از اتاق‌ خارج‌ شد. از اين‌ كه‌ هيچ‌ دردي‌ در پايش‌ احساس‌ نمي‌كرد.خوشحال‌ و متعجّب‌ بود. با خود گفت‌: «به‌ خير گذشت‌.» از جلو در آشپزخانه‌ كه‌ مي‌گذشت‌، صدايي‌شنيد. سرچرخاند و نگاهش‌ به‌ گربه‌ افتاد كه‌ تا او را ديد، از لاي‌ پنجره‌ي‌ نيمه‌ باز بيرون‌ پريد. دست‌ به‌ديوار گرفت‌ و به‌ طرف‌ در راه‌ افتاد.
توي‌ راهرو بيرون‌ يك‌ لحظه‌ سايه‌اي‌ را ديد كه‌ زير در ورودي‌ همسايه‌ ناپديد شد. به‌ نظرش‌ رسيد كه‌گربه‌ از شكاف‌ پايين‌ِ درِ ورودي‌ وارد منزل‌ همسايه‌ شده‌ است‌. از اين‌ فكر خنده‌اش‌ گرفت‌. چون‌ شكاف‌ پايين‌ درِ ورودي‌ چنان‌ باريك‌ بود كه‌ گربه‌ براي‌ ورود به‌ خانه‌ بايد به‌ شكل‌ مقوّا در مي‌آمد.
نگاهش‌ را كه‌ از درز پايين‌ در برداشت‌، قلمش‌ را ديد كه‌ در فاصله‌ي‌ اندكي‌ از در همسايه‌ روي‌ كف‌راهرو افتاده‌ بود. لبخند زد و قدمي‌ به‌ جلو برداشت‌. امّا همين‌ كه‌ آمد آن‌ را بردارد، در باز شد و مرد همسايه‌ بي‌خبر از همه‌ جا، پايش‌ را روي‌ قلم‌ گذاشت‌. بچّه‌ي‌ همسايه‌ جيغ‌ زد. قلم‌ زير پاي‌ مرد همسايه‌ با صداي‌ قرچ‌ شكست‌. نويسنده‌ كه‌ حالا خم‌ شده‌ بود تا قلمش‌ را بردارد، همان‌ طور مانده‌ و از پايين‌سرچرخاند و نگاهش‌ روي‌ شكم‌ برآمده‌ي‌ مردِ همسايه‌ ايستاد. همسايه‌ صداي‌ قرچ‌ زير پايش‌ را شنيده‌ بود امّا هنوز نمي‌دانست‌ كه‌ چه‌ اتفاقي‌ افتاده‌ است‌. به‌ محض‌ ديدن‌ نويسنده‌، پايش‌ را پس‌ كشيد و باديدن‌ قلم‌ِ شكسته‌ با دستپاچگي‌ دولا شد و آن‌ را از كف‌ِ راهرو برداشت‌. نويسنده‌ قد راست‌ كرده‌ بود و به‌قلم‌ شكسته‌ كه‌ حالا توي‌ دست‌ مرد همسايه‌ بود، خيره‌ نگاه‌ مي‌كرد. مرد همسايه‌ سرخ‌ شده‌ بود. عذرخواهي‌ كرد و قول‌ داد براي‌ جبران‌ خسارت‌، قلمي‌ شبيه‌ آن‌ را برايش‌ بخرد. امّا نويسنده‌ بدون‌ توجه‌ به‌ حرف‌هاي‌ مرد همسايه‌، به‌ چهره‌اش‌ چشم‌ دوخته‌ بود و سر تكان‌ مي‌داد. براي‌ همين‌، هيچ‌ نگفت‌. قلم‌ شكسته‌اش‌ را پس‌ گرفت‌ و به‌ خانه‌ برگشت‌.
حالا ديگر مجبور نبود به‌ ذهنش‌ فشار بياورد. ديگر مجبور نبود دنبال‌ منشاء آن‌ حس‌ ناخوشايندبگردد. انگار همه‌ چيز دست‌ به‌ يكي‌ كرده‌ بودند تا او مردي‌ را به‌ ياد بياورد كه‌ تا آن‌ لحظه‌ سر از كارهايش‌در نياورده‌ بود. بي‌آن‌كه‌ علتش‌ را بداند دلش‌ گرفت‌. حدود يك‌ ماه‌ پيش‌ در يك‌ كتابفروشي‌ با او آشناشده‌ بود. چهره‌اش‌ به‌ جهت‌ شباهتي‌ كه‌ با مرد همسايه‌ داشت‌، مثل‌ سيبي‌ بود كه‌ از وسط‌ نصف‌ شده‌باشد. با ديدن‌ ظاهر و تمسخري‌ كه‌ در رفتارش‌ موج‌ مي‌زد، حسي‌ در درونش‌ به‌ او هشدار داده‌ بود. حالا فكر مي‌كرد بيهوده‌ سعي‌ كرده‌ است‌ او را فراموش‌ كند چون‌ او همه‌ جا بود. حتي‌ پيش‌ از آن‌ كه‌ ملاقاتي‌صورت‌ بگيرد. حتي‌ زماني‌ كه‌ خود را رها شده‌ مي‌ديد. او بود؛ همه‌ جا و همه‌ وقت‌؛ در خواب‌ و بيداري‌ هم‌.
چراغ‌ را روشن‌ كرده‌ بود و خميده‌ روي‌ دستشويي‌ مانده‌ بود و به‌ قطرات‌ آبي‌ كه‌ از صورتش‌مي‌چكيد، نگاه‌ مي‌كرد. صدايي‌ توي‌ كاسه‌ي‌ سرش‌ مي‌پيچيد. در آينه‌ نگاهي‌ به‌ صورتش‌ انداخت‌. باخود گفت‌: «او هنوز آن‌جا است‌، در خواب‌ و بيداري‌ هم‌.» و بي‌آن‌كه‌ بتواند جلو خودش‌ را بگيرد، خنديد. از تلفيق‌ِ شگفت‌آورِ دو عبارتي‌ كه‌ بي‌اختيار به‌ زبان‌ آورده‌ بود، تعجب‌ كرده‌ بود. خنده‌اش‌ گرفت‌.اما در همين‌ وقت‌ بود كه‌ پي‌ برد شب‌ شده‌ است‌. باور كردن‌ اين‌ موضوع‌ برايش‌ دشوار بود. ولي‌ احساس‌سبكي‌ مي‌كرد. انگار از وزنه‌اي‌ كه‌ روي‌ دلش‌ سنگيني‌ مي‌كرد، رها شده‌ بود. دوباره‌ در آينه‌ نگاهي‌بخودش‌ انداخت‌ و دو عبارتي‌ را كه‌ پيش‌ از اين‌ به‌ زبان‌ آورده‌ بود، با تبسّم‌ تكرار كرد. ولي‌ در همين‌ لحظه‌صداي‌ عطسه‌ شنيد. گوش‌ خواباند. صداي‌ گفتگوي‌ گنگ‌ بگوش‌ مي‌رسيد و صداي‌ عطسه‌ كه‌ بلندتربود. ياد شبي‌ افتاد كه‌ پيش‌ از ظهر آن‌ مرد غريبه‌ را ديده‌ بود. ناگهان‌ دردي‌ در پاي‌ چپش‌ پيچيد. نويسنده‌در طول‌اتاق‌ بالا و پايين‌ مي‌رفت‌ اتومبيل‌ وارد كوچه‌اي‌ تاريك‌ مي‌شد در انتهاي‌ كوچه‌ سمت‌ چپ‌ توقف‌ مي‌كند آن‌ قسمت‌ از كوچه‌ مخروبه‌اي‌ است‌ كه‌ نمي‌توان‌ با اتومبيل‌ از آن‌ عبور كرد مرد بغل‌ دست‌ راننده‌مي‌گويد اين‌جا بن‌بست‌ است‌ راننده‌ پوزخند مي‌زند مي‌گويد اتفاقاً اين‌ درست‌ همان‌ راهي‌ است‌ كه‌ ما بايستي‌ ازآن‌ عبور كنيم‌ مرد بغل‌ دست‌ راننده‌ به‌ مردي‌ كه‌ عقب‌ نشسته‌ با تعجب‌ نگاه‌ مي‌كند مرد راننده‌ آهسته‌ و بااحتياط‌ اتومبيل‌ را توي‌ مخروبه‌ مي‌راند اتومبيل‌ به‌ شدت‌ بالا پايين‌ مي‌رود نويسنده‌ دو بار پياپي‌ عطسه‌ كردپستي‌ و بلندي‌ زمين‌ به‌ حدي‌ زياد است‌ كه‌ فرمان‌ اتومبيل‌ يك‌ لحظه‌ از دست‌ راننده‌ خارج‌ مي‌شود اما راننده‌ همچنان‌ پوزخند مي‌زند مي‌گويد سفيد من‌ سفيد من‌ اسب‌ سفيد من‌ برو مردي‌ كه‌ عقب‌ نشسته‌ به‌ خودش‌ جرئت‌ مي‌دهد مي‌گويد نكند مي‌خواهي‌ ما را به‌ كشتن‌ بدهي‌ مرد راننده‌ اعتنايي‌ به‌ حرفش‌ نمي‌كند نويسنده‌ عطسه‌كرد. ميز را دور زد و روي‌ صندلي‌ نشست‌، گفت‌: «خوب‌، چي‌ بگويم‌؟»
«چرا تلفن‌؟...»
محور عطسه‌ كرد، گفت‌: «بله‌، بله‌، چرا تلفن‌ مي‌كند.»
«خوب‌ چرا؟»
«راستش‌ را بخواهي‌ خودم‌ هم‌ نمي‌دانم‌.»
«يعني‌ چه‌؟ تو نوشته‌اي‌ هر روز سر ساعت‌ دوازده‌ تلفن‌ مي‌كند، يك‌ بيت‌ شعر مي‌خواند و بعدش‌ هم‌ قطع‌ مي‌كند. درست‌ است‌؟»
«بله‌ درست‌ است‌ امّا...»
«تو هم‌ صدا را شنيدي‌؟»
«نه‌ چه‌ صدايي‌؟»
«گمانم‌ صداي‌ شير آب‌ بود.»
«نه‌.»
«خوب‌، امّا چي‌؟»
نويسنده‌ قلم‌ را توي‌ دستش‌ فشرد. عطسه‌ كرد راننده‌ از اتومبيل‌ پياده‌ مي‌شود و به‌ خانه‌اي‌ كه‌ چراغ‌ اتاق پذيرايي‌اش‌ روشن‌ است‌ اشاره‌ مي‌كند بعد رو مي‌كند به‌ مردي‌ كه‌ جلو نشسته‌ مي‌گويد مي‌بيني‌ هر سه‌ به‌ پنجره‌ي‌روشن‌ كه‌ هر چند لحظه‌ يك‌ بار نورش‌ كم‌ و زياد مي‌شود چشم‌ مي‌دوزند راننده‌ پوزخند مي‌زند مي‌گويد مي‌بينيدسايه‌ها را جشن‌ گرفته‌اند تند تند دارند عكس‌ مي‌گيرند پدرسوخته‌ها نگاه‌ نگاه‌ آن‌ پدر سوخته‌ را نگاه‌ سايه‌اش‌ رامي‌بينيد دارد مي‌چرخد هر دو مرد به‌ نشانه‌ي‌ تأييد سر تكان‌ مي‌دهند مردي‌ كه‌ روي‌ صندلي‌ عقب‌ نشسته‌ به‌ساعتش‌ نگاه‌ مي‌كند و رو به‌ راننده‌ مي‌گويد دوازده‌ دقيقه‌ بيشتر نمانده‌ بعد رو به‌ مرد جلويي‌ ادامه‌ مي‌دهد فكرنمي‌كنيد ديرمان‌ بشود راننده‌ پوزخند مي‌زند مرد جلويي‌ مي‌گويد منظورش‌ همان‌ جايي‌ است‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ برويم‌ نويسنده‌ سه‌ بار پياپي‌ عطسه‌ كرد راننده‌ پوزخند مي‌زند مي‌گويد حيف‌ نان‌ آن‌جا اين‌جا است‌ همين‌ جا
«نگفتي‌!»
«بله‌؟»
«حواست‌ كجاست‌؟»
«چرا، چرا گفتم‌ كه‌ خودم‌ هم‌ نمي‌دانم‌. همين‌طوري‌ نوشتم‌. نه‌ راستش‌... صبر كن‌ ببينم‌. من‌... من‌...»
«من‌ من‌ نكن‌، حرفت‌ را بزن‌.»
نويسنده‌ عطسه‌ كرد، گفت‌: «آخر، تو دنبال‌ چيزي‌ مي‌گردي‌ كه‌ من‌ هنوز ننوشتمش‌.»
«عجب‌، كه‌ ننوشته‌اي‌.»
«باور كن‌، اين‌ يك‌ طرحي‌ بود كه‌ صبح‌ به‌ ذهنم‌ رسيد. از اين‌ گذشته‌ من‌ فعلاً دارم‌ روي‌ يك‌ مطلب‌ديگر كار مي‌كنم‌.» و دوبار پياپي‌ عطسه‌ كرد.
از دور صدايي‌ آمد. انگار كه‌ يكي‌ داشت‌ عق‌ مي‌زد.
«انگار يكي‌ توي‌ خانه‌ است‌.»
نويسنده‌ عطسه‌ كرد، گفت‌: «شايد.» و سرش‌ را از روي‌ ميز بلند كرد. سايه‌ي‌ دوازده‌ شاخه‌ي‌ باريك‌ وبلند روي‌ ديوار را در ذهنش‌ مجسم‌ كرد، با خود گفت‌، با خود گفت‌: «صبح‌ هوا ابري‌ بود؟»
سايه‌ي‌ چند تكه‌ ابر تيره‌ از روي‌ آسفالت‌ خيابان‌ جلو كتابفروشي‌ به‌ آهستگي‌ گذشت‌. دو، سه‌ مشتري‌ بيشتر توي‌ كتابفروشي‌ نبود. پوشه‌اي‌ را كه‌ در دست‌ داشت‌، روي‌ پيشخان‌ گذاشت‌ و دست‌ دراز كرد وكتابي‌ برداشت‌. صفحاتش‌ را تند تند ورق زد مبادا عيب‌ و ايرادي‌ داشته‌ باشد. هرچند سعي‌ مي‌كردوارسي‌ صفحات‌ كتاب‌ را قبل‌ از خريد از ياد نبرد اما گاه‌ فراموش‌ مي‌كرد. اين‌ كار البته‌ به‌ وضع‌ داخل‌كتابفروشي‌ هم‌ بستگي‌ داشت‌. موقعي‌ كه‌ مي‌توانست‌ حركت‌ افراد را به‌ دقت‌ زير نظر بگيرد و خيالش‌ ازبابت‌ هرگونه‌ حركت‌ غيرعادي‌ آسوده‌ باشد، سرش‌ را بفهمي‌ نفهمي‌ پايين‌ مي‌انداخت‌، كتاب‌ را تند تند ورق مي‌زد، پولش‌ را مي‌پرداخت‌ و به‌ شتاب‌ راهش‌ را مي‌كشيد و مي‌رفت‌. اين‌ بار امّا با وجود ترديدي‌كه‌ نسبت‌ به‌ رفتار مرد غريبه‌ احساس‌ كرده‌ بود، كتاب‌ را وارسي‌ كرد و رو به‌ كتاب‌هاي‌ چيده‌ شده‌ي‌ روي‌پيشخان‌ به‌ طرف‌ صندوق راه‌ افتاد. ناگهان‌ شانه‌اش‌ به‌ شانه‌ي‌ مردي‌ خورد كه‌ داشت‌ كتاب‌ها را ديدمي‌زد. به‌ نظرش‌ رسيد كه‌ او به‌ اين‌ كار وانمود مي‌كند. فكر كرد اگر مي‌دانست‌ چنين‌ اتفاقي‌ مي‌افتد، دقت‌ بيشتري‌ مي‌كرد. و حالا اين‌ اتفاق رخ‌ داده‌ بود. براي‌ همين‌ سرچرخاند و از مرد غريبه‌ عذرخواهي‌ كرد. وبه‌ محض‌ اين‌ كه‌ نگاهش‌ به‌ چهره‌ي‌ مرد غريبه‌ افتاد، با لبخندي‌ كه‌ بُهت‌ و حيرت‌ در آن‌ آشكار بود، گفت‌:«آقاي‌ ثابتي‌؟!» ولي‌ وقتي‌ با چهره‌ي‌ متعجب‌ او مواجه‌ شد، دوباره‌ عذرخواهي‌ كرد و رفت‌ جلو صندوق تا به‌ رسم‌ عادت‌ قيمت‌ِ پشت‌ جلد را به‌ فروشنده‌ نشان‌ دهد. مرد غريبه‌ بي‌آن‌ كه‌ نويسنده‌ را نگاه‌ كند، باپوزخند به‌ كتاب‌ِ توي‌ دستش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌: «كافكا؟» نويسنده‌ كه‌ از طرز رفتار مرد غريبه‌ رنجيده‌ بود، با لحن‌ سردي‌ گفت‌: «كوندرا» مرد غريبه‌ اوّل‌ مثل‌ آدم‌ مغروري‌ كه‌ به‌ زبان‌ آوردن‌ نام‌ اشخاص‌ را لطمه‌اي‌به‌ اعتبار شخصي‌اش‌ قلمداد كند، نام‌ِ كوندرا را يكي‌، دوبار به‌ تلخي‌ زيرلب‌ تكرار كرد. امّا بعد همچنان‌ كه‌پوزخند مي‌زند انگار كه‌ بخواهد لطمه‌ي‌ وارده‌ را جبران‌ كند، به‌ اظهار نظر پرداخت‌ و گفت‌ كه‌ كوندرا رابايد كافكاي‌ اهلي‌ ناميد. نويسنده‌ خواست‌ بگويد كسي‌ از تو نظر نخواست‌، ولي‌ لب‌ از لب‌ برنداشت‌. به‌سردي‌ مرد غريبه‌ را نگاه‌ كرد و دست‌ دراز كرد و پول‌ كتاب‌ را به‌ زني‌ كه‌ پشت‌ِ صندوق نشسته‌ بود،پرداخت‌ و از كتابفروشي‌ بيرون‌ آمد.
با وجود دود سياه‌ و غليظي‌ كه‌ در هوا موج‌ مي‌زد، نفس‌ عميق‌ كشيد و به‌ طرف‌ ايستگاه‌ اتوبوس‌ راه‌افتاد. از اين‌ كه‌ از دست‌ غريبه‌ي‌ سمج‌ خلاص‌ شده‌ بود، احساس‌ راحتي‌ مي‌كرد. قدم‌هاي‌ بلند به‌ جلوبرمي‌داشت‌ و در همان‌ حال‌ به‌ اطرافش‌ نگاه‌ مي‌كرد. حالت‌ صورتش‌، هيچ‌ شباهتي‌ به‌ يك‌ آدم‌ مضطرب‌نداشت‌. نويسنده‌ اين‌ حالت‌ را صورتك‌ مي‌ناميد و آن‌ را رازي‌ مي‌دانست‌ كه‌ تنها با دوست‌ چشم‌ زيتوني‌اش‌ در ميان‌ گذاشته‌ بود. نويسنده‌ در بيرون‌ از منزل‌ و به‌ خصوص‌ در خيابان‌ از آن‌ استفاده‌ مي‌كرد.گو اين‌ كه‌ اين‌ صورتك‌ را هم‌ مثل‌ كار وارسي‌ پيش‌ از خريد كتاب‌ گاهي‌ فراموش‌ مي‌كرد. امّا در مجموع‌ هيچ‌ كدام‌ از اين‌ فراموشي‌ها عمدي‌ نبود. براي‌ همين‌ سعي‌ مي‌كرد افكاري‌ را كه‌ باعث‌ پراكنده‌كاري‌ وبي‌نظمي‌اش‌ مي‌شد، به‌ ذهنش‌ راه‌ ندهد. اين‌ بود كه‌ مرد غريبه‌ را با پوزخند اهانت‌ آميزش‌ در كتابفروشي‌رها كرده‌ بود و سعي‌ مي‌كرد به‌ نحوه‌ي‌ برگزاري‌ مراسم‌ پايان‌ِ ماه‌ كه‌ بنا بود در منزل‌ او برپا شود، فكر كند.امّا به‌ رغم‌ تلاشي‌ كه‌ براي‌ راندن‌ افكار مزاحم‌ از خود نشان‌ مي‌داد، دستي‌ انگار اين‌ فكر و خيال‌ را از برابرديدگان‌ ذهنش‌ پس‌ مي‌راند؛ دستي‌ كه‌ گوشي‌ تلفن‌ را گرفته‌ بود و مدام‌ تكان‌ تكانش‌ مي‌داد. تصوير، آشنابود، اما نه‌ آن‌ قدر كه‌ به‌ راحتي‌ و وضوح‌ بتواند تشخيص‌ دهد. چون‌ پيش‌ از آن‌ كه‌ آشكار شود، طرح‌قصّه‌اي‌ را در ذهنش‌ ثبت‌ كرد بود. قصه‌ درباره‌ي‌ زني‌ بود هر روز رأس‌ ساعت‌ دوازده‌ ظهر به‌ مردي‌ تلفن‌ مي‌كرد و برايش‌ يك‌ بيت‌ شعر مي‌خواند و بعد بلافاصله‌ قطع‌ مي‌كرد. حالا تصوير وضوح‌ بيشتري‌ پيداكرده‌ بود. دستي‌ كه‌ گوشي‌ را در خيال‌ نويسنده‌ نگهداشته‌ بود، از آن‌ِ زني‌ بود كه‌ پشت‌ صندوق كتابفروشي‌ او را ديده‌ بود. از موضوعي‌ كه‌ به‌ ذهنش‌ رسيده‌ بود، احساس‌ چندش‌آوري‌ به‌ او دست‌ داد،امّا بي‌اختيار مدام‌ در ذهنش‌ مرور مي‌كرد. در همين‌ مرورهاي‌ مكرر بود كه‌ «هر روز» را به‌ «دوازده‌ روز» تغيير داد. امّا طولي‌ نكشيد كه‌ بخشي‌ از تصويري‌ كه‌ در ذهنش‌ جان‌ گرفته‌ بود با پرسشي‌ از ميان‌ رفت‌. با خود گفت‌: «زن‌ چه‌ توجيهي‌ براي‌ عملش‌ مي‌تواند داشته‌ باشد؟»
در همين‌ لحظات‌، از گوشه‌ي‌ چشم‌ متوجه‌ اتومبيل‌ سفيد رنگي‌ شد كه‌ آهسته‌ و آرام‌ به‌ موازات‌ِ اوپيش‌ مي‌آمد. هنوز چند متري‌ با ايستگاه‌ اتوبوس‌ فاصله‌ داشت‌. حالا از كنار ديوار يك‌ منطقه‌ي‌ نظامي‌مي‌گذشت‌. احساس‌ كرد پيش‌ از آن‌ چيزي‌ توي‌ دستش‌ بود كه‌ حالا نيست‌. اتومبيل‌ سفيد رنگ‌ بوق زد. به‌ ياد آورد كه‌ پوشه‌اش‌ را جا گذاشته‌. ايستاد و سرچرخاند. پژوي‌ سفيد رنگ‌ چند بوق كوتاه‌ زد و توقف‌كرد. سعي‌ كرد صورت‌ راننده‌ را از پشت‌ شيشه‌ي‌ اتومبيل‌ ببيند. نتوانست‌. سايه‌ي‌ برج‌ ديدباني‌ شيشه‌ي‌جلو اتومبيل‌ را سياه‌ كرده‌ بود. درِ سمت‌ راننده‌ باز شد و راننده‌ پايين‌ آمد. هيكل‌ نتراشيده‌ و پوزخند مردغريبه‌ را كه‌ ديد، فكر كرد حدسش‌ درست‌ بوده‌ ـ دستي‌ كه‌ كتاب‌ را گرفته‌ بود، به‌ پهلو افتاد. مرد غريبه‌ باهمان‌ پوزخند گفت‌ كه‌ اهل‌ تعارف‌ نيست‌، و دوست‌ دارد كه‌ او را به‌ هر جا كه‌ مي‌خواهد، برساند.نويسنده‌ از اين‌ كه‌ بهانه‌ي‌ خوبي‌ براي‌ رهايي‌ از دست‌ مرد غريبه‌ داشت‌، خوشحال‌ بود. براي‌ همين‌بلافاصله‌ گفت‌: «بايد برگردم‌. پوشه‌ام‌ تو كتابفروشي‌ جا مانده‌.» مرد غريبه‌، دستش‌ را بالا آورد و پوشه‌ي‌قرمز رنگي‌ را نشانش‌ داد و گفت‌: «همين‌ است‌؟»
نويسنده‌ به‌ ناچار سوار شد و اتومبيل‌ به‌ راه‌ افتاد. در طول‌ راه‌ مرد غريبه‌ از علاقه‌اش‌ به‌ نوشتن‌ گفت‌ وگفت‌ كه‌ شايد علت‌ اصلي‌ كشش‌ بعضي‌ها به‌ طرف‌ نوشتن‌ و خواندن‌ و مطالعه‌ي‌ كتاب‌، احساس‌ تنهايي‌و غربت‌ِ توي‌ وجود آن‌ها باشد. بعد موضوع‌ بيماري‌اش‌ را پيش‌ كشيد و در ضمن‌ توضيح‌ داد كه‌ بيماري‌اش‌ قابل‌ درمان‌ نيست‌. نويسنده‌ به‌ شنيدن‌ اين‌ موضوع‌ نظرش‌ نسبت‌ به‌ مرد غريبه‌ تغيير كرد وتمسخري‌ را كه‌ در رفتارش‌ ديده‌ بود به‌ حساب‌ روحيه‌ي‌ مقاوم‌ و خلل‌ناپذيرش‌ گذاشت‌ و فكر كرد كه‌طرد چنين‌ احساساتي‌ منصفانه‌ نخواهد بود. براي‌ همين‌ تصور تند و تلخ‌ِ قبلي‌اش‌ را كنار گذاشت‌ و از سرهمدردي‌ لبخندي‌ تحويل‌ مرد غريبه‌ داد و اين‌ بار با دقت‌ بيشتري‌ به‌ حرفهايش‌ گوش‌ سپرد. مرد غريبه‌ اورا تا دم‌ درخانه‌اش‌ رساند و نويسنده‌ موقع‌ پياده‌ شدن‌ از اتومبيل‌ او را براي‌ صرف‌ چاي‌ به‌ خانه‌اش‌دعوت‌ كرد. مرد غريبه‌ با پوزخندي‌ كه‌ ديگر آزاردهنده‌ به‌ نظر نمي‌رسيد از او تشكر كرد و گفت‌ كه‌ درفرصتي‌ مناسب‌ ديدار تازه‌ خواهد كرد.
نويسنده‌ با همان‌ دستي‌ كه‌ درِ اتومبيل‌ِ مرد غريبه‌ را بسته‌ بود، در را باز كرد و سر به‌ پايين‌ پا به‌ حياط‌گذاشت‌. هر چند از آشنايي‌ با مرد غريبه‌ خوشحال‌ بود امّا نمي‌دانست‌ چرا يك‌ جاي‌ كار مي‌لنگد. درهمين‌ افكار بود كه‌ با ديدن‌ِ بچه‌هاي‌ ريز و درشتي‌ كه‌ مثل‌ مور و ملخ‌ به‌ جان‌ِ تك‌ درخت‌ِ توي‌ حياط‌ افتاده‌بودند، هاج‌ و واج‌ ماند. بچه‌ها به‌ طرف‌ ميوه‌هاي‌ روي‌ شاخه‌ها سنگ‌ مي‌پراندند و قهقهه‌ مي‌زدند.نويسنده‌ جلو دويد و سرشان‌ فرياد كشيد. بچّه‌ها بي‌اعتنا به‌ فرياد او كف‌ زدند و شروع‌ كردند به‌ بالا وپايين‌ پريدن‌. نويسنده‌ پيش‌ خودش‌ فكر كرد فريادش‌ اُبهت‌ لازم‌ را ندارد. اين‌ بار خواست‌ با عصبانيت‌سرشان‌ داد بزند. نتوانست‌. احساس‌ مي‌كرد كه‌ هنوز به‌ حد كافي‌ به‌ غيظ‌ نيامده‌ است‌. يك‌ لحظه‌ نگاهش‌به‌ بچّه‌اي‌ افتاد كه‌ از بچه‌هاي‌ ديگر بزرگ‌تر به‌ نظر مي‌رسيد. بچّه‌ كف‌ مي‌زد و شكلك‌ در مي‌آورد. دستي‌كه‌ درِ اتومبيل‌ مرد غريبه‌ را بسته‌ بود، بي‌اختيار از پهلويش‌ جدا شد و شَرَقّي‌ روي‌ گونه‌ي‌ بچّه‌ صدا كرد.بچه‌ مثل‌ برق گرفته‌ها خشك‌اش‌ زد. نويسنده‌ را دستپاچگي‌ پوشه‌ و كتابش‌ را دست‌ به‌ دست‌ كرد ودست‌ بچه‌ را كه‌ روي‌ گونه‌اش‌ مانده‌ بود با مهرباني‌ گرفت‌ و به‌ طرف‌ خودش‌ كشيد و توي‌ دستش‌نگهداشت‌. صدايي‌ از بچه‌ها در نمي‌آمد. بچّه‌ در حالي‌ كه‌ هاج‌ و واج‌ به‌ چشم‌هاي‌ نويسنده‌ زل‌ زده‌ بود، تكاني‌ به‌ خود داد و بي‌صدا گريه‌ كرد. بعد دستش‌ را از دست‌ نويسنده‌ بيرون‌ كشيد، برگشت‌ و از توي‌باغچه‌ها دويد طرف‌ در حياط‌. در را باز كرد و خودش‌ را توي‌ كوچه‌ انداخت‌. دركه‌ با سروصدا به‌ هم‌خورد، صداي‌ گريه‌ي‌ بچّه‌ توي‌ كوچه‌ پيچيد.
نويسنده‌ پيش‌ خودش‌ فكر مي‌كرد كه‌ زياده‌ روي‌ كرده‌ است‌. ولي‌ او كه‌ عصباني‌ نشده‌ بود، چرا بچه‌ رازده‌ بوده‌؟ ترسيده‌ بود. از چي‌؟ از كي‌؟ از اعتبارش‌، از آبرويش‌. بله‌ او ترسيده‌ بود چون‌ ناگهان‌ ضعف‌اش‌برايش‌ آشكار شده‌ بود. به‌ همين‌ دليل‌ لزومي‌ نداشت‌ كس‌ ديگري‌ شاهد از بين‌ رفتن‌ اعتبارش‌ باشد. او درواقع‌ از خودش‌ دفاع‌ كرده‌ بود. امّا چه‌ كسي‌ اين‌ را باور مي‌كرد؟
هنوز پايش‌ را روي‌ پلّه‌ي‌ اوّل‌ نگذاشته‌ بود كه‌ صداي‌ در بلند شد. سرچرخاند تا از يكي‌ از بچه‌هابخواهد در را باز كند. ولي‌ بچه‌ها همه‌ رفته‌ بودند و كسي‌ توي‌ حياط‌ نبود. صبر نكرد، برگشت‌ و به‌ طرف‌در راه‌ افتاد. ابر كوچك‌ تيره‌اي‌ به‌ آرامي‌ از آسمان‌ گذشت‌ و حياط‌ براي‌ لحظه‌اي‌ نيمه‌ تاريك‌ شد. نويسنده‌ را دراز كرد و چفت‌ در را كشيد. به‌ محض‌ باز شدن‌ِ در مردي‌ نعره‌زنان‌ در را به‌ عقب‌ هل‌ داد.نويسنده‌ كه‌ هنوز پشت‌ در بود، با تكان‌ شديدِ در، پايش‌ توي‌ باغچه‌ فرورفت‌ و افتاد توي‌ حوض‌ بزرگ‌گوشه‌ي‌ حياط‌. دست‌ و پا مي‌زد و در همين‌ حال‌ احساس‌ مي‌كرد چيزي‌ روي‌ سرش‌ سنگيني‌ مي‌كند. به‌زحمت‌ توانست‌ توي‌ حوض‌ سر پا بايستد و در حالي‌ كه‌ آب‌ از سر و صورتش‌ مي‌ريخت‌، به‌ دور و برش‌ نگاهي‌ بيندازد. كسي‌ توي‌ حياط‌ نبود. خودش‌ را از توي‌ حوض‌ بيرون‌ كشيد و خيس‌ آب‌ و با كفش‌هايي‌كه‌ شلپ‌ شلپ‌ صدا مي‌كرد، رفت‌ و در حياط‌ را باز كرد و توي‌ كوچه‌ سرك‌ كشيد. كسي‌ را نديد. در رابست‌ و بالرزي‌ كه‌ در جانش‌ افتاده‌ بود، با تعجب‌ به‌ طرف‌ پله‌ها به‌ راه‌ افتاد. سرِ راه‌ كتاب‌ و پوشه‌اش‌ را از روي‌ هره‌ي‌ پله‌ها برداشت‌ و بالا رفت‌. در چند قدمي‌ِ درِ آپارتمانش‌ صداي‌ خنده‌اي‌ از كوچه‌ شنيد وصداي‌ مردي‌ را كه‌ خنده‌كنان‌ مي‌گفت‌: «توي‌ اين‌ هواي‌ گرم‌ مي‌چسبد، نه‌؟» بعد صداي‌ تعدادي‌ بچه‌ بلند شد كه‌ در جواب‌ مرد گفتند: «خيلي‌.» مرد دوباره‌ خنديد و صداي‌ خنده‌اش‌ بتدريج‌ دور شد.
نويسنده‌ ايستاده‌ بود و گوش‌ مي‌داد كه‌ بي‌اختيار چهره‌ي‌ مرد غريبه‌ در ذهنش‌ جان‌ گرفت‌. در طول‌ِ راه‌، از اين‌ كه‌ با مرد غريبه‌ آشنا شده‌ بود، احساس‌ شادماني‌ كرده‌ بود، امّا در وقت‌ خداحافظي‌، حسي‌غريب‌ او را در خود گرفته‌ بود. و حالا نمي‌دانست‌ چرا به‌ شنيدن‌ صداي‌ خنده‌ي‌ مرد، يا مرد غريبه‌ افتاده‌است‌. فكر كرد مردي‌ كه‌ نعره‌ زنان‌ در را به‌ عقب‌ هل‌ داده‌ بود كي‌ بود و چه‌ قصدي‌ داشت‌؟
در آپارتمانم‌ را كه‌ باز كرد، كاغذي‌ را ديد كه‌ روي‌ كف‌ راهرو ورودي‌ افتاده‌ بود. خم‌ شد، كاغذ را برداشت‌ و در همان‌ نگاه‌ سرسري‌ خط‌ دوستش‌ را شناخت‌. صبح‌، پيش‌ از رفتن‌ به‌ كتابفروشي‌، براي‌رفتن‌ به‌ منزل‌ دوستش‌ اين‌ پا، آن‌ پا كرده‌ بود. تصميم‌اش‌ عوض‌ شده‌ بود و اين‌ را گردن‌ ابرهاي‌ تيره‌ انداخته‌ بود.
شب‌ با وجود سرماخوردگي‌، لحظه‌ لحظه‌ي‌ ديدارش‌ با مرد غريبه‌ را در ذهنش‌ مرور كرد و وقتي‌ به‌ يادآورد كه‌ در طول‌ راه‌ مرد غريبه‌ به‌ راهنمايي‌اش‌ چندان‌ توجهي‌ نمي‌كرد و طوري‌ مي‌رفت‌ كه‌ انگار راه‌ رامي‌شناسد، به‌ شك‌ افتاد. اين‌ درست‌ همان‌ موضوعي‌ بود كه‌ ذهنش‌ را آشفته‌ كرده‌ بود. شايد به‌ دليل‌ همين‌ احساس‌ گنگ‌ بود كه‌ ناخواسته‌ دست‌ روي‌ بچه‌ بلند كرده‌ بود. اين‌ بود كه‌ نتوانست‌ لحظه‌اي‌ چشم‌روي‌ هم‌ بگذارد. بي‌آن‌كه‌ لحظه‌اي‌ بنشيند، در اتاق‌ بالا، پايين‌ رفت‌ و تا نيمه‌هاي‌ شب‌ فكر كرد و عاقبت‌تصميم‌ گرفت‌ اين‌ قضيه‌ را با دو دست‌ چشم‌ زيتوني‌اش‌ در ميان‌ بگذارد.
صبح‌ در حالي‌ كه‌ بيني‌اش‌ را با دستمالي‌ گرفته‌ بود، براي‌ رفتن‌ به‌ خانه‌ي‌ دوستش‌ از منزل‌ بيرون‌ آمد.امّا همين‌ كه‌ پايش‌ را از درِ حياط‌ بيرون‌ گذاشت‌، يك‌ لحظه‌ اتومبيل‌ سفيد رنگي‌ را ديد كه‌ به‌ يك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ ناپديد شده‌ بود. نتوانست‌ راننده‌اش‌ را ببيند. اتومبيل‌ امّا به‌ اتومبيل‌ مرد غريبه‌ شباهت‌ زيادي‌داشت‌. با خود گفت‌: «چرا رفت‌؟ چرا نايستاد؟» يك‌ لحظه‌ يادش‌ رفت‌ كجا مي‌خواسته‌ برود. دويدسمت‌ خياباني‌ كه‌ از شمال‌ به‌ جنوب‌ امتداد داشت‌. فكر كرد شايد خيالاتي‌ شده‌ است‌. نگاهش‌ به‌ اتوبوسي‌ افتاد كه‌ داشت‌ به‌ ايستگاه‌ نزديك‌ مي‌شد. دستمال‌ را روي‌ دهنان‌ و بيني‌اش‌ گرفت‌ و جلو رفت‌تا سوار شود.
توي‌ اتوبوس‌ به‌ موضوعي‌ كه‌ تصورش‌ را نسبت‌ به‌ مرد غريبه‌ تغيير داده‌ بود، فكر كرد: بيماري‌لاعلاج‌. همين‌ بود. همين‌ بود. نكته‌اي‌ كه‌ موجبات‌ تغيير عقيده‌اش‌ را نسبت‌ به‌ او و رفتار اهانت‌ آميزش‌فراهم‌ آورده‌ بود. اين‌ احساس‌ او را در همان‌ ديدار اوّل‌ واداشته‌ بود تا به‌ حس‌ هشدار دهنده‌اش‌ «نه‌»بگويد. ولي‌ اگر موضوع‌ بيماري‌ لاعلاج‌ مرد غريبه‌ دروغي‌ بيش‌ نبود؟ از اين‌ كه‌ اين‌ موضوع‌ را بلافاصله‌ باور كرده‌ بود، تعجب‌ كرد. چرا به‌ اين‌ فكر نيفتاده‌ بود كه‌ ممكن‌ است‌ دسيسه‌اي‌ در كار بوده‌ باشد. چراسعي‌ نكرده‌ بود درباره‌ي‌ حرف‌هاي‌ او با دقت‌ِ بيشتري‌ بينديشد. چرا به‌ او اعتماد كرده‌ بود و سواراتومبيلش‌ شده‌ بود و او را تا دم‌ در خانه‌اش‌ برده‌ بود؟ ولي‌... ولي‌ منشاء اين‌ افكار كجا بود؟ آيا همان‌ اتومبيل‌ سفيد رنگي‌ نبود كه‌ به‌ محض‌ ديدن‌اش‌ در رفته‌ بود؟ ولي‌ اگر او نبود؟ حتي‌ اگر خود مرد غريبه‌ نبود، حق‌ داشت‌ از خودش‌ بپرسد كه‌ چرا حرف‌ او را باور كرده‌ است‌. حق‌ نداشت‌؟ چرا. ولي‌ از ظهرديروز به‌ چه‌ فكر كرده‌ بود؟ مگر به‌ حرف‌هاي‌ مرد غريبه‌ فكر نكرده‌ بود؟ چرا. اما موضوع‌ بيماري‌اش‌ راه‌را به‌ روي‌ هر ترديدي‌ سد كرده‌ بود. يعني‌ همان‌ چيزي‌ كه‌ بخودي‌ خود جاي‌ ترديد داشت‌. ولي‌ چرا شك‌ نبرده‌ بود؟ چه‌ خوب‌ شد اتومبيل‌ سفيد رنگ‌ را ديد. ولي‌... ولي‌ واقعاً آن‌ را ديده‌ بود؟
سرِ خيابان‌ منزل‌ دوستش‌ كه‌ از اتوبوس‌ پياده‌ شد، عطسه‌ كرد. شدت‌ عطسه‌ چنان‌ بود كه‌ تمام‌ بدنش‌ لرزيد و كيفش‌ توي‌ باغچه‌ي‌ داخل‌ پياده‌رو افتاد. نمي‌دانست‌ بخندد يا گريه‌ كند. دولا شد كيفش‌ رابرداشت‌. موقعي‌ كه‌ دستش‌ را بالا مي‌آورد و در همان‌ حال‌ خاك‌ روي‌ كيف‌ را مي‌تكاند، در شيشه‌ي‌ بزرگ‌ فروشگاه‌ لوازم‌ عروسي‌ ناگهان‌ نگاهش‌ به‌ تصوير اتومبيل‌ سفيد رنگي‌ افتاد كه‌ آن‌ طرف‌ خيابان‌ درحركت‌ بود. به‌ شتاب‌ سرچرخاند. امّا اتومبيل‌ انگار غيب‌اش‌ زده‌ بود. به‌ دور و اطرافش‌ نگاهي‌ انداخت‌و فكر كرد باز خيالاتي‌ شده‌ است‌. با خود گفت‌: «چشم‌هايم‌ به‌ رنگ‌ سفيد حساس‌ شده‌.» و راه‌ افتاد و تادم‌ در خانه‌ي‌ دوستش‌ درباره‌ي‌ ماجرايي‌ كه‌ مي‌خواست‌ برايش‌ بازگو كند، فكر كرد.
در مدتي‌ كه‌ با دوستش‌ سرگرم‌ گفتگو بود، مدام‌ در اين‌ فكر بود كه‌ ماجراي‌ مرد غريبه‌ را براي‌ اوتعريف‌ كند. امّا به‌ جاي‌ اين‌ ماجرا، قصه‌اي‌ را تعريف‌ كرد كه‌ روز قبل‌، بعد از بيرون‌ آمدن‌ از كتابفروشي‌ به‌ذهنش‌ خطور كرده‌ بود. دوستش‌ به‌ شنيدن‌ آن‌ هيجان‌زده‌ شد و در حالي‌ كه‌ چشم‌هاي‌ زيتوني‌اش‌ برق مي‌زد، گفت‌: «عالي‌ است‌!» امّا بلافاصله‌ پرسيد: «ولي‌ زن‌ از اين‌ كار چه‌ منظوري‌ دارد؟» نويسنده‌ عطسه‌كرد، گفت‌: «نمي‌دانم‌.» و چشم‌ در چشم‌هاي‌ زيتوني‌ دوستش‌ دوخت‌ و پرسيد: «تو چي‌ فكر مي‌كني‌؟» چشم‌ زيتوني‌، نگاه‌ از چشم‌هاي‌ نويسنده‌ برداشت‌، رو به‌ ميوه‌هاي‌ توي‌ سبد روي‌ ميز كرد و گفت‌: «شايدبشود يك‌ جور اداي‌ نذر تعبيرش‌ كرد، نه‌؟ شايد... شايد هم‌ با اين‌ كارش‌ مي‌خواهد كسي‌ را از بند ومحبس‌ آزاد كرد. ولي‌ شايد...» نويسنده‌ با چهره‌اي‌ كه‌ نگراني‌ در آن‌ موج‌ مي‌زد، گفت‌: «شايد هم‌ يك‌جور جنون‌ باشد.» و سه‌ بار پياپي‌ عطسه‌ كرد. چشم‌ زيتوني‌ با حالتي‌ متعجب‌ گفت‌: «جنون‌؟!» نويسنده‌گفت‌: «آره‌، چرا نه‌. راستش‌ را بخواهي‌ هنوز نتوانسته‌ام‌، توجيهي‌ برايش‌ پيدا كنم‌. شايد... شايد اصلاًگذاشتمش‌ كنار.» چشم‌ زيتوني‌ با تعجب‌ نگاهش‌ كرد، گفت‌: «من‌ كه‌ مي‌گويم‌ حيف‌ است‌. فكر جالبي‌است‌. مي‌شود رويش‌ كار كرد.» نويسنده‌ گفت‌: «نمي‌دانم‌. سعي‌ مي‌كنم‌ براي‌ جلسه‌ آماده‌اش‌ كنم‌.» چشم‌زيتوني‌ گفت‌: «خوب‌ است‌.» و پا شد رفت‌ تا ناهار را آماده‌ كند.
مدتي‌ طول‌ كشيد تا چشم‌ زيتوني‌ ميز غذا را آماده‌ كرد. وقتي‌ مشغول‌ چيدن‌ ميز غذا بود، احساس‌ كردكه‌ هيچ‌ صدايي‌ از اتاقي‌ كه‌ نويسنده‌ در آن‌ بود، بگوش‌ نمي‌رسد. ترسيد بلايي‌ سرش‌ آمده‌ باشد. به‌يكباره‌ عرق كرده‌ بود. پارچ‌ آب‌ را روي‌ ميز گذاشت‌ و رفت‌ تا سر و گوشي‌ آب‌ بدهد. آرام‌ وارد اتاق شد.نويسنده‌ محو تماشاي‌ كفش‌هاي‌ سفيد ورزشي‌ بالاي‌ كمد بود. چشم‌ زيتوني‌ خنده‌اي‌ از سر آسودگي‌خاطر سرداد و گفت‌: «هديه‌ي‌ مادرم‌ است‌.» نويسنده‌ به‌ شنيدن‌ خنده‌ي‌ چشم‌ زيتوني‌ سر چرخاند وگفت‌: «مادرت‌ الان‌ كجا است‌؟» چشم‌ زيتوني‌ گفت‌: «رفته‌ خانه‌ي‌ خواهرم‌.» نويسنده‌ گفت‌: «هديه‌ي‌قشنگي‌ است‌.» چشم‌ زيتوني‌ خنده‌ي‌ مليحي‌ زد و گفت‌: «دلم‌ نمي‌آيد پايم‌ كنم‌.» و بعد نويسنده‌ را براي‌صرف‌ غذا به‌ آشپزخانه‌ برد.
سر ميز ناهار، نويسنده‌ ديد كه‌ چشم‌ زيتوني‌ لب‌ به‌ غذا نمي‌زند. فكر كرد چيزي‌ آزارش‌ مي‌دهد. چشم‌زيتوني‌ پارچ‌ آب‌ را برداشت‌ و براي‌ نويسنده‌ آب‌ ريخت‌. نويسنده‌ در حالي‌ كه‌ داشت‌ به‌ دست‌ چشم‌ زيتوني‌ نگاه‌ مي‌كرد، گفت‌: «تو خودت‌ چرا غذا نمي‌خوري‌؟» چشم‌ زيتوني‌ گفت‌: «تو به‌ من‌ نگاه‌ نكن‌. غذايت‌ را بخور. من‌ صبحانه‌ را مفصل‌ خورده‌ام‌.»
نويسنده‌ مي‌انديشيد كه‌ چشم‌ زيتوني‌ آن‌ چشم‌ زيتوني‌ شاداب‌ هميشگي‌ نيست‌. حرف‌ زدن‌اش‌،خنديدن‌اش‌ طوري‌ است‌ كه‌ انگار از سر اجبار باشد. با خود گفت‌ كه‌ بهتر است‌ براي‌ تقويت‌ روحيه‌ي‌ اوكاري‌ بكند. فكري‌ به‌ ذهنش‌ نرسيد. از دهانش‌ پريد: چه‌ جاي‌ دنجي‌ براي‌ زندگي‌ انتخاب‌ كرده‌ايد. چشم‌زيتوني‌ به‌ شنيدن‌ِ كلمه‌ي‌ «انتخاب‌» خنده‌اش‌ گرفت‌. او در واقع‌ پوزخند زد. نويسنده‌ متوجه‌ پوزخند اوشد، گفت‌: «حرف‌ بدي‌ زدم‌؟» و عطسه‌ كرد. چشم‌ زيتوني‌ گفت‌: «نه‌، ابداً.» نويسنده‌ صورتش‌ را نزديك‌ صورت‌ چشم‌ زيتوني‌ برد، گفت‌: «بي‌حال‌ مي‌بينم‌ات‌. طوري‌ شده‌؟» و دوبار پشت‌ سر هم‌ عطسه‌ كرد.چشم‌ زيتوني‌ به‌ چشم‌هاي‌ نويسنده‌ نگاه‌ نمي‌كرد: «راستش‌ نمي‌دانم‌. چطور بگويم‌. يك‌ حسّي‌ است‌ كه‌ازش‌ سر در نمي‌آورم‌. حالا كه‌ پرسيدي‌ مي‌گويم‌. خيلي‌ درباره‌اش‌ فكر كردم‌. ولي‌ نتوانستم‌ علتش‌ را پيداكنم‌. حس‌ام‌ را مي‌گويم‌. از چيزي‌ كه‌ نمي‌دانم‌ چيه‌ دلم‌ گرفته‌. عين‌ اين‌ مي‌ماند كه‌ يك‌ نقطه‌ نوراني‌ را آدم‌تو دل‌ يك‌ فضاي‌ تاريك‌ ببيند و نفهمد چيه‌ و نتواند نزديكش‌ برود. متوجه‌اي‌؟ اين‌ نور حالا چي‌ هست‌ نمي‌دانم‌. شب‌ها خوابش‌ را مي‌بينم‌. احساس‌ مي‌كنم‌ دارد يك‌ اتفاقي‌ مي‌افتد. اتفاقي‌ كه‌ ماهيت‌اش‌ برايم‌ معلوم‌ نيست‌. مي‌ترسم‌. مي‌ترسم‌ بلايي‌ سر مادرم‌ بيايد. البته‌ فقط‌ اين‌ نيست‌. حتي‌ موقعي‌ كه‌ يكي‌مي‌آيد و مي‌رود، احساس‌ مي‌كنم‌ دارد براي‌ هميشه‌ مي‌رود.» و به‌ ليوان‌ پر آب‌ چشم‌ دوخت‌ و خنده‌ي‌ بي‌رمقي‌ برلبهايش‌ نشست‌. نويسنده‌ در حالي‌ كه‌ به‌ فكر فرو رفته‌ بود، گفت‌: «عجيب‌ است‌... به‌ اين‌ خاطرمي‌گويم‌ عجيب‌ است‌ كه‌ اين‌ حس‌ها به‌ من‌ هم‌ دست‌ مي‌دهد. راستش‌ را بخواهي‌ وقتي‌ پيغام‌ات‌ راديدم‌ دلواپس‌ات‌ شدم‌. ولي‌ خوب‌ من‌ هم‌ حالم‌ زياد...» عطسه‌ حرفش‌ را بريد. چشم‌ زيتوني‌ با تعجب‌چشم‌ در چشم‌ نويسنده‌ دوخت‌ و گفت‌: «پيغام‌؟ كدام‌ پيغام‌؟» نويسنده‌ گفت‌: «همان‌ كاغذي‌ كه‌ از زير درانداخته‌ بودي‌اش‌ تو.» چشم‌ زيتوني‌ با همان‌ تعجب‌ گفت‌: «كي‌؟» نويسنده‌ گفت‌: «ديروز، مگر ديروزنيامده‌ بودي‌ خانه‌ي‌ من‌؟» چشم‌ زيتوني‌ گفت‌: «نه‌.» نويسنده‌ با تعجب‌ به‌ چشم‌ زيتوني‌ زل‌ زده‌ بود طوري‌كه‌ انگار منتظر بود تا او پقّي‌ زير خنده‌ بزند. ولي‌ چشم‌ زيتوني‌ با دهان‌ باز نگاهش‌ مي‌كرد. نويسنده‌ انگاركه‌ از خواب‌ پريده‌ باشد، با هيجان‌زدگي‌ گفت‌: «پس‌... ولي‌ خط‌ّات‌ چي‌؟» چشم‌ زيتوني‌ با نگاهي‌ كه‌ناباوري‌ در آن‌ موجب‌ مي‌زد، گفت‌: «دست‌ِ خط‌ من‌؟ كو؟» نويسنده‌ پا شد، رفت‌ كيفش‌ را آورد و داخلش‌را گشت‌. ولي‌ كاغذ توي‌ كيفش‌ نبود. لب‌ گزيد و به‌ فكر رفت‌. چشم‌ زيتوني‌ در حالي‌ كه‌ همچنان‌ با تعجب‌نويسنده‌ را نگاه‌ مي‌كرد، گفت‌: «حالا پيغام‌ چي‌ بود؟» نويسنده‌ با دستپاچگي‌ گفت‌: «آره‌، آره‌، نوشته‌بودي‌ وقت‌ كردي‌ سري‌ به‌ من‌ بزن‌.» چشم‌ زيتوني‌ سرخ‌ شد، گفت‌: «باز هم‌ كه‌ پاي‌ من‌ را كشيدي‌ وسط‌.بهت‌ كه‌ گفتم‌ من‌ نيامدم‌.» نويسنده‌ با همان‌ دستپاچگي‌ گفت‌: «راستش‌ دست‌ خط‌ توي‌ كاغذ گيجم‌كرده‌.» چشم‌ زيتوني‌ حالا دست‌ زير چانه‌ گذاشته‌ بود و به‌ چهره‌ي‌ انديشناك‌ نويسنده‌ نگاه‌ مي‌كرد.نويسنده‌ گفت‌: «مانده‌ام‌ حيران‌. آخر كي‌ مي‌تواند باشد!؟» و كيفش‌ را روي‌ ميز آشپزخانه‌ گذاشت‌. يك‌ آن‌تصميم‌ گرفت‌ ماجراي‌ مرد غريبه‌ را براي‌ دوستش‌ نقل‌ كند. امّا نتوانست‌.
چشم‌ زيتوني‌ از پشت‌ ميزغذاخوري‌ پا شد و شروع‌ كرد به‌ جمع‌ كردن‌ ظرف‌هاي‌ روي‌ ميز. نويسنده‌كيفش‌ را برداشت‌ و دوباره‌ نگاهي‌ به‌ داخلش‌ انداخت‌. فكر كرد كاغذ پيغام‌ را كجا گذاشته‌ است‌. چيزي‌ به‌ ذهنش‌ نرسيد. از ذهنش‌ گذشت‌ كه‌ چشم‌ زيتوني‌ با او شوخي‌ مي‌كند. ولي‌ بلافاصله‌ با خود گفت‌ كه‌ دليلي‌ ندارد چشم‌ زيتوني‌ به‌ او دروغ‌ بگويد. وقتي‌ نگاهش‌ به‌ او افتاد، دلش‌ به‌ حالش‌ سوخت‌. براي‌ همين‌ سعي‌ كرد براي‌ رفع‌ هرگونه‌ كدورت‌ِ لبخند بزند. لبخند زد و اين‌ لبخند را تا لحظه‌اي‌ كه‌ از چشم‌زيتوني‌ خداحافظي‌ مي‌كرد، حفظ‌ كرد. چشم‌ زيتوني‌ با ديدن‌ حالت‌ِ چهره‌ي‌ نويسنده‌ موضوع‌ صورتك‌ راپيش‌ كشيد. نويسنده‌ به‌ شنيدن‌ حرف‌ چشم‌ زيتوني‌، چيزي‌ نمانده‌ بود از كوره‌ در برود، ولي‌ به‌ زحمت‌ جلو خودش‌ را گرفت‌ و هيچ‌ نگفت‌.
برگشت‌. برگشته‌ بود. چنان‌ سريع‌ به‌ خانه‌اش‌ برگشته‌ بود كه‌ نه‌ به‌ مسافت‌ طولاني‌ حد فاصل‌ منزل‌چشم‌ زيتوني‌ و ايستگاه‌ اتوبوس‌ توجهي‌ كرده‌ بود و نه‌ به‌ راه‌ طولاني‌ خانه‌اش‌. اما با وجود اين‌ افكارزيادي‌ به‌ ذهنش‌ خطور كرده‌ بود، افكاري‌ كه‌ در كمتر از چند ثانيه‌ از ذهنش‌ پاك‌ شده‌ بود. همين‌ كه‌ ازمنزل‌ چشم‌ زيتوني‌ بيرون‌ آمده‌ بود، فكر كرده‌ بود چرا پيغام‌ را آن‌ طور كه‌ بود به‌ چشم‌ زيتوني‌ نگفته‌ است‌. امّا اصل‌ پيغام‌ چه‌ بود؟ نامه‌ را چه‌ كرده‌ بود؟ نمي‌دانست‌. از طرفي‌، اين‌ نكته‌ را به‌ خوبي‌مي‌دانست‌ كه‌ گاهي‌ اوقات‌ آدم‌ به‌ ناچار تحت‌ شرايط‌ خاصي‌ خطر را به‌ تحقير ترجيح‌ مي‌دهد. شايدبراي‌ همين‌ بود كه‌ تحت‌ تأثير حسّي‌ كه‌ در دم‌ سركوبش‌ كرده‌ بود، دور و اطرافش‌ را نديده‌ بود. او رنجيده‌ بود. از حرف‌ چشم‌ زيتوني‌ رنجيده‌ بود.
وقتي‌ خم‌ كوچه‌ را پيچيد، هنوز در يك‌ فضاي‌ خالي‌ از اشياء قدم‌ برمي‌داشت‌. اما ناگاه‌ با منظره‌ي‌عجيبي‌ روبرو شد. پژو سفيد رنگ‌ درست‌ جلو در خانه‌اش‌ پار شده‌ بود. عطسه‌ كرد. دست‌ و پايش‌ به‌لرزه‌ افتاد. آهسته‌ آهسته‌، لرزان‌، به‌ اتومبيل‌ نزديك‌ شد. بعد به‌ آرامي‌ از شيشه‌ي‌ سمت‌ راننده‌ نگاهي‌ به‌داخل‌ اتومبيل‌ انداخت‌. داخل‌ِ اتومبيل‌ كسي‌ نبود. فكر كرد مرد غريبه‌ براي‌ چه‌ آمده‌ است‌. و حالا كجااست‌. به‌ انتهاي‌ كوچه‌ خيره‌ شد. راه‌ افتاد و رفت‌ روي‌ تل‌ّ خاك‌ِ انتهاي‌ كوچه‌ ايستاد. بلندي‌، كنار ديواربود. دست‌ به‌ ديوار گرفت‌ و توي‌ خرابه‌ي‌ پشت‌ ساختمان‌ها سرك‌ كشيد. هيچ‌ تنابنده‌اي‌ در آن‌ اطراف‌ به‌چشم‌ نمي‌خورد. به‌ اين‌ صرافت‌ افتاد كه‌ شايد با با نوشتن‌ پيغام‌ قصد داشته‌اند او را پي‌ِ نخود سياه‌بفرستند و خانه‌ را خالي‌ كنند. با احتياط‌ از بلندي‌ پايين‌ آمد و رفت‌ جلو در حياط‌ دست‌ كرد كليد را ازتوي‌ كيفش‌ درآورد. همين‌ كه‌ خواست‌ كليد بيندازد، عرق سردي‌ به‌ پشتش‌ نشست‌. دستش‌ لرزيد و به‌پهلو افتاد. نكند مرد غريبه‌ حالا توي‌ خانه‌ به‌ انتظار ورود او لحظه‌ شماري‌ مي‌كند. چند قدم‌ به‌ عقب‌برداشت‌. اول‌ خواست‌ برگردد، برود خانه‌ي‌ چشم‌ زيتوني‌ و از او كمك‌ و ياري‌ بخواهد. بعد فكر كرد بهتراست‌ همان‌ جا، دور و بر خانه‌ تا روشن‌ شدن‌ قضيه‌ منتظر بماند. اگر اتفاقي‌ براي‌ خودش‌ يا خانه‌اش‌ بيفتدمي‌تواند همسايه‌ها را خبر كند. در همين‌ لحظات‌، از توي‌ حياط‌ صداي‌ پايي‌ را شنيد كه‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ به‌در نزديك‌ مي‌شد. به‌ سرعت‌ برگشت‌ و دوان‌ دوان‌ رفت‌ پشت‌ درخت‌ جلو ساختمان‌ روبرويي‌ ايستاد. درحياط‌ باز شد. شخصي‌ كه‌ در حياط‌ را باز كرد، ثابتي‌ بود. ثابتي‌ جلو اتومبيل‌ را دور زد. در سمت‌ راننده‌ راباز كرد و نشست‌. نويسنده‌ نفسي‌ عميقي‌ كشيد. ولي‌ از پشت‌ِ درخت‌ بيرون‌ نيامد. ثابتي‌ اتومبيل‌ را روشن‌كرد و راه‌ افتاد و رفت‌. نويسنده‌ با خود گفت‌ ثابتي‌ با اين‌ همه‌ مأموريتي‌ كه‌ مي‌رود براي‌ چه‌ اتومبيل‌خريده‌ است‌. اصلاً اتومبيل‌ به‌ چه‌ دردش‌ مي‌خورد. دلش‌ آرام‌ گرفته‌ بود. اما هنوز ترديد داشت‌. هر چند فقط‌ يك‌ بار اتومبيل‌ مرد غريبه‌ را ديده‌ بود، امّا احساس‌ مي‌كرد. آن‌ را مي‌شناسد. چطور ممكن‌ است‌اتومبيل‌ مرد غريبه‌ در اختيار ثابتي‌ باشد. با همين‌ افكار از پشت‌ درختان‌ بيرون‌ آمد و به‌ طرف‌ درِ حياط‌راه‌ افتاد.
وقتي‌ درِ آپارتمان‌ را باز مي‌كرد، هنوز مردّد بود. دستش‌ مي‌لرزيد. براي‌ همين‌ در را بي‌آن‌ كه‌سروصداي‌ باز شدن‌ چف‌ بلند شود، آهسته‌ گشود و آن‌ را با نوك‌ انگشتان‌ خود به‌ عقب‌ هل‌ داد. در تانيمه‌ باز شد و او به‌ آرامي‌ سرش‌ را از لاي‌ در تو برد. پوست‌ صورتش‌ جمع‌ شده‌ بود. چند لحظه‌ همان‌طور ايستاد و وقتي‌ ديد هيچ‌ اتفاقي‌ نيفتاد، پا به‌ داخل‌ گذاشت‌. آهسته‌ آهسته‌ جلو مي‌رفت‌ و نگاه‌مي‌كرد. به‌ همه‌ جا سركشيد؛ به‌ آشپزخانه‌؛ به‌ دستشويي‌؛ حتي‌ به‌ اتاق پذيرايي‌ و به‌ زير مبل‌ها. بعد نوبت‌به‌ اتاق‌اش‌ رسيد، اتاق‌ كارش‌. در را باز كرد با ديدن‌ داخل‌ اتاق‌ فهميد كه‌ تصوراتش‌ بي‌اساس‌ و پايه‌ بوده‌است‌. امّا هنوز زير ميز را نگاه‌ نكرده‌ بود. به‌ ميز نزديك‌ شد و زيرش‌ را نگاه‌ كرد. هيچ‌ كس‌ در خانه‌ نبود.بعد كه‌ خسته‌ و كوفته‌ روي‌ صندلي‌ افتاد، ناگهان‌ به‌ ياد آورد كتاب‌ها و كاغذهايش‌ را وارسي‌ نكرده‌ است‌.كتاب‌هايش‌ توي‌ قفسه‌ها بود و تغييري‌ در قفسه‌ها بچشم‌ نمي‌خورد. امّا كاغذهايش‌، دستنوشته‌هايش‌...درِ كمد ميز را گشود، همه‌ كاغذها را به‌ دقت‌ از نظر گذراند و در را بست‌. كشوي‌ ميز را بيرون‌ كشيد. نگاهش‌ به‌ پوشه‌ي‌ قرمز رنگ‌ داخل‌ كشو افتاد. آن‌ را برداشت‌ و روي‌ ميز گذاشت‌. كپي‌ِ دستنوشته‌ي‌دوازده‌ قصه‌ي‌ كوتاه‌ بود. ورق زد و رسيد به‌ صفحه‌ آخر. وقتي‌ صفحه‌ را برگرداند، يادداشت‌ كوچكي‌ راديد و فوراً آن‌ را برداشت‌ و نگاه‌ كرد. جاي‌ مُهر يك‌ كتابفروشي‌ روي‌ كاغذ بود. پشت‌ورو كرد. خودش‌ بود. همان‌ دست‌ خطي‌ بود كه‌ با ديدنش‌ ياد دست‌ خط‌ چشم‌ زيتوني‌ افتاده‌ بود. از اين‌ كه‌ پيغام‌ را پيداكرده‌ بود، خوشحال‌ شد:
چشماني‌ سبز با نگاهي‌ عصبي‌!
قد كوتاه‌!
نه‌ چندان‌ چاق!
اين‌ پوشه‌ مال‌ اوست‌!
پوشه‌ي‌ قرمز!
اين‌ مشخصات‌ ظاهر خود نويسنده‌ بود. چرا همان‌ دفعه‌ي‌ اوّل‌ آن‌ را با دقت‌ نخوانده‌ بود. دفعه‌ي‌ اوّل‌پيغام‌ را با وجود علامت‌ تعجّب‌، ندايي‌ خوانده‌ بود. امّا نه‌ كامل‌ و تا آخر. شباهت‌ دست‌ خط‌به‌ دست‌خط‌ِ چشم‌ زيتوني‌ ذهنش‌ را منحرف‌ كرده‌ بود. امّا اين‌ مشخصات‌ را كي‌ نوشته‌ بود. اين‌ كه‌ اصلاً پيغام‌ نبود. آرم‌ مُهر پشت‌ كاغذ مخصوص‌ِ كتابفروشي‌ زني‌ بود كه‌ روز قبل‌ كتابي‌ از آن‌ خريده‌ بود. ولي‌چرا روي‌ كف‌ راهرو افتاده‌ بود؟ هر چند فكر كرد به‌ نتيجه‌اي‌ نرسيد. عاقبت‌ سعي‌ كرد اين‌ حدس‌ و خيال‌را به‌ خود بقبولاند كه‌ از روي‌ سهو و اهمال‌ از لاي‌ پوشه‌ روي‌ كف‌ راهرو افتاده‌ است‌. با وجود اين‌ با خودشرط‌ كرد هر چه‌ زودتر ته‌ و توي‌ قضيه‌ را دربياورد. بايد مي‌رفت‌ و موضوع‌ را با زن‌ كتابفروش‌ در ميان‌مي‌گذاشت‌. امّا نه‌ آن‌ روز و نه‌ روزهاي‌ بعد سراغ‌ زن‌ كتابفروش‌ نرفت‌. هيچ‌جا نرفت‌. يكي‌، دو بار چشم‌زيتوني‌ براي‌ ديدنش‌ آمد. امّا او بجز موضوع‌ پيغام‌، حرفي‌ درباره‌ي‌ مردِ غريبه‌ و ساير ماجراها به‌ زبان‌ نياورد.






2

نويسنده‌ خسته‌ از قدم‌ زدن‌، روي‌ صندلي‌ِ پشت‌ ميز نشست‌؛ خم‌ شد و پيشاني‌اش‌ را روي‌ ميز گذاشت‌.قصّه‌ي‌ زن‌ هنوز به‌ آخر نرسيده‌ بود و دو، سه‌ روز بيشتر به‌ جلسه‌ي‌ پايان‌ِ ماه‌ باقي‌ نمانده‌ بود اولي‌ مي‌گويدثابتي‌ پسوند هم‌ دارد اول‌ اسم‌ كوچكش‌ را نمي‌دانم‌ بيايد كه‌ حتماً هم‌ مي‌آيد مي‌پرسم‌ ازش‌ دوازده‌ نفرند با اومي‌شوند سيزده‌ نفر همه‌ دور هم‌ نشسته‌اند دوازدهمي‌ پا مي‌شود پوشه‌ي‌ خاكي‌ رنگي‌ را از روي‌ ميز برمي‌دارد وهمان‌ طور ايستاده‌ قصه‌اي‌ به‌ اسم‌ سه‌ اسب‌ را براي‌ حضار مي‌خواند بعد به‌ تك‌ تك‌ افراد نگاه‌ مي‌كند دومي‌ ازسر جاي‌ خود پا مي‌شود دفتري‌ را كه‌ در دست‌ دارد باز مي‌كند ابتدا شعري‌ مي‌خواند اما شعري‌ را كامل‌ نمي‌خواند چون‌ به‌ سرفه‌ مي‌افتد و به‌ دنبال‌ آن‌ عطسه‌ مي‌كند و به‌ اين‌ ترتيب‌ كلمه‌ي‌ اول‌ مصرع‌ پاياني‌ را پنج‌ بارتكرار مي‌كند دوازدهمي‌ رو به‌ دومي‌ مي‌كند مي‌پرسد شاخه‌چي‌ سومي‌ به‌ جاي‌ دومي‌ مي‌گويد خط‌ اضطراب‌ دومي‌ نمي‌تواند به‌ خواندن‌ ادامه‌ بدهد مي‌نشيند و از سومي‌ مي‌خواهد پا شود و قصه‌اش‌ را بخواند سومي‌ خم‌مي‌شود كاغذهايش‌ را از روي‌ ميز برمي‌دارد اما از جاي‌ خود تكان‌ نمي‌خورد قصه‌اش‌ را به‌ صورت‌ نشسته‌ براي‌حاضرين‌ قرائت‌ مي‌كند دوازدهمي‌ لب‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌فشارد و به‌ يازدهمي‌ نگاه‌ مي‌كند و نهمي‌ به‌دوازدهمي‌ هشتمي‌ دست‌ مي‌زند دوازدهمي‌ ابرو درهم‌ مي‌كشيده‌ مي‌پرسد اين‌ چه‌ معني‌ مي‌دهد يازدهمي‌مي‌گويد يعني‌ چه‌ كه‌ يك‌ زن‌ دوازده‌ روز به‌ يكي‌ زنگ‌ بزند و يك‌ بيت‌ شعر بخواند دو سه‌ نفر مي‌خندند اولي‌رو به‌ آن‌ها لب‌ مي‌گزد سومي‌ مي‌گويد خوب‌ اين‌ هم‌ يك‌ جور دعا است‌ چند صدا مي‌گويند چه‌ جور دعايي‌سومي‌ توضيح‌ مي‌دهد چند صدا مي‌گويند پس‌ تعهد ناگهان‌ صداي‌ زنگ‌ اف‌اف‌ بلند مي‌شود اولي‌ مي‌گويدخودش‌ است‌ عاشق‌ نوشتن‌ است‌ و پا مي‌شود دوازدهمي‌ پا مي‌شود و از كنار دومي‌ مي‌گذرد و مي‌رود به‌ طرف‌دستشويي‌ دومي‌ به‌ اولي‌ مي‌گويد گفتي‌ اسمش‌ اول‌ است‌ اولي‌ مي‌گويد اول‌ پسوندش‌ است‌ ثابتي‌ ثابتي‌ اول‌ ومي‌دود طرف‌ در ثابتي‌ اول‌ اول‌ وارد مي‌شود چيزي‌ مثل‌ يك‌ مقواي‌ مشكي‌ لوله‌ شده‌ در دست‌ دارد دو نفر مثل‌خودش‌ هم‌ پشت‌ سرش‌ تو مي‌آيند يكي‌ يك‌ دوربين‌ فيلمبرداري‌ دارد و آن‌ ديگري‌ يك‌ دوربين‌ عكاسي‌ ثابتي‌اول‌ اول‌ پوزخند مي‌زند اما بعد كه‌ همه‌ با نگاه‌هاي‌ عصبي‌ نيم‌خيز مي‌شوند اين‌ ثابتي‌ اول‌ است‌ كه‌ اول‌ مي‌ترسدولي‌ براي‌ اين‌ كه‌ كسي‌ متوجه‌ ترس‌ او نشود بلافاصله‌ به‌ حرف‌ مي‌آيد و مي‌گويد جمعتان‌ جمع‌ است‌ و پوزخندمي‌زند و رو به‌ عكاس‌ مي‌كند و چشمك‌ مي‌زند عكاس‌ مردي‌ است‌ ريزنقش‌ و چهره‌اش‌ در پشت‌ دوربين‌مخفي‌ شده‌ است‌ دستهايش‌ كم‌ و بيش‌ مي‌لرزد همان‌ جايي‌ كه‌ ايستاده‌ است‌ مي‌نشيند و كف‌ دست‌ راستش‌ را بركاسه‌ي‌ زانويش‌ مي‌گذارد به‌ نظر مي‌رسد كه‌ كاسه‌ي‌ زانويش‌ را محكم‌ مالش‌ مي‌دهد اما از كار باز نمي‌مانددوربين‌ عكاسي‌ از سمت‌ پايين‌ توي‌ صورت‌ تك‌ تك‌ حاضرين‌ از راست‌ به‌ چپ‌ مي‌ايستد و نورافكن‌ روشن‌ وخاموش‌ مي‌شود همزمان‌ دوربين‌ فيلمبرداري‌ راه‌ مي‌افتد فيلمبردار مي‌چرخد و صورت‌ها زير نورافكن‌ دوربين‌عكاسي‌ رنگشان‌ مي‌پرد و سايه‌ها مدام‌ روي‌ ديوار پشت‌ سرشان‌ مي‌افتند انگار كه‌ مي‌جهند دومي‌ به‌ ديواري‌ كه‌پنجره‌ي‌ بزرگي‌ در دل‌ آن‌ با پرده‌ي‌ سفيد پوشيده‌ شده‌ است‌ نگاه‌ مي‌كند سايه‌ صورت‌ سه‌ نفر درازتر از حدمعمول‌ به‌ نظر مي‌رسد در همين‌ لحظه‌ با تكان‌ مقواي‌ مشكي‌ لوله‌ شده‌ي‌ توي‌ دستهاي‌ ثابتي‌ اول‌ همه‌ چيز ازحركت‌ بازمي‌ماند ثابتي‌ اول‌ با صدايي‌ نه‌چندان‌ بلند به‌ دو نفر مشابه‌ خودش‌ مي‌گويد همه‌شان‌ را ببريد توي‌ راه‌دومي‌ دست‌ به‌ ديوارهاي‌ آهني‌ داخل‌ اتومبيل‌ مي‌مالد و در هوا تكان‌ مي‌دهد و آهسته‌ به‌ اميد آن‌كه‌ شخص‌ديگري‌ در عقب‌ اتومبيل‌ باشد به‌ صدا در مي‌آيد اما طولي‌ نمي‌كشد كه‌ به‌ تنهايي‌اش‌ پي‌مي‌برد و پيش‌ خودش‌مي‌گويد يعني‌ دوازده‌ ماشين‌ براي‌ دوازده‌ نمي‌تواند ادامه‌ بدهد چون‌ اتومبيل‌ توقف‌ مي‌كند راننده‌ شيشه‌ را پايين‌مي‌كشد و سرش‌ را بيرون‌ مي‌برد و مي‌گويد يك‌ نفر يكي‌ از دور داد مي‌زند مگر مي‌شود راننده‌ با صدايي‌ كه‌نمي‌خواهد دومي‌ بشنود مي‌گويد خاك‌ بر سر چه‌ نعره‌اي‌ مي‌زند لااقل‌ اين‌ را از اين‌ زهرماري‌ بگو صدايي‌ از توي‌ بي‌سيم‌ مي‌گويد يكي‌ كم‌ است‌ صداي‌ ثابتي‌ اول‌ از توي‌ خش‌ خش‌ بي‌سيم‌ بلند مي‌شود مي‌گويد برگرد صداي‌زنگ‌ در كه‌ بلند شد، نويسنده‌ هري‌ دلش‌ پايين‌ ريخت‌. كي‌ مي‌تواند باشد؟ روي‌ صندلي‌ تكان‌ بخود داد.سر از روي‌ ميز برداشته‌ بود امّا همچنان‌ خميده‌ مانده‌ بود. ناگهان‌ با فشار دست‌ از مير فاصله‌ گرفت‌.صداي‌ زنگ‌ در دوباره‌ بلند شد. در حالي‌ كه‌ پيشاني‌اش‌ را مي‌خاراند از پشت‌ ميز بيرون‌ آمد و آهسته‌آهسته‌ به‌ طرف‌ در اتاق‌ راه‌ افتاد. وقتي‌ در را گشود، به‌ اين‌ فكر افتاد كه‌ نكند آمده‌اند او را با خودشان‌ببرند. ياد اتومبيل‌ سفيد رنگ‌ افتاد. چهره‌ي‌ دوستانش‌ يكي‌ يكي‌ در ذهنش‌ جان‌ گرفت‌.
ـ در زده‌؟ يعني‌ خودش‌ در زده‌؟
ـ آره‌ ديگر در زده‌.
ـ معلوم‌ نيست‌. مي‌گويند كليد داشته‌.
ـ نه‌، در زده‌، طفلك‌ رفته‌ در را باز كرده‌ و با ديدن‌ ناشناس‌، از ترسش‌ برگشته‌ دويده‌ رفته‌ توي‌ آشپزخانه‌.
ـ جيغ‌زده‌. اوّل‌ پيش‌ خودش‌ گفته‌ برود توي‌ اتاق و در را از پشت‌ قفل‌ كند، بعد ديگر...
ـ نتوانسته‌. طفلك‌ توي‌ آن‌ هير و وير چكار مي‌توانسته‌ بكند. مگر كاري‌ مي‌شود كرد.
ـ مي‌توانسته‌ يك‌ چيز سنگيني‌ مثلاً صندلي‌ يا يك‌ گلدان‌ را بردارد و بزند تو سر...
ـ عوضش‌ رفته‌ آشپزخانه‌ كارد بردارد كه‌ يارو خودش‌ را رسانده‌ و همان‌ جا خفه‌اش‌ كرده‌.
ـ اِ... خفه‌اش‌ كرده‌؟
ـ آره‌ ديگر. مگر نشنيدي‌ چشم‌ زيتوني‌ چي‌ گفت‌؟
ـ اين‌ها همه‌اش‌ داستان‌ است‌.
ـ داستان‌ است‌؟ مرگش‌ هم‌ داستان‌ است‌؟
نويسنده‌ يك‌ آن‌ احساس‌ كرد كه‌ مرده‌ است‌. ترسيده‌ بود. ولي‌ وقتي‌ در را با احتياط‌ گشود و زن‌ِ همسايه‌ را پيش‌ روي‌ خود ديد، ترس‌اش‌ ريخت‌.
«اگر اجازه‌ مي‌دهيد، مي‌خواهم‌ چند لحظه‌ مزاحمتان‌ بشوم‌.»
نويسنده‌ با دستپاچگي‌ در را كاملاً باز كرد و كنار رفت‌.
«بفرماييد.»
زن‌ همسايه‌ بدون‌ معطلي‌ وارد شد و انگار كه‌ آشنايي‌ قبلي‌ داشته‌ باشد يكراست‌ به‌اتاق‌ پذيرايي‌رفت‌ و بي‌آن‌ كه‌ منتظر تعارف‌ نويسنده‌ بماند، روي‌ مبل‌ نشست‌. نويسنده‌ در حالي‌ كه‌ مات‌ و مبهوت‌مانده‌ بود، در اتاق‌ِِ پذيرايي‌ ايستاد و به‌ زن‌ خوشآمد گفت‌.
زن‌ همسايه‌ گفت‌: «داشتيد سبزي‌ خرد مي‌كرديد، نه‌؟» و به‌ كاردي‌ كه‌ توي‌ دست‌ نويسنده‌ بود اشاره‌كرد.
نويسنده‌ با تعجب‌ به‌ كارد توي‌ دستش‌ نگاهي‌ كرد و با دستپاچگي‌ گفت‌: «نه‌، يعني‌ بله‌... بله‌.» و از زن‌همسايه‌ عذرخواهي‌ كرد و رفت‌ كارد را روي‌ ميز آشپزخانه‌ گذاشت‌ و برگشت‌.
زن‌ همسايه‌ سرخ‌ شد، بعد لبخند زد و در حالي‌ كه‌ به‌ ديوارها و سقف‌ و وسايل‌ منزل‌ نگاه‌ مي‌كرد،گفت‌: «خانه‌ي‌ قشنگي‌ داريد. يعني‌ منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ اثاث‌ را خوب‌ چيده‌ايد.»
نويسنده‌ منتظر بود تا زن‌ همسايه‌ قصد و نيت‌ خودش‌ را از ديدن‌ او، آن‌ هم‌ در آن‌ وقت‌ شب‌ بازگوكند. اين‌ اولين‌ بار بود كه‌ بعد از مدت‌ها مديد به‌ ديدنش‌ آمده‌ بود.
زن‌ همسايه‌ بعد از اين‌ كه‌ همه‌ جا را حسابي‌ از نظر گذراند، گفت‌: «حال‌ دوستتان‌ چطور است‌؟»
نويسنده‌ با تعجب‌ گفت‌: «دوستم‌؟ كدام‌ دوستم‌؟»
«همان‌ دختر خانمي‌ كه‌ چشم‌هاي‌ زيتوني‌ رنگ‌ دارد.»
نويسنده‌ از فرط‌ تعجب‌ خنده‌اش‌ گرفت‌، گفت‌: «شما او را از كجا مي‌شناسيد؟»
«من‌ ايشان‌ را نمي‌شناسم‌. آمده‌ام‌ تا بهتر بشناسم‌شان‌.»
«ولي‌... براي‌ چي‌؟»
زن‌ همسايه‌ لبخند زد و گفت‌: «شما چرا نمي‌نشينيد؟» و بار ديگر نگاهي‌ به‌ دور و اطراف‌ انداخت‌ وادامه‌ داد: «از خدا پنهان‌ نيست‌، از شما هم‌ پنهان‌ نباشد. من‌ از طرف‌ كسي‌ آمده‌ام‌ كه‌ دلش‌ مي‌خواهدايشان‌ را بهتر بشناسد...»
نويسنده‌ با بهت‌ و حيرت‌ گفت‌: «آخر براي‌ چي‌؟» و رفت‌ نزديك‌ زن‌ِ همسايه‌ روي‌ صندلي‌ نشست‌ وادامه‌ داد: «ممكن‌ است‌ يك‌ مقدار واضح‌تر صحبت‌ كنيد تا بفهمم‌.»
زن‌ همسايه‌ گفت‌: «يك‌ نفر اَزَم‌ خواسته‌ تا بيايم‌ باهاتان‌ صحبت‌ كنم‌. با خود شما هم‌ صحبت‌ كرده‌.»
نويسنده‌ با صدايي‌ كه‌ شبيه‌ جيغ‌ بود، گفت‌: «با من‌؟ كِي‌؟»
«بله‌، با شما صحبت‌ كرده‌. گفت‌ كه‌ شما را تو كتابفروشي‌ ديده‌، خواسته‌ راجع‌ به‌ دوستتان‌ باهاتان‌صحبت‌ كند، نتوانسته‌.»
نويسنده‌ ناگهان‌ رنگ‌ از رخسارشان‌ پريد. زن‌ همسايه‌ اشاره‌اش‌ به‌ مرد غريبه‌ بود. مرد غريبه‌ با اين‌ زن‌چه‌ نسبتي‌ داشت‌؟
زن‌ همسايه‌ انگار كه‌ فكر نويسنده‌ را خوانده‌ باشد، گفت‌: «برادر شوهرم‌ است‌.»
نويسنده‌ زبانش‌ بند آمد: «ب‌...ب‌... برادر شوهرتان‌؟... خوب‌، آن‌ وقت‌... دوست‌ِمن‌...» و نتوانست‌حرفش‌ را كامل‌ كند.
زن‌ همسايه‌ سرخ‌ شد. گفت‌: «امر خير است‌.»
نويسنده‌ در حالي‌ كه‌ به‌ صحّت‌ حدس‌اش‌ درباره‌ي‌ شباهت‌ ميان‌ ثابتي‌ و مرد غريبه‌ مي‌انديشيد، بادستپاچگي‌ گفت‌: «ولي‌... ولي‌ چرا با خودش‌ صحبت‌ نمي‌كنيد. مادرش‌ هم‌ هست‌ مي‌توانيد با مادرش‌صحبت‌ كنيد.»
زن‌ همسايه‌ با لحن‌ ملتمسانه‌ گفت‌: «من‌ ازتان‌ خواهش‌ مي‌كنم‌، قبل‌ از اين‌ كه‌ ما باهاشان‌ صحبت‌ كنيم‌،شما اين‌ موضوع‌ را با دوستتان‌ در ميان‌ بگذاريد.»
نويسنده‌ خواست‌ بگويد: «من‌ چكاره‌ام‌»، نگفت‌. لبخند زد و گفت‌: «باشد، باشد.» ولي‌ ناگهان‌ يادبيماري‌ِ لاعلاج‌ مرد غريبه‌ افتاد و گفت‌: «ولي‌ ايشان‌ از يك‌ بيماري‌ لاعلاج‌ صحبت‌ مي‌كردند. شما اطلاع‌داريد؟»
زن‌ همسايه‌ در حالي‌ كه‌ سرخ‌ شده‌ بود، از روي‌ مبل‌ پا شد، سر را به‌ شانه‌ي‌ تأييد تكان‌ داد و گفت‌: «به‌من‌ گفت‌. ولي‌ باور كنيد اين‌ قضيه‌ صحت‌ ندارد. راستش‌ را بخواهيد براي‌ همين‌ رويش‌ نشد بيايد.خجالت‌ مي‌كشد. خودش‌ مي‌گويد يك‌ دروغ‌ مصلحتي‌ بوده‌.» و قدمي‌ به‌ جلو برداشت‌ و ادامه‌ داد: «به‌هر حال‌ از لطفتان‌ ممنونم‌. بيشتر از اين‌ها وقت‌ شما را نمي‌گيرم‌.» و به‌ طرف‌ در راه‌ افتاد.
نويسنده‌ در حالي‌ كه‌ زير لب‌ تكرار مي‌كرد: «دروغ‌ مصلحتي‌.»، پشت‌ سر زن‌ همسايه‌ تا دم‌ در رفت‌. زن‌لبخند زد و خداحافظي‌ كرد. نويسنده‌ گفت‌: «ما كه‌ بچه‌اي‌ نداريم‌.»
نويسنده‌ فكر كرد صداي‌ جيغ‌ بچه‌ي‌ چه‌ كسي‌ را بارها و بارها شنيده‌ است‌.
در را كه‌ بست‌، خود را ناگهان‌ پشت‌ ميزش‌ يافت‌. دست‌هايش‌ را روي‌ ميز گذاشت‌ و پيشاني‌اش‌به‌ دست‌هاي‌ مشت‌ شده‌اش‌ تكيه‌ داد و چشم‌هايش‌ را بست‌.
ناگهان‌ زنگ‌ در به‌ صدا درآمد. به‌ شتاب‌ سر از روي‌ دست‌هايش‌ بلند كرد و با خود گفت‌: «كي‌ ممكن‌است‌ باشد؟» و به‌ طرف‌ در راه‌ افتاد.
در را كه‌ گشود، زن‌ همسايه‌ را ديد كه‌ با تبسم‌ به‌ او چشم‌ دوخته‌ بود.
«ببخشيد كه‌ مزاحم‌ خوابتان‌ شدم‌.» و دستش‌ را به‌ طرف‌ نويسنده‌ دراز كرد و ادامه‌ داد: «قابل‌ِ شما راندارد.»
نويسنده‌ با تعجّب‌ گفت‌: «اين‌ چي‌ هست‌؟»
«قلم‌ است‌. يادم‌ رفت‌ بهتان‌ بدهم‌.»
نويسنده‌ قلم‌ را از دست‌ زن‌ همسايه‌ گرفت‌ و تشكر كرد. زن‌ همسايه‌ لبخندزنان‌ از نويسنده‌خداحافظي‌ كرد و رفت‌. نويسنده‌ در را بست‌ و فكر كرد مرز ميان‌ واقع‌ و خيال‌ ناپديد شده‌ است‌. بعد درحالي‌ كه‌ قلم‌ را توي‌ دستش‌ مي‌فشرد، با خود گفت‌: «همين‌ حالا است‌ كه‌ از خواب‌ بيدار شوم‌.»

Monday, November 15, 2004

اويكو/ ياشار احد صارمي

گولگه خانين افسانه سي





بو دئديگيم ، بو داغلارين اورتاسينداكی شه‌هر ده گيل .
بو چوق اوزاقدا ياشايان کولگه لرين تاپيل ديغی يرده اولان بير شهردير .
اوجا اوجا دووارلاری لا . من او ديارين کولگه خان آدلي اولان سلطانی‌ام .
۷۷۷ ياشيم وار منيم . هنوز ۴۰ قادين دان سونرا اوغلوم قيزيم يوقدور .
آغلاميشام چوق کولگه لر تانری‌سينا . ايسته ميشم بير ايگيت اوغلان ، گوزه ل قيزيم اولماسينا . دوعالاريم . ايستک لريم اولور اولماميش اينده يه دک .
وزيريم کی اوزی بير قوجا ، قيرميزی اصلان لار کوکؤندن بير ايشيق دير . منه سندن چوق دييب . خاطيرينی چوق سِوميش يانيمدا .
اونا گوره بو يازی نی سنه يازيرام و سندن امداد ، يارديم ايستيرم ، يانيما گليب و منی سوينديره سن .
..

بو قيزين آدی آق گول دور . اونو بويوک قارقا خان توسطيله ۱۸ ياشينی اونا يِنی ده ن دوندورب و او ايلرجه ۱۸ ياشيندا قالماقدادير . من اونيلا بو گون ايشيق چادريندا گوروشمم . سويش مم وار .
اگر بورا گل سن منه بير نيشان گتير کی منيم كونلوم سوين سين . كونلومو تانيرسان . كونلومون آدی قيرمزی گوش دور . او ان اسگی ، ايشيق لی قوشلارداندير. ..
باغيشلا چوق يازاميرام آرتيق .
گئتمم گره كير . ..
آق گول منی بير عومور گوزه لميش .
بو يازينی بو قانادلی آتين دری سينه يازيب ، سنه دوقرو گوندريره م . گل منی گولدور ای گولدوره ن ...
آق گولون قارنی ايشيلداماقدادير . آق گولون قيزی دوغولور. قار دا اری يير .
دوغولان قيزين آدی نه دير ايندی . بيلميره م اونو آرتيق .
من او قيز دوغاركن آق گولدن آيری‌ليب ، باشقا قوشلار شهرينده بير قادينين قارنيندا بارماقيمی ام مکده .. .

Monday, November 01, 2004

نامه‌ای برای استادم موريس لوی
سلام موريس . حالم هم احمق است هم خوش . اين روزها دفتر شعرم را دوباره حاضر می کنم برای چاپ . راستش خيلی خوب شد که اين همه سال صبر کردم . راست گفته بودی شعر بايد سرعت طبيعي خود سنگ باشد در حال شکستن شيشه ی سکوت . شعر بايد پيشنهادی تازه و انسانی باشد در کنار آسمان و پرنده و عشق . نبايد در حين گفتن ، گلو را بخراشد . در حين خواندن دهان را کج کند. در حين شنيدن گوش ها را مايوس . به حسن و حسين هم سپرده ام که تا ببينند دوباره از خود بی خود می شوم و ... با چاقو هلاکم کنند .. نخند . چلبی هم که در خودش افتاده است و برای آينده اش گنبد درست می کند . زرکوب را هم ساليتانی ست نديده ام فقط شنيده ام اندازه ی سرش را بزرگتر کرده است و راه نمی تواند برود . موريس عزيز هنوز در لوس آنجلس هستم و ۱۲ سالی می شود که به ديار يار نرفته‌ام . راستی يکی از عزيزان اهل تميز جايی گفته بود که در اين غوغا چرا از غوغا نمی نويسم . راستش حتی در غوغا، نوشتن از روح انسان ( روحی که همواره در پی زيبايی ست ) خود غوغا ست . نخند موريس جان . آدمی که در پای درس های تو بنشيند مجبور است ايده آليست باشد . در ضمن اين دفعه سعی کرده ام زبانم شلخته و واز نباشد ! ممنون از اينکه هنوز نفس می کشی و در زيبايی عميق تر می شوی .
باقی ، هر چه ساقی گويد !
با عشق و دوستی : خوخانف !

نامه‌ای برای استادم موريس لوی




سلام موريس . سال نوات مبارك . وقت كردی سری هم به زركوب و چلبی و غزال بزن . لامصب‌ها دارند در خواب راه می روند‌. يكی بايد برود و دست هر سه‌شان را بگيرد و به شب شان برگرداند. موريس شوخی نمی كنم. انگاری چيز خور شده‌اند. در خواب راه می روند. در ضمن در خواب كه راه می روند هيچ ، جنونياتش را هم اين طوری بر زبان می آورند . موريس ديشب خواب ديدم با كالسكه‌ای كه چند گوزن آن را در آسمان می كشيدند آمده‌ای و سبز پوشيده‌ای و به دست من يك كليد داده‌ای ! تو بابا نويل نيستی موريس ولی اين كليد دارد همه ی درها را باز می كند. حالا دری باز كرده و وارد جايی شده ام كه بايستی اين جا می بودی و می‌ديدی. اكبر كپنهاگی رفته است و نشسته است درست روبروی مريم مجدليه و گريه می‌كند . می‌خندم موريس . اين مرد هر زنی را می بينيد فكر می كند معشوقش است. كنارش می نشينم و می‌‌گويم ايشان محبوب عيسای ناصری هستند بالام جان. نگاهم می كند لا مصب بی دين . نمی‌توانم جلو خودم را بگيرم. هر هر می‌خندم. او دوباره برمی گردد با هيكل برنزی مريم مجدليه حرف می زند و گريه می كند . موريس جايی در اين هيكل وجود دارد كه می شود با اين كليد او را برای چند لحظه ای زنده كرد . دلم به حال اين كپنهاگی می سوزد . بايد اين مريم را برايش زنده كنم . موريس مريم زنده می شود . می خندم می خواهم بگويم اكبر كپ ... حالا اما اكبر كپنهاگی تبديل به مجسمه ی سفالی می شود ! تا من اين گاف را درست كنم لطفا آن سه ديوانه را بگير و جايشان برگردان .


با عشق : خوخانف !




نامه ای برای استادم موريس لوی


موريس عزيز از اين که کتاب حديث غربت من را برای من فرستادی ممنونم . کتاب غمگين و تاثير گذاری ست . اين فارسی نويسِ در اگزايل عجب حال آدم را می گيرد . همين داستان واپسين همان کتاب ( حديث غربت من ) . آن را هی خواندم و خواندم . چه داستانی ! چه داستانی ! داستان حديث غربت من مرا ياد آن قصيده ی ميميه انداخت موريس جان . اين امير اکبر سردوزامی اين کتاب را انگار نه با زبان بلکه با سکوتش نوشته است . نوشتن چاه آدمی ست می دانم . چاهی که در آن صدايش هی شب و روز گريه می کند . يک چندی ست که من هم ملولم دوست من . چيزهايی که با زبان نوشته می شود داستان سازی ست موريس. ولی چيزهايی که با نگفتن ها ، با نتوانستن گفتن ها فهميده می شود نوشتنِ داستان راستان است . موريس جان اين سکوت آدمی آن هم از جنس خود ما چه داستان هايی که نمی نويسد . ياد يکی از سخنان علی پسر ابو طالب افتادم که چنين نوشت در زمان خودش :


غربت يعنی دوستان را از دست دادن !




نامه ای برای استادم موريس لوی



بعضی چيزها را خوب است خوب به ياد بياورم‌ موريس. هر چند که حافظه‌ی درست و واضحی از روزهای گذشته ندارم‌. ولی بايد من صدای اسطقسی آن يار وفادار، آن تاجدار مهربان موذن‌زاده‌ی اردبيلی را به ياد بياورم‌.موريس هر کسی در عالم شکل گرفتن و نگاه کردن به آسمان « پاواروتی » خودش را دارد‌.‌موذن‌زاده هم پاواروتی من بود وقتی که داشتم ساعت ۵ عصر از آنجا تا ايستگاه‌ منجم می‌دويدم و می‌رسيدم کنار پرطراوت آن يار زلال‌. صورت آن يار را به ياد نمی‌آورم دوست من . صورت تو را هم نه . همه‌ی عزيزانی که عزيز من بوده‌ايد صورت از حافظه‌ی من شسته‌ايد‌. تنها چيزی که با من مانده‌است يک حسی است موريس .. چگونه بگويم دوست من . حسی پر از مهجوری و رنجوری . حالا که دوباره گوش می‌دهم به قول براهنی يک جوری می‌شپنم!


* اذان رحيم مؤذن زاده‌ی اردبيلی
*اذان سليم مؤذن زاده‌ی اردبيلی




نامه های پيشين !

Tuesday, September 28, 2004


نه يازدا شاه گولو گوردوک
نه قيشدا کورسوباشی
خلوصِ نيتی‌نن آسمانه سيكديری‌رَم

( لا ادری )

Saturday, August 28, 2004

CONVERSATION WITH MY EDITOR AND NAKED THOUGHT

دوست عزيز ساخت و پاخت اين آپارتمان آن قدر كامل و درست و آشری ست كه آدمی مثل من دلش لك می زند برای ديدن يك سوسك در گوشه ی اين اتاق . اين جا حتی انزال هم مصنوعی و آرتيفشال است . گور پدر چرم و شلاق و اره برقی . اينجا آدم از قارچ مست نمی شود. به قارچ معتاد می شود . با همه ی زيبايی اتاق های اين آپارتمان من نمی توانم اين جا دمر بخوابم و خواب ببينم . تا تنم سوراخ سوراخ نشده من می روم در عالم ناقص و نيمه تمامم با خود زن بخوابم . تو با تزريق و مركب و سايه روشن عيش كن .


CONVERSATION WITH MY EDITOR AND NAKED THOUGHT 2


دوست عزيز حالا كه داريم تاريخ خودمان را می نويسيم لطفا اين ضبطت را خاموش كن تا برايت چيزی بگويم . خب . ببين يكی از ويژه گی های ادبيات پسامدرن عصر ما اين است كه چيزی كه می نويسيم از تفكر اصيل تهی ست و همه اش پر از عكس های گوناگون تو خالی و خوش تيپ خودمان است . درست نگاه كن همه ی اشكلوفسكی های ما بی ارسطو پيپ می كشند و حرف می زنند . نخند . می دانم فيلم ارسطو تماشاگر و اديانس ندارد . حالا ضبط ات را روشن كن می خواهم پيپم را روشن كنم و چيزی را درون چيزی بشكنم !




CONVERSATION WITH MY EDITOR AND NAKED THOUGHT 3


چند ي مي شود كه بيشتر اوقاتم را با چلبي و زركوب و افسون مي گذرانم و بد هم نمي گذرد .

يكي از چيزهاي جالبي كه در حين حرف زدن با زركوب نظر مرا جلب كرد اين بود كه من بيشتر مواقع همه ي يك عكس ‹ پلات › را نمي توانم ببينم . مسئله اين طوري شروع شد كه عكس بهلول را براي زركوب نشان دادم . در عكس بهلول هِرهِر مي خنديد . زركوب از من پرسيد : حالا هم اين طور ي مي خندد ؟ گفتم : ها . گفت اينجا بايد بستني فروشي ارك باشد . گفتم : نه، پشتش نوشته شده است باقالي قازان . جواب نداد زركوب . بعد از دو ساعت آمد ، گفت : همان است كه گفتم اين جا بستني فروشي ارك است كه بهلول نشسته است . هِرهِر مي خندد . گفتم : آخر مرد حسابي بهلول با دست خودش نوشته است اين جا .. گفت : نگاه كن آن گوشه ، بالاي عكس يك ميله ديده مي شود . ميله ؟ ها گفتم .. آن ميله . گفت : اين ميله در بستني فروشي ارك است كه پرده آويزان دارد براي جدا كردن نرينه ها با مادينه ها . گفتم بگذار زنگ بزنم چلبي ببينم او چه مي داند از ديدن گذشته در يك عكس . نگاه كه كرد گفت اين جا بستني فروش ارك است . عجب . ماندم . آخر بهلول چگونه مي تواند در باقالي قازان باشد و عكس با اين ميله ي كوتاه و كم رنگ در بستني فروشي ارك اتفاق افتاده باشد . زنگ زدم كانادا - پانته آ گوشي را برداشت . تا صداي مرا شنيد بهلول را صدا كرد كه باز هم منم . بهلول هر هر خنديد . گفت : باقالي قازان . گفتم عكس را كه انداخته بود ؟ هر هر خنديد و گفت : به نظرم دوربين اش مال ساري خان بود ولي عكس را افسون انداخته است . زنگ زديم به افسون . افسون گفت : آن را در بستني فروشي ارك گرفته ... هرهر خنديد بهلول . گفتم چرا .. گفت در عمرش به آن بستني فروشي نرفته است . پرسيدم آن روز در اين عكس چه خورده بود . گفت باقالي ...

زركوب روي اين ماجرا تحقيق كرد . ساري خان باقالي را از باقالي قازان گرفته بود . با او در بستني فروشي ارك ..

حالا نشسته ام و اين عكس را نگاه مي كنم . من و زركوب و چلبي و افسون و موريس . در آينه ي پشت سرمان صورت زني هم ديده مي شود كه گرجي حرف مي زند !

Thursday, July 08, 2004

معنا سازی های جادويی
دوباره بلندخوانی کتاب قدم بخير مادر بزرگ من بود

مجموعه داستان - يوسف عليخانی - نشر افق - تهران - زمستان ۱۳۸۲

۴ - يه لنگ



يادتان می آيد که درقصهي پرو يا کلاه قرمزی مادر، دخترش را می فرستد تا چند کلوچه برای مادر بزرگش که بيمار بود ببرد ؟ راه دختر از ميان جنگلی می گذرد و او در آنجا با گرگی روبرو می شود و گرگ از ترس هيزم شکنان که در آن حيطه بودند نمی تواند اين لقمه ی عزيز و خوشمزه را بخورد و با او به گفتگو می نشيند تا درون ذهن او را دريابد و داستان مادربزرگ و نشانی خانه اش را که ياد می گيرد از دخترک جدا می شود و می رود و بلايی به سر مادر بزرگ در می آورد و لباس های او را می پوشد و خود به جای او می نشيند و دخترک بی خبر از راه می رسد و ... حالا ما در کتاب قدم بخير مادر بزرگ من بود با خواندن داستان يا افسانه ی يه لنگ خودمان را حال و هوايی شبيه به حال و هوای کلاه قرمزی پيدا می کنيم . قصه ی داستان در ميلک می گذرد . ميلک دهی ست دور از شهر . به نظر من اين جا ميلک يک پديده ی ذهنی ست که حتی زبانش هم شهری و امروزه نيست . ميلک دهی ست که در آنجا مردی وجود ندارد و اگر يک مردی آنجا باشد ناتوان و نيمه مرد است و همه ی مردان آن جا را ترک کرده اند و به بيرون ماجرا رفته اند و زنها را در آن عالم ذهنی و دور افتاده و تاريک تنها گذاشته اند . زنها تنهايند . هر روز و هر شب می روند و آب از سر چشمه می آورند و شير می دوشند . فکر می کنم اين زنها با آن ميلک جنبه ی تاريک ذهن نويسنده می باشد . چرا اين زنها تنهايند ؟ چرا بايد همه ی مردها از اين دنيا ی درونی و ساکت و دست نخورده رفته باشند به شهر ؟ رفته اند کار کنند و پول و پله درست کنند نه برای برگشتن به اين ميلک که اصل پنهان همه ی اين زنهاست . که برای خانه ای درست کردن در همان شهرها و بردن زنها به آنجا که بيرون از ذهن ابتدايی و دست نخورده است . رسيدن به اصل لذت . و ۲۳ درخت تبريزی . و بعضی اوقات ۲۴ درخت تبريزی . ( به نظر من اين عددها عددهای کليدی هستند که می شود به سن خواهش زن يا سن جنسيت تعبير کرد )اين درختها مرزی ست ميان واقعيت آن ميلک و جنونيات فرا جنسی زنها . و يکی از اين درختهای تبريزی موجودی ست به نام يه لنگ . موجوديست يک پا که زن شکار می کند . چيز شبيه آل که زنهای تازه زا را می برد . گلپری زنی که در اين داستان تنهاست و شوهرش رفته است برای کار متوجه می شود که ۲۳ درخت تبريزی بعضی وقتها می شود ۲۴ درخت تبريزی . واين شماره ۲۴ حرکت می کند و سبب کنجکاوی و کنکاش گلپری خانم می شود . تنهايی ديوانه وار گلپری در مکالمه ای به چشم می خورد که با گلباجی نشسته اند و گلباجی می گويد که شوهرش ارسلان رفته است قزوين و شايد آنجا بماند و برنگردد . تنهايی اين زنها تنهايی و بی قراری زنانگی زنها می باشد . چيزی بايد جای خالی مرد يا جنس ذکر را پيدا کند . ما از طريق گلپری شروع می کنيم به شناختن جن ـ شوهری که در اين داستان با اسم يه لنگ معرفی می شود . يعنی در نبودن قدرت واقعی ذکری قدرت اهريمنی و تاريکی ذکری وجود پيدا می کند . نه در شهر که شهر مظهر خارجی و جامد است . بلکه در ميلک که دنيای بخارات خيالات است . هر دفعه که گلپری می رود طرف گلچال تا آب بياورد فکر و ذهنش در اطراف درخت شماره ۲۴ می پلکد که درخت شماره ۲۴ نيست و يک توتم ذهنی جنسی ست که نمود پيدا کرده است . حالا چرا به صورت اهريمنی ؟ چون گل پری فقط می تواند با شوهر خودش خواب و خيال داشته باشد . نه با صورتی از بيرون داستان . گلپری با چارقد سرخش و چادر سياهش . اين جا ما خواهش ها و عصيانهای گلپری را می بينم . او می داند که يه لنگ آنجاست . ولی می رود به دنبال آن آب . اين يک فهم پيش خودآگاه است . وقتی که يه لنگ گل پری را به چنگ می آورد ما شاهد يکی از گفتگوهای درونی ـ جنسی هستيم . اين گفتگو ما را به سوی يک تجربه ی حيوانی - جنسی می کشاند . جايی که يه لنگ گل پری را کنار تخته سنگ می گذارد و می رود عقب و و فقط به چارقد سرخ نگاه می کند .چارخانه های چادر شب . نويسنده در مشخص سازی اصل لذت خوب صحنه پردازی می کند وقتی که می نويسد : نيازی به دويدن نبود . اما دويد . يک . يک لنگ می دويد . دو . دستمال سرخ و چادر شب . اين جا بايد فيلم داستان تمام می شد ولی بنابه سليقه ی نويسنده ی داستان تمام نشده است . ما در اين داستان شاهد يک مراسم ذهنی - جنسی هستيم . يوسف عليخانی با آفريدن يه لنگ و گلپری نوعی ديگر از خيال پروری اضطراب آميز را در ادبيات ايران به وجود آورده است .

Sunday, February 08, 2004

Bijan Karegar Moghaddam - R.I.P

دو داستان از بیژن کارگر مقدم در بلاگ خوخانف


دکتر و مریض



____________

Sunday, January 04, 2004





           کوتاه ترين افسانه ی جهان


براي شهرزاد اميري

 



دو سال پيش توي يك مدرسه كار مي‌كردم. مسئول كلاس كامپيوتر بودم. كاركردن با برنامه‌هاي مختلف را به بچه‌ها و معلم‌ها ياد مي‌دادم. برنامه‌هاي مخصوص مدرسه را. قشنگ‌ترين روزهاي كارم وقتي بود كه بچه‌هاي كلاس اول و دوم پشت كامپيوتر بودند. بچه‌ كه مي‌گويم يك مشت رنگ جلو چشم‌هام موج مي‌زند. يك مشت رنگ شاد؛ يك مشت چهره كه شاد هم اگر نبودند، شاديم بودند.
صداهاشان هم شادم مي‌كرد. صدايي كه مرا مي‌دواند از اين طرف به آن طرف كلاس. بي‌قرارند بچه‌ها. طاقت ندارند. هي بايد مي‌دويدم. از اين كامپيوتر به طرف آن يكي. به اين يكي رنگ كردن ياد مي‌دادم، به آن يكي آواز خواندن توي مكروفن.
به جز سه چهارتا عرب و پاكستاني و ترك، بقيه دانماركي بودند.
پاكستانيه يك بوي فلافل نازي مي‌داد كه هنوز توي بيني‌ام مانده.
عشق مي‌كردم كه مسئول ثبت آواز كودكان بودم.
عشق مي‌كردم وقتي اين رنگ‌ها را همين جوري مي‌ريختند روي اين صفحه سفيد كامپيوتر.
اما يكي‌شان افسانه ساز بود. گفت من نقاشي نمي‌كنم. مي‌خوام افسانه بسازم.
گفتم بساز عزيز جون!
گفت ولي تو بايد اين‌جا پهلوي من واي‌سي!
گفتم باشه تو شروع كن هر وقت كارم داشتي من اين‌جام.
گفت چه جوري بنويسم يكي بود يكي نبود؟
گفتم يه كمي فكر كن حتماٌ يادت مي‌آد.
واقعاً چه روزهاي قشنگي!
اكبر، اكبر از در و ديوار كلاس مي‌باريد.
و حاصل كارشان: يك بته گل، يك صورت اجق وجق، يك سگ كه سگ نبود ولي عين ماه بود.


و افسانه ساز من كه دنبال دال مي‌گشت: D كجاس اكبر؟
و افسانه ساز من كه دنبال يك
p ي پرنس و دنبال يك p ي پرنسس مي‌گشت: p
كه نيس اين جا!
و اسب،
hest كجاست؟
و زود بُغ مي‌كرد كه چرا من باز رفته‌ام پيش آن يكي بچه.
گفتم اگه اين رو نگاه كني، همة حرف‌ها اين‌جاست.
گفت تو بايد پهلوي من وايسي!
گفتم تو نگاه كن به اين حروف! اسب و پرنسس و افسانه‌‌هات همه‌اش اين‌جاست.
- ولي تو بايد پهلو من وايسي!
گفتم
خُب بچه‌هاي ديگه‌ام
آدمند.
گفت آخه من، من، بايد افسانه بسازم!
گفتم خُب اونام دارن يه جور افسانه مي‌سازن.
گفت اونا دارن نقاشي مي‌گنن، من بايد دنبال
hest بگردم.
اين قدر هي بُغ كرد كه بالاخر رفتم چند دقيقه كنارش ايستادم.
Hest را با هم پيدا كرديم.
پرنس را با هم پيدا كرديم.
پرنسس را هم با انگشت‌هاي كوچولوي نازش خيلي با حوصله اين جوري ترق، ترق، ترق زديم روي تختة كليد.
و حاصلش كوتاه ترين افسانه‌هاي عالم شد:
يك بود يكي نبود. يك پرنس بود. يك روز فهميد
يك پرنسس هم هست. سوار اسبش شد و رفت پيش پرنسس.



2004 چهار


 


بگو سوميش چي شد؟


مگر مهم است؟


جونم براتون بگه، کلي زحمت کشيدم تا ظرف دونه‌اي آويزون کنم پشت پنجره‌م که فقط سهره‌ها بتونن بشينن روش و دونه بخورن. فقط سهره‌ها، براي اين که همسايه‌ي پاييني نتونه بگه، اين ظرفو که آويزون کردي، باعث مي‌شه کبوترها فضله بندازن روي شيشه‌ي پنجره‌ي من. کارم نقص نداره. درست ِ درستِ درست بود. اما امروز صبح ديدم يه کبوتر با يه جور فلاکتي که توي تمام عمرم نديده‌م از لبه‌ي ظرف دونه‌ها آويزون شده. ديدم کارم نقص نداره. ديدم هيچ جوري نمي‌تونه راحت بشينه روي لبه‌ي ظرف. هيچ کبوتري نمي‌تونه بشينه روي اين ظرف و در عين خوردن فضله بندازه روي شيشه‌ي پنجره‌ي همسايه‌ي پاييني، مگه همين جوري که اين نشسته بود. پنجه‌هاش را با فلاکت بندکرده بود به ظرف، و براي اين که بندهاي پلاستيکي دور ظرف مانعش مي‌شد که به راحتي بتونه سرشو بکنه توي ظرف، هي بال بال مي‌زد که بتونه خودشو روي اين لبه‌ي ظرف نگه داره، تا بعد از هر هفت، هشت بار بال بال زدن بتونه سرشو کج کنه و يه نوک بزنه روي دونه‌ها. کارم حرف نداره. بالاخره امسال موفق شدم يکي از کارهايي رو انجام بدم که مي‌خواستم. کامل. بي‌نقص. فقط بديش اينه که بال بال زدن کبوتره و نگاه معصومانه‌ش ريد توي کاسه کوزه‌ي من. نشد يه کاري بکنم که بي‌نقص باشه و بي‌نقص بمونه.





سال 2004 شش

من و پشه و اندوه ِ صبح زود

مي‌خواهد باور كنيد مي‌خواهد نكيند، اما از وقتي كه من با اين سول‌سورت‌ها و سهره‌ها آشنا شده‌ام، رابطه‌ي من با حيوان‌ها يك جور ديگري شده است، البته منهاي حيواني كه آدمي‌زاد است. مثلاً هفته‌ي پيش وقتي توي توالت نشسته بودم، يك عنكبوت ديدم كه داشت با هر هشت‌تاي پاي دراز و قشنگش از ديوار، از كنار لوله‌ي دوش حمام بالا مي‌رفت. من هميشه عنكبوت را به خاطر همين هشت‌تا پاش و به خاطر همين جور راه رفتنش مي‌كشتم. چون تا آن‌جا كه يادم هست هيچ وقت هيچ عنكبوتي آزاري به من نرسانده بود. همين كه هشت‌تا پاش را مي‌ديدم و نوع راه رفتنش را، مي‌ترسيدم. به‌خصوص وقتي كه روي سقف و بالاي سرم بود. گاهي هم كه روي سقف و بالاي سرم بود و راه هم نمي‌رفت، باز از تصور اين كه بالاخره چند دقيقه‌ي ديگر راه مي‌افتد و با آن هشت‌تا پاش اين جوري، اين جوري روي سقف راه مي‌رود با چوبي، چوب جارويي مي‌زدم روش و ترتيبش را مي‌دادم. تازه اگر فرار مي‌كرد و يك جوري جيم مي‌شد تا پيداش نمي‌كردم و ترتيبش را نمي‌دادم خوابم نمي‌برد. (آخه معمولا شب‌ها اين اتفاق مي‌افتاد). راستش اين مسئله بيش از هر چيزي به بي‌اعتمادي‌ي من به اين نوع راه رفتنش بود. چون همه‌اش هي فكر مي‌كردم الان است كه بيفتد روي من و از اين كه با هشت‌تا پاش روي تنم راه برود، خايه‌هام جفت مي‌شد. (خايه جفت شدن يك اصطلاح عاميانه است معادل وحشت كردن) اما حالا همان طور كه گفتم هشت‌تا پاش برايم خيلي‌هم قشنگ بود و آن قدر از راه رفتنش لذت مي‌بردم كه تا پلنگ خانوم از راه رسيد و چشمش افتاد به او و خواست با يك پنجول بزند روش، پس كله‌اش را گرفتم و گفتم دست به اين نزني‌ها، اين عنكبوت خودمونه. پلنگ خانوم گفت امماكن من آخه بايد يه دونه خيلي اون وخ سفت بزنم توي سرش. گفتم بي‌خود. ديگه حق نداري از اين كارا بكني. اما پلنگ خانوم اين جور وقت‌ها اهل بحث و گفتگو نيست، اين است كه ناچارم همان جوري پس كله‌اش را بگيرم تا عنكبوته راهش را بكشد و برود، و وقتي كه از دست‌رس پلنگ خانوم دور شد، پس كله‌اش را ول كنم.


يا مثلا يك حيوان كوچكي اين‌جا هست كه شباهتي به سوسك دارد، اما سوسك نيست. (اسمش را نمي‌دانم چيست تازه اگر هم مي‌دانستم نمي‌توانستم ترجمه‌اش كنم چون از اين‌ها توي ايران نديده‌ام. گمانم دانماركي‌‌الاصل باشد.) حيوان بي‌آزاري هم هست. خيلي هم سرد است. يعني تنش عين يخ مي‌ماند. يك بار كه توي پارك روي چمن دراز كشيده بودم، يكي‌شان رفته بود توي تنم، و همان بار متوجه شدم كه تنش درست عين يك تكه‌ي كوچك يخ است. البته آن روزها اين همه با حيوانات مهربان نبودم. يادم نيست چه كارش كردم. اما گمانم  بايد يك جوري سر به‌ نيستش كرده باشم. اگر توي خانه بوده باشم كه حتماً بايد انداخته باشمش توي كاسه‌ي توالت. اين جور حيوان‌ها را من يا آب مي‌پاشيدم روي‌شان تا بروند توي فاضلاب يا اگر مثلا يك جوري بود كه گرفته بودمش، (معمولا با دست هم نمي‌گرفتم، با كاغذ و اين جور چيزها) مي‌بردم و مي‌انداختمش توي لگن مستراح. (گفتن ندارد كه دكمه‌ي سيفون را هم مي‌زدم) خلاصه به همين راحتي و با همين قصاوت اجدادي يك جوري ترتيب‌شان را مي‌دادم. اما حالا مدتي است كه همه‌ي اين‌ها برايم دوست‌داشتني شده‌اند. پاهاي دراز عنكبوت، شاخك‌هاي كوچولوي اين كه شبيه سوسكه. هفته‌ي پيش ديدم يكي از همين شبيه سوسك‌ها كه اصلا سوسك نيستند (و من كم و بيش شرمنده‌ام كه مي‌گويم شبيه سوسك) و باريك و كوچك‌اند و يك سانت و نيم و قد و بالا دارند، آمده بود رفته بود پشت كاغذي كه به پنجره زده‌ام كه سهره‌ها نتوانند پلنگ خانوم را ببيند، و همان جا براي خودش جا خوش كرده بود. من گاهي نگاهش مي‌كردم مي‌ديدم يك كمي جا به جا شده. گاهي هم همان جا پشت كاغذي كه جاخوش كرده بود شاخك‌هاش را براي خودش تكان مي‌داد. (البته شانس آورده بود كه پلنگ خانوم حواسش به سهره‌ها بود و گرنه حتما براي تنوع هم كه شده يكي مي‌زد توي سرش. خلاصه بعد از سه چهار روز فكر كردم خب اين بيچاره پشت اين كاغذها كه چيزي گيرش نمي‌آيد بخورد، تازه كافي است پلنگ خانوم هم ببيندش و يكي بزند توي سرش و ترتيبش را بدهد. اين بود كه فكر كردم بهتر است يك جوري آرام بگيرمش و بگذارمش بيرون پنجره. با ظرافت يك آدمي كه انگار عمري با اين شبه سوسك زندگي كرده است، يك تكه كاغذ زنگي كه مال آگهي‌ي يكي از شيك‌ترين سوپرماركت‌هاي دانماركي است برداشتم، باهاش يك قيف قشنگ درست كردم، و خواستم با خواهش و تمنا بكنمش توي قيف، اما انگار مي‌دانست كه اين موجود دوپايي كه انسان است اعتمادي نيست، و هي فرار مي‌كرد. (گمانم همين جوري از روي غريزه مي‌دانست كه اين انسان دوپا، فيل به آن عظمت را هم بازيچه‌ي خودش مي‌كند. البته نمي‌دانم اصلا گذرش به سيرك افتاده بود يا نه). خلاصه وقتي ديدم به خواهش و تمناي من اعتماد ندارد،‌از همان حقه‌اي استفاده كردم كه وقتي بچه بودم باهاش زنبور مي‌گرفتم و نيشش را مي‌كندم و نخ مي‌بستم به پاش و مي‌فروختم يك قران. (امروز واقعا از اين گذشته‌ي خودم شرمنده‌ام اما خُب، گذشته گذشته است و شرمندگي‌ي من هيچ دردي از آن همه زنبور نيش‌كنده شده دوا نمي‌كند.) اما شيوه‌ي زنبور گرفتن آن قدر سخت نبود كه شيوه‌ي شبه سوسك گرفتن. چون زنبورهايي كه من مي‌گرفتم بزرگ بودند از آن سرخ‌ها كه بچگي به‌ش مي‌گفتيم زنبور تخمي. (معناي تخمي اين‌جا يعني زنبور ماده كه تخم مي‌گذارد البته) بله، درست كردن قيف براي گرفتن زنبور راحت بود، اما اين شبه سوسكه اين قدر كوچك بود كه يك طرف قيف بايد خيلي خيلي باريك مي‌شد، اين قدر كه هم بتوانم هوا را بکشم تو، و هم اگر شبه سوسكه با نفسم كشيده شد توي قيف، نتواند سُر بخورد توي دهانم.


حالا اگر بگويم درست كردن اين قيف، كه هم بايد هوا را رد مي‌كرد و هم مانع ورود شبه سوسك به دهان مي‌شد سي و هشت دقيقه طول كشيد، ممكن است باورتان نشود، پس من هم از گفتنش مي‌گذرم. خلاصه پس از اين كه قيف را گذاشم توي يك سانتيش و يك نفس سريع كشيدم و شبه سوسكه وارد قيف شد، پنجره را باز كردم و با يك فوت از توي قيف انداختمش روي قرنيز و او هم به هر دليل كه بود سريع دويد و رفت زير قرنيز.


تازه اين‌ها كه چيزي نيست. چهارتا كلاغ‌زاغي را از تابستان تا حالا غذا مي‌دهم. (البته اول‌ها به خاطر سول‌سورت‌ها اين كار را مي‌كردم كه ماجرايش مفصل است اما بعد ديگر با هم رفيق شديم) يعني يك روز وقتي كه اين چهارتا جوجه بودند، براي‌شان از غذاي پلنگ خانوم ريختم توي حياط، بعد ديگر هي مي‌آمدند توي حياط پايين پنجره‌ي من و غيغ غيغ مي‌كردند كه ياالله غذا بده. حالا بزرگ شده‌اند قت قت مي‌كنند.  هر روز صبح، اگر يادم رفته باشد براي‌شان از غذاي خشك پلنگ خانوم بريزم توي حياط، مي‌آيند، و هي قت قت مي‌كنند كه بيا غذاي ما را بده.


از وقتي كه سول‌سورت‌ها را ديده‌ام، يك جوري شده كه هر حيواني كه مي‌بينم احساس مي‌كنم اين هم براي خودش يك جور سول‌سورت است. (البته هيچ‌كدام‌شان سول‌سورت نيستند). مثلاً ديروز كه رفته بودم توي پارك كه سيب بگذارم توي منطقه‌ي سول‌سورت‌ها، وقتي سيب را توي دست گرفته بودم و داشتم فكر مي‌كردم كجا بگذارم كه دوباره يكي دخلش را نياورد، (چون شب پيش كه دو كيلو سيب ريخته بودم براي سول‌سورت‌ها انگار يكي از اين بي‌خانمان‌هاي دور و بر پارك ترتيب‌شان را داده بود) سگي كه با صاحبش آمده بود توي پارك هوا خوري، دويد آمد طرفم و هي پريد به دستم. گفتم چيه؟ سيب مي‌خواي؟ بعد سيب را گرفتم جلوش و او فورا آن را كلف زد و دويد طرف صاحبش و نشست و شروع كرد به خوردنش. تازه فهميدم اين سيب‌هايي كه شب پيش گذاشته بودم توي اين محوطه و صبحش ديدم نيست شده، كار همين توله سگه بوده. اما به جاي اين كه مثل قبل‌ها عصباني بشوم، صداش كردم و يك سيب ديگر هم به‌ش دادم. (البته بعدش يادم آمد كه اين دوتا سيب غذاي دو روز دوتا سول‌سورت بود، و يك كمي دلم براي سول‌سورت‌ها تنگ شده. اما خُب، حالا ديگر اين جوري شده‌ام و چاره‌اي هم نيست.


حالا شما ممكن است همه‌ي اين‌ها را به راحتي باور كنيد، اما اگر بگويم ديشب دو ساعت تمام، از ساعت يك (كه البته نبايد گفت ديشب و درستش امروز صبح است) تا سه‌ي نيمه شب، يك پشه خيلي خيلي كوچولو كه در واقع فقط دوتا پر ِ كوچك بود كه تكان مي‌خورد، مرا علاف خودش كرده بود، حتماً باور نمي‌كنيد.اما مهم نيست. همان طور كه صادق هدايت گفته است در زندگي ... (اين جمله آن قدر مشهور است كه همه‌تان آن را از حفظ هستيد).


بله. جمله‌ي هدايت را من اين جوري ادامه مي‌دهم كه ساعت دوازده و چهل و هشت دقيقه كامپيوتر كوچولوي خوشگل كامپكم را روشن كردم. تا وقتي كه پنجره‌ي ويندوز را باز كند رفتم توي آش‌پزخانه و قهوه‌اي را كه درست كرده بودم، ريختم توي فنجان و برگشتم. برنامه‌ي وورد را كه باز كردم، ديدم يك ويرگول روي صفحه‌ي مونيتور جا به جا مي‌شود. يعني هي مي‌رود اين ور و آن ور. اولش ترسيدم. فكر كردم دوباره موش اين كامپيوتر يك چيزيش شده. آخر چند وقت پيش تا يك جاي انگشتم ماليده مي‌شد روي اين صفحه‌ي كوچكش كه موش را به حركت درمي‌آورد، هي این ماس ماسکش مي‌رفت وسط خط‌هاي قبلي قرار می‌گرفت و کلمات مرا آن‌جا مي‌نوشت. البته اين حركت ويرگوله ربطي به آن كار نداشت اما مرا ياد آن انداخت و ترساند. بعد كه عينكم را زدم ديدم ويرگول نيست، يك پشه‌ي كوچولوست كه هي روي مونيتور ورجه وورجه مي‌كند. ورجه وورجه كه مي‌گويم درست است. براي اين كه اصلا آن جوري كه پشه‌ها پرواز مي‌كنند، نمي‌كرد. هي مي‌پريد اين ور و آن ور. اين پريدن‌هاش مرا به ياد سول‌سورت انداخت. بعد يك احساس مهرباني عجيبي در دلم نشست. به‌خصوص كه روز قبل، صبح زود، وقتي كنار همين درخت توي خيابان يك مقدار ماكاروني ريخته بودم كه ببينم سول‌سورت ماكاروني هم مي‌خورد يا نه، ديده بودم كه سو‌ل‌سورته كنار ماكاروني‌ها نشسته و دارد با خودش زمزمه مي‌كند. جداً زمزمه مي‌كرد. سول‌سورت توي اين فصل نمي‌خواند. فقط همان صداي ديد ديري ديري ريم را از خودش درمي‌آورد و بعد هم گاهي همان ملودي‌هاي هميشگي‌اش را زمزمه مي‌كند. (لابد براي اين كه يادش نرود). بعد ديدم كنار ماكاروني ها نشسته و آرام براي خودش زمزمه مي‌كند. (ماكاروني را مخصوص او پخته بودم، بدون سوس. يعني هر چي براش مي‌ريختم كلاغ‌زاغي‌ها و اين اواخر سگ‌ها مي‌خوردند، گفتم ماروني بريزم ببينم چي مي‌شود). بحث ماكاروني را بي‌خود آوردم درزش مي‌گيرم تا بعد. بله، ديدن اين ورجه وورجه‌ي پشه‌هه مرا به ياد سول‌سورت انداخت و اصلا يادم رفت قهوه‌ام را بخورم. (بعد كه ريخت روي شلوارم يادم آمد كه يادم رفته بوده). همين جوري از اين ور مي‌پريد آن ور، از آن ور اين ور. گفتم آخه خانومه اين جا چه كار داري شما نصف شبي؟ (راستي همه‌ي حيوان‌ها براي من زن هستند مگر اين كه آلت‌شان مشخص ديده شود). بعد ديدم باز پريد اين ور آن ور.


من نمي‌دانم كساني كه مديتيشن مي‌كنند چه لذتي مي‌برند، اما اين جور كه من به ورجه وورجه كردن پشه‌هه زل زده بودم كه همه‌اش دوتا بال كوچك بود (چون تنش اصلا با عينك من هم ديده نمي‌شد) گمانم دچار همان حالتي شده بودم كه فقط با مديتيشن قابل مقايسه است. بعد از چند دقيقه، ديدم انگار خسته شد، چون وسط مونيتور نشست. براي اين كه دوباره ورجه وورجه كند، يك كمي خيلي آرام، خيلي مهربان فوت كردم به‌ش. به دُم اين خانومم پلنگ قسم احساس كردم كه پشه‌هه هم يك كمي به من فوت كرد. خيلي خوشم آمد. دوباره آرام همان طور كه نسيمي متناسب با بال‌هاي پشه‌اي به آن كوچكي بوزد، فوتش كردم، كه ديدم باز هم برگشت فوت كرد به من. بعد خيلي خودماني گفتم به من فوت مي‌كني؟ اين بار يك كمي خشن‌تر فوتش كردم. اما انگار ترسيد، چون ديدم فوراً از آن‌جا پريد و رفت لاي تخته كليد. براي اين كه بهتر ببينمش، چراغ ميز كامپيوتر را روشن كردم. لاي دكمه‌هاي ت و الف نشسته بود. مانده بودم كه ترسيده يا نه، كه يعني بايد باز هم فوتش كنم يا نه، و همين جوري توي بلاتكليفي مانده بودم كه ديدم روي تخته كليد ورجه وورجه مي‌كند. بعد دوباره پريد روي مونيتور و كونش را برام تكون داد. (البته كونش ديده نمي‌شد، اما اين جوري كه پريد آن‌جا و خودش را تكان داد،‌اگر كونش ديده مي‌شد، مي‌توانستم ببينم كه عين بچه شيطان‌ها كونش را تكان داده است). دوباره خيلي يواش فوتش كردم. و دوباره انگار ترسيد، چون كه پريد رفت لاي همان ت و الف نشست. فكر كردم بهتر است ديگر فوت نكنم تا ببينم خودش چه كار مي‌كند. ديدم همان‌جا، بين دكمه‌ي ت و الف نشسته است و گوش‌هاش را تيز كرده است. (البته گوش‌ها ديده نمي‌شد، اما همان طور كه در ادبيات كهن مي‌گويند با چشم دل مي‌شد ديد). بعد، ديگر من همين جوري نشستم تا ببينم خودش چه كار مي‌خواهد بكند. نشسته بود. انگار او هم منتظر بود كه ببيند من مي‌خواهم چه‌كار كنم. گفتم پاشو خانومه! كه ديدم بلند شد رفت لاي دكمه‌ي ف و قاف نشست. فكر كردم نكند اين هم عين سول‌سورت از صداي آدم مي‌ترسد. آخر هر وقت كه چيزي به سول‌سورتي گفتم ديدم پريد و رفت. تصميم گرفتم نه فوت كنم و نه چيزي بگويم، همين جوري نشستم و زل زدم به‌ش. بعد از يكي دو دقيقه (البته به ساعت كه نگاه نكردم، همين جوري مي‌گويم) ديدم بلند شد رفت روي دكمه‌ي ذال نشست. بعد انگار احساس خطر كرده باشد، پريد رفت لاي م و نون، و بال‌هاش را كج كرد و رفت خودش را قايم كرد زير دكمه‌ي نون.


من همين جوري نشسته بودم تا ببينم بعدش چه كار مي‌كند. اما هر كاري داشت مي‌كرد، زير دكمه‌ي نون مي‌كرد و من نمي‌ديدم.


هيچي، من نشستم و نشستم و همين جوري هي نشستم، اما اين خانومه هم براي خودش آن زير دكمه‌ي نون نشسته بود و نشسته بود و همين جوري هي نشسته بود.


فكر كردم نكند لانه‌اش زير همين نون است. (البته من تا حالا نديده‌ام كه پشه هم لانه داشته باشد، منظورم همان جايي است كه هر حيواني خودش را پنهان مي‌كند). بعد يادم آمد كه يك وقتي شنيده‌ام عمر پشه يا مگس بیست و چهار ساعت است. (البته نوع پشه‌اش را مشخص نكرده بود). خيلي دلم براش تنگ شد. يك دفعه يادم آمد جاكش‌هايي هستند كه هشتاد، نود سال عمر مي‌كنند، بعد اين پشه‌ي به اين كوچولويي و نازي همه‌اش بايد بیست و چهار ساعت زندگي كند. (پشه كه مي‌نويسم هي يك جوري سينك مي‌شود با سول‌سورت البته. احساس است ديگر) گفتم اگر اين از همان‌هايي باشد كه عمرش بيست و چهار ساعت است، بگيريم همين يك ساعت پيش هم كه متولد شده باشد (چون كه فوت كرده بود فكر مي‌كردم بايد بچه باشد). تا فردا صبح عمر مي‌كند. بعد اگر فقط تا فردا صبح عمر كند، حيف است كه برود خودش را آن زير قايم كند. اگر هم از آن پشه‌هايي باشد كه مثلا چهل و هشت ساعت عمر كنند يا بيش‌تر، باز هم به هر حال بهتر است با هم باشيم و يك كمي به هم فوت كنيم، يا بيايد دوباره روي مونيتور ادا در بياورد و كونش را تكان دهد. بعد ياد ماجراهاي همين چند روزه‌ي اخير افتادم و ديدم گاهي عمر آدم‌ها هم مي‌تواند عين يك پشه كوتاه باشد. (البته از نظر تعداد ساعت نمي‌گويم). اما من اين وسط كاره‌اي نبودم، پشه‌هه عين همه‌ي دانماركي‌ها كه تكيه كلام‌شان از كودكي اين است كه خودم تصميم مي‌گيرم، خودش تصميم گرفته بود و رفته بود زير دكمه‌ي نون و بيرون نمي‌آمد.


يك دفعه ياد ريچارد سوم افتادم. اين را به اين خاطر نمي‌گويم كه خودم را به ادبيات ربط دهم، چون از ذهنم گذشت كه حاضرم تمام زندگيم را بدهم و بفهمم اين پشه چند ساعت ديگر زنده است، ياد او افتادم و یاد جمله‌ی همه‌ي زندگيم براي يك اسب. (كه اگر بشود به ترجمه‌اش اعتماد کرد). البته فقط همين يك جمله نبود كه از ذهنم گذشت. انگار چندتا بود كه هم‌زمان موازي باهم، يا شايد روي هم‌ديگر از ذهنم گذشتند. مثلا يكيش اين بود كه همه‌ي زندگيم را مي‌دادم و مي‌فهميدم اين پشه‌هه زير دكمه‌ي نون چه مي‌كند.


از روي ساعت كامپيوتر درست يازده دقيقه نشستم و زل زدم به تخته كليد. حدس مي‌زدم زير دكمه‌ها اين قدر بايد فضاي خالي باشد كه او بتواند حركت كند. چنان به تخته كليد دقيق شده بودم كه امكان نداشت بتواند برود زير دكمه‌ي ديگري و از آن‌جا بيايد بيرون و جيم شود و به ريش من بخندد. بعد كه ديدم انگار زير همان دكمه‌ي نون نشسته است و دارد به ريش من مي‌خندد، اول عصباني شدم و خواستم يكي بزنم روي نون، اما بعد فكر كردم آدم وقتي با هم بازي مي‌كند، عصبانيت احمقانه است. خُب، خودش را قايم كرده بود، اگر من مي‌زدم روي نون، ممكن بود يك جوري آن زير نشسته باش كه دست و پاش يا پرش برود زير لبه‌ي دكمه كه مي‌رود پايين. (حالا كه اين‌ها را مي‌نويسم دقيقاً مي‌دانم که زیر هر دكمه‌ي تخته كليد چه شكلي است. راستي اگر تخته كليد باشد، پس درستش اين است كه به جاي دكمه بنويسم كليد. بعداً تصحيح مي‌كنم.) هر دكمه‌اي زيرش يك مربع است كوچك‌تر از خود مربع روي دكمه‌هه. بعد اين مربع كوچك را اگر (نر) دكمه حساب كنيم، زير آن، يعني روي صفحه‌اي كه اين دكمه‌ها نشانده مي‌شود، يك (ماده) مادگي مربع هست كه اين نره مي‌رود توي آن مادگي‌يه و مثل هر نر و ماده‌اي به هم جفت مي‌شوند. دور اين مربع كوچك يك فضاي خالي هست كه پشه‌اي با آن قد و قامت به راحتي مي‌تواند توش جولان بدهد. قبل از بيرون آوردن دكمه‌ي نون ِ تخته كليد آن يكي كامپيوتر هم مي‌توانستم حدس بزنم كه بايد همين جوري باشد. (براي اطمينان اين كار را كردم).


هيچي، جونم براتون بگه، من از روي همين ساعت كامپيوتر درست از ساعت يك و بيست و يك دقيقه‌ تا ساعت دو و ربع نشستم و زل زدم به درز دكمه‌هاي تخته كليد، و وقتي ديدم هيچ جوري بيرون نمي‌آيد يك خودكار برداشتم و با نوك خودكاره، خيلي خيلي آرام، آن جوري كه در خانه‌ي يك پشه‌ي كوچك را با احتياط مي‌زنند، روي دكمه‌ي نون دوتا تقه زدم. اما خبري نشد. بعد همين جوري كه شش دنگ حواسم به كل تخته كليد بود به همان آرامي روي دكمه‌هاي ديگر هم يك بار در زدم، اين جوري، تق تق، ولي باز هم از پشه‌هه خبري نشد.


يك دفعه احساس كردم بهترين رفيقم مرا تنها گذاشته است. آخر اين جوري كه من به او فوت كرده بودم و او به من فوت كرده بود خيلي باهاش خودماني شده بودم. بعد حالا دلم مي‌خواست بدام چي شده؟ چرا رفته آن زير و بيرون نمي‌آيد؟ مي‌خواهد بخوابد؟ ناراحت شده؟ ترسيده؟ چي شده؟


بعد نشستم و تا ساعت سه همين جوري منتظر شدم.


اما بي‌نتيجه بود.


فكر كردم شايد زياد ورجه وورجه كرده و حالا رفته براي خودش يك چرت بزند، و اين قدر هم خوابش سنگين است كه هر چه در مي‌زنم بيدار نمي‌شود.


فكر كردم شايد هم از فوت كردن‌هاي من سرما خورده. (هفته پيش خوانده بودم قفس مرغ عشق را نبايد نزديك پنجره گذاشت، چون با كم‌ترين نسيمي سرما مي‌خورد و مريض مي‌شود. البته اين كه مرغ عشق نبود، اما از كجا معلوم كه وقتي يك كمي محكم فوتش كردم، سرما نخورده باشد؟)


فكر كردم شايد هم اين پشه‌هه اصلا بچه نبوده، خانوم هم اگر بوده مثلا يك خانوم پير بوده كه آخرين لحظه‌هاي زندگي‌اش را اين جوري با من گذرانده و حالا رفته زير دكمه‌ي نون و دار فاني را وداع گفته.


همين جوري هي خدادتا شايد پشت سر هم رديف شد با خدادتا جمله كه اگر بخواهم اين‌جا بنويسم اصلا به خاطرم نمي‌آيد.


به هر حال پشه‌ي شبه سول‌سورت ِ ناز من بيرون نيامد كه نيامد.


و حالا كه ساعت پنج و نيم است و من دارم با اين يكي كامپيوتر اين‌ها را مي‌نويسم، مشكل اصلي‌ام اين است كه از اين به بعد چطور مي‌توانم روي تخته‌كليدي بكوبم كه يك پشه زيرش لانه كرده است؛ پشه‌اي كه باعث شد چند دقيقه از زندگي‌ام به حالتي دست پيدا كنم كه مساوي است با يك جور مديتيشن ِ ناب. (البته من تا حالا مديتيشن نكرده‌ام، اما احساس مي‌كنم بايد به همان حالت گرفتار شده باشم. چون در حالي كه همين جمله‌ها را مي‌نوشتم، مدام خيره بودم به تخته كليد آن يكي كامپيوتر، درست عين كساني كه در حال مديتيشن زل مي‌زنند به هر تخته كليد ديگري – من، به قول دانمارکی‌ها به شیوه‌ی نابینایان می‌نویسم‌، با ده انگشت -). پشه‌اي كه تنها پشه‌اي بود كه به من فوت كرد و بعد هم برايم ادا در آورد و كونش را هم برام تكان داد؟


Slut