-
کوتاه ترين افسانه ی جهان
براي شهرزاد اميري
-
دو سال پيش توي يك مدرسه كار ميكردم. مسئول كلاس كامپيوتر بودم. كاركردن با برنامههاي مختلف را به بچهها و معلمها ياد ميدادم. برنامههاي مخصوص مدرسه را. قشنگترين روزهاي كارم وقتي بود كه بچههاي كلاس اول و دوم پشت كامپيوتر بودند. بچه كه ميگويم يك مشت رنگ جلو چشمهام موج ميزند. يك مشت رنگ شاد؛ يك مشت چهره كه شاد هم اگر نبودند، شاديم بودند.
صداهاشان هم شادم ميكرد. صدايي كه مرا ميدواند از اين طرف به آن طرف كلاس. بيقرارند بچهها. طاقت ندارند. هي بايد ميدويدم. از اين كامپيوتر به طرف آن يكي. به اين يكي رنگ كردن ياد ميدادم، به آن يكي آواز خواندن توي مكروفن.
به جز سه چهارتا عرب و پاكستاني و ترك، بقيه دانماركي بودند.
پاكستانيه يك بوي فلافل نازي ميداد كه هنوز توي بينيام مانده.
عشق ميكردم كه مسئول ثبت آواز كودكان بودم.
عشق ميكردم وقتي اين رنگها را همين جوري ميريختند روي اين صفحه سفيد كامپيوتر.
اما يكيشان افسانه ساز بود. گفت من نقاشي نميكنم. ميخوام افسانه بسازم.
گفتم بساز عزيز جون!
گفت ولي تو بايد اينجا پهلوي من وايسي!
گفتم باشه تو شروع كن هر وقت كارم داشتي من اينجام.
گفت چه جوري بنويسم يكي بود يكي نبود؟
گفتم يه كمي فكر كن حتماٌ يادت ميآد.
واقعاً چه روزهاي قشنگي!
اكبر، اكبر از در و ديوار كلاس ميباريد.
و حاصل كارشان: يك بته گل، يك صورت اجق وجق، يك سگ كه سگ نبود ولي عين ماه بود. -
و افسانه ساز من كه دنبال دال ميگشت: D كجاس اكبر؟
و افسانه ساز من كه دنبال يك p ي پرنس و دنبال يك p ي پرنسس ميگشت: p كه نيس اين جا!
و اسب، hest كجاست؟
و زود بُغ ميكرد كه چرا من باز رفتهام پيش آن يكي بچه.
گفتم اگه اين رو نگاه كني، همة حرفها اينجاست.
گفت تو بايد پهلوي من وايسي!
گفتم تو نگاه كن به اين حروف! اسب و پرنسس و افسانههات همهاش اينجاست.
- ولي تو بايد پهلو من وايسي!
گفتم خُب بچههاي ديگهام آدمند.
گفت آخه من، من، بايد افسانه بسازم!
گفتم خُب اونام دارن يه جور افسانه ميسازن.
گفت اونا دارن نقاشي ميگنن، من بايد دنبال hest بگردم.
اين قدر هي بُغ كرد كه بالاخر رفتم چند دقيقه كنارش ايستادم.
Hest را با هم پيدا كرديم.
پرنس را با هم پيدا كرديم.
پرنسس را هم با انگشتهاي كوچولوي نازش خيلي با حوصله اين جوري ترق، ترق، ترق زديم روي تختة كليد.
و حاصلش كوتاه ترين افسانههاي عالم شد:
يك بود يكي نبود. يك پرنس بود. يك روز فهميد يك پرنسس هم هست. سوار اسبش شد و رفت پيش پرنسس.
2004 چهار
بگو سوميش چي شد؟
مگر مهم است؟
جونم براتون بگه، کلي زحمت کشيدم تا ظرف دونهاي آويزون کنم پشت پنجرهم که فقط سهرهها بتونن بشينن روش و دونه بخورن. فقط سهرهها، براي اين که همسايهي پاييني نتونه بگه، اين ظرفو که آويزون کردي، باعث ميشه کبوترها فضله بندازن روي شيشهي پنجرهي من. کارم نقص نداره. درست ِ درستِ درست بود. اما امروز صبح ديدم يه کبوتر با يه جور فلاکتي که توي تمام عمرم نديدهم از لبهي ظرف دونهها آويزون شده. ديدم کارم نقص نداره. ديدم هيچ جوري نميتونه راحت بشينه روي لبهي ظرف. هيچ کبوتري نميتونه بشينه روي اين ظرف و در عين خوردن فضله بندازه روي شيشهي پنجرهي همسايهي پاييني، مگه همين جوري که اين نشسته بود. پنجههاش را با فلاکت بندکرده بود به ظرف، و براي اين که بندهاي پلاستيکي دور ظرف مانعش ميشد که به راحتي بتونه سرشو بکنه توي ظرف، هي بال بال ميزد که بتونه خودشو روي اين لبهي ظرف نگه داره، تا بعد از هر هفت، هشت بار بال بال زدن بتونه سرشو کج کنه و يه نوک بزنه روي دونهها. کارم حرف نداره. بالاخره امسال موفق شدم يکي از کارهايي رو انجام بدم که ميخواستم. کامل. بينقص. فقط بديش اينه که بال بال زدن کبوتره و نگاه معصومانهش ريد توي کاسه کوزهي من. نشد يه کاري بکنم که بينقص باشه و بينقص بمونه.
سال 2004 شش
من و پشه و اندوه ِ صبح زود
ميخواهد باور كنيد ميخواهد نكيند، اما از وقتي كه من با اين سولسورتها و سهرهها آشنا شدهام، رابطهي من با حيوانها يك جور ديگري شده است، البته منهاي حيواني كه آدميزاد است. مثلاً هفتهي پيش وقتي توي توالت نشسته بودم، يك عنكبوت ديدم كه داشت با هر هشتتاي پاي دراز و قشنگش از ديوار، از كنار لولهي دوش حمام بالا ميرفت. من هميشه عنكبوت را به خاطر همين هشتتا پاش و به خاطر همين جور راه رفتنش ميكشتم. چون تا آنجا كه يادم هست هيچ وقت هيچ عنكبوتي آزاري به من نرسانده بود. همين كه هشتتا پاش را ميديدم و نوع راه رفتنش را، ميترسيدم. بهخصوص وقتي كه روي سقف و بالاي سرم بود. گاهي هم كه روي سقف و بالاي سرم بود و راه هم نميرفت، باز از تصور اين كه بالاخره چند دقيقهي ديگر راه ميافتد و با آن هشتتا پاش اين جوري، اين جوري روي سقف راه ميرود با چوبي، چوب جارويي ميزدم روش و ترتيبش را ميدادم. تازه اگر فرار ميكرد و يك جوري جيم ميشد تا پيداش نميكردم و ترتيبش را نميدادم خوابم نميبرد. (آخه معمولا شبها اين اتفاق ميافتاد). راستش اين مسئله بيش از هر چيزي به بياعتماديي من به اين نوع راه رفتنش بود. چون همهاش هي فكر ميكردم الان است كه بيفتد روي من و از اين كه با هشتتا پاش روي تنم راه برود، خايههام جفت ميشد. (خايه جفت شدن يك اصطلاح عاميانه است معادل وحشت كردن) اما حالا همان طور كه گفتم هشتتا پاش برايم خيليهم قشنگ بود و آن قدر از راه رفتنش لذت ميبردم كه تا پلنگ خانوم از راه رسيد و چشمش افتاد به او و خواست با يك پنجول بزند روش، پس كلهاش را گرفتم و گفتم دست به اين نزنيها، اين عنكبوت خودمونه. پلنگ خانوم گفت امماكن من آخه بايد يه دونه خيلي اون وخ سفت بزنم توي سرش. گفتم بيخود. ديگه حق نداري از اين كارا بكني. اما پلنگ خانوم اين جور وقتها اهل بحث و گفتگو نيست، اين است كه ناچارم همان جوري پس كلهاش را بگيرم تا عنكبوته راهش را بكشد و برود، و وقتي كه از دسترس پلنگ خانوم دور شد، پس كلهاش را ول كنم.
يا مثلا يك حيوان كوچكي اينجا هست كه شباهتي به سوسك دارد، اما سوسك نيست. (اسمش را نميدانم چيست تازه اگر هم ميدانستم نميتوانستم ترجمهاش كنم چون از اينها توي ايران نديدهام. گمانم دانماركيالاصل باشد.) حيوان بيآزاري هم هست. خيلي هم سرد است. يعني تنش عين يخ ميماند. يك بار كه توي پارك روي چمن دراز كشيده بودم، يكيشان رفته بود توي تنم، و همان بار متوجه شدم كه تنش درست عين يك تكهي كوچك يخ است. البته آن روزها اين همه با حيوانات مهربان نبودم. يادم نيست چه كارش كردم. اما گمانم بايد يك جوري سر به نيستش كرده باشم. اگر توي خانه بوده باشم كه حتماً بايد انداخته باشمش توي كاسهي توالت. اين جور حيوانها را من يا آب ميپاشيدم رويشان تا بروند توي فاضلاب يا اگر مثلا يك جوري بود كه گرفته بودمش، (معمولا با دست هم نميگرفتم، با كاغذ و اين جور چيزها) ميبردم و ميانداختمش توي لگن مستراح. (گفتن ندارد كه دكمهي سيفون را هم ميزدم) خلاصه به همين راحتي و با همين قصاوت اجدادي يك جوري ترتيبشان را ميدادم. اما حالا مدتي است كه همهي اينها برايم دوستداشتني شدهاند. پاهاي دراز عنكبوت، شاخكهاي كوچولوي اين كه شبيه سوسكه. هفتهي پيش ديدم يكي از همين شبيه سوسكها كه اصلا سوسك نيستند (و من كم و بيش شرمندهام كه ميگويم شبيه سوسك) و باريك و كوچكاند و يك سانت و نيم و قد و بالا دارند، آمده بود رفته بود پشت كاغذي كه به پنجره زدهام كه سهرهها نتوانند پلنگ خانوم را ببيند، و همان جا براي خودش جا خوش كرده بود. من گاهي نگاهش ميكردم ميديدم يك كمي جا به جا شده. گاهي هم همان جا پشت كاغذي كه جاخوش كرده بود شاخكهاش را براي خودش تكان ميداد. (البته شانس آورده بود كه پلنگ خانوم حواسش به سهرهها بود و گرنه حتما براي تنوع هم كه شده يكي ميزد توي سرش. خلاصه بعد از سه چهار روز فكر كردم خب اين بيچاره پشت اين كاغذها كه چيزي گيرش نميآيد بخورد، تازه كافي است پلنگ خانوم هم ببيندش و يكي بزند توي سرش و ترتيبش را بدهد. اين بود كه فكر كردم بهتر است يك جوري آرام بگيرمش و بگذارمش بيرون پنجره. با ظرافت يك آدمي كه انگار عمري با اين شبه سوسك زندگي كرده است، يك تكه كاغذ زنگي كه مال آگهيي يكي از شيكترين سوپرماركتهاي دانماركي است برداشتم، باهاش يك قيف قشنگ درست كردم، و خواستم با خواهش و تمنا بكنمش توي قيف، اما انگار ميدانست كه اين موجود دوپايي كه انسان است اعتمادي نيست، و هي فرار ميكرد. (گمانم همين جوري از روي غريزه ميدانست كه اين انسان دوپا، فيل به آن عظمت را هم بازيچهي خودش ميكند. البته نميدانم اصلا گذرش به سيرك افتاده بود يا نه). خلاصه وقتي ديدم به خواهش و تمناي من اعتماد ندارد،از همان حقهاي استفاده كردم كه وقتي بچه بودم باهاش زنبور ميگرفتم و نيشش را ميكندم و نخ ميبستم به پاش و ميفروختم يك قران. (امروز واقعا از اين گذشتهي خودم شرمندهام اما خُب، گذشته گذشته است و شرمندگيي من هيچ دردي از آن همه زنبور نيشكنده شده دوا نميكند.) اما شيوهي زنبور گرفتن آن قدر سخت نبود كه شيوهي شبه سوسك گرفتن. چون زنبورهايي كه من ميگرفتم بزرگ بودند از آن سرخها كه بچگي بهش ميگفتيم زنبور تخمي. (معناي تخمي اينجا يعني زنبور ماده كه تخم ميگذارد البته) بله، درست كردن قيف براي گرفتن زنبور راحت بود، اما اين شبه سوسكه اين قدر كوچك بود كه يك طرف قيف بايد خيلي خيلي باريك ميشد، اين قدر كه هم بتوانم هوا را بکشم تو، و هم اگر شبه سوسكه با نفسم كشيده شد توي قيف، نتواند سُر بخورد توي دهانم.
حالا اگر بگويم درست كردن اين قيف، كه هم بايد هوا را رد ميكرد و هم مانع ورود شبه سوسك به دهان ميشد سي و هشت دقيقه طول كشيد، ممكن است باورتان نشود، پس من هم از گفتنش ميگذرم. خلاصه پس از اين كه قيف را گذاشم توي يك سانتيش و يك نفس سريع كشيدم و شبه سوسكه وارد قيف شد، پنجره را باز كردم و با يك فوت از توي قيف انداختمش روي قرنيز و او هم به هر دليل كه بود سريع دويد و رفت زير قرنيز.
تازه اينها كه چيزي نيست. چهارتا كلاغزاغي را از تابستان تا حالا غذا ميدهم. (البته اولها به خاطر سولسورتها اين كار را ميكردم كه ماجرايش مفصل است اما بعد ديگر با هم رفيق شديم) يعني يك روز وقتي كه اين چهارتا جوجه بودند، برايشان از غذاي پلنگ خانوم ريختم توي حياط، بعد ديگر هي ميآمدند توي حياط پايين پنجرهي من و غيغ غيغ ميكردند كه ياالله غذا بده. حالا بزرگ شدهاند قت قت ميكنند. هر روز صبح، اگر يادم رفته باشد برايشان از غذاي خشك پلنگ خانوم بريزم توي حياط، ميآيند، و هي قت قت ميكنند كه بيا غذاي ما را بده.
از وقتي كه سولسورتها را ديدهام، يك جوري شده كه هر حيواني كه ميبينم احساس ميكنم اين هم براي خودش يك جور سولسورت است. (البته هيچكدامشان سولسورت نيستند). مثلاً ديروز كه رفته بودم توي پارك كه سيب بگذارم توي منطقهي سولسورتها، وقتي سيب را توي دست گرفته بودم و داشتم فكر ميكردم كجا بگذارم كه دوباره يكي دخلش را نياورد، (چون شب پيش كه دو كيلو سيب ريخته بودم براي سولسورتها انگار يكي از اين بيخانمانهاي دور و بر پارك ترتيبشان را داده بود) سگي كه با صاحبش آمده بود توي پارك هوا خوري، دويد آمد طرفم و هي پريد به دستم. گفتم چيه؟ سيب ميخواي؟ بعد سيب را گرفتم جلوش و او فورا آن را كلف زد و دويد طرف صاحبش و نشست و شروع كرد به خوردنش. تازه فهميدم اين سيبهايي كه شب پيش گذاشته بودم توي اين محوطه و صبحش ديدم نيست شده، كار همين توله سگه بوده. اما به جاي اين كه مثل قبلها عصباني بشوم، صداش كردم و يك سيب ديگر هم بهش دادم. (البته بعدش يادم آمد كه اين دوتا سيب غذاي دو روز دوتا سولسورت بود، و يك كمي دلم براي سولسورتها تنگ شده. اما خُب، حالا ديگر اين جوري شدهام و چارهاي هم نيست.
حالا شما ممكن است همهي اينها را به راحتي باور كنيد، اما اگر بگويم ديشب دو ساعت تمام، از ساعت يك (كه البته نبايد گفت ديشب و درستش امروز صبح است) تا سهي نيمه شب، يك پشه خيلي خيلي كوچولو كه در واقع فقط دوتا پر ِ كوچك بود كه تكان ميخورد، مرا علاف خودش كرده بود، حتماً باور نميكنيد.اما مهم نيست. همان طور كه صادق هدايت گفته است در زندگي ... (اين جمله آن قدر مشهور است كه همهتان آن را از حفظ هستيد).
بله. جملهي هدايت را من اين جوري ادامه ميدهم كه ساعت دوازده و چهل و هشت دقيقه كامپيوتر كوچولوي خوشگل كامپكم را روشن كردم. تا وقتي كه پنجرهي ويندوز را باز كند رفتم توي آشپزخانه و قهوهاي را كه درست كرده بودم، ريختم توي فنجان و برگشتم. برنامهي وورد را كه باز كردم، ديدم يك ويرگول روي صفحهي مونيتور جا به جا ميشود. يعني هي ميرود اين ور و آن ور. اولش ترسيدم. فكر كردم دوباره موش اين كامپيوتر يك چيزيش شده. آخر چند وقت پيش تا يك جاي انگشتم ماليده ميشد روي اين صفحهي كوچكش كه موش را به حركت درميآورد، هي این ماس ماسکش ميرفت وسط خطهاي قبلي قرار میگرفت و کلمات مرا آنجا مينوشت. البته اين حركت ويرگوله ربطي به آن كار نداشت اما مرا ياد آن انداخت و ترساند. بعد كه عينكم را زدم ديدم ويرگول نيست، يك پشهي كوچولوست كه هي روي مونيتور ورجه وورجه ميكند. ورجه وورجه كه ميگويم درست است. براي اين كه اصلا آن جوري كه پشهها پرواز ميكنند، نميكرد. هي ميپريد اين ور و آن ور. اين پريدنهاش مرا به ياد سولسورت انداخت. بعد يك احساس مهرباني عجيبي در دلم نشست. بهخصوص كه روز قبل، صبح زود، وقتي كنار همين درخت توي خيابان يك مقدار ماكاروني ريخته بودم كه ببينم سولسورت ماكاروني هم ميخورد يا نه، ديده بودم كه سولسورته كنار ماكارونيها نشسته و دارد با خودش زمزمه ميكند. جداً زمزمه ميكرد. سولسورت توي اين فصل نميخواند. فقط همان صداي ديد ديري ديري ريم را از خودش درميآورد و بعد هم گاهي همان ملوديهاي هميشگياش را زمزمه ميكند. (لابد براي اين كه يادش نرود). بعد ديدم كنار ماكاروني ها نشسته و آرام براي خودش زمزمه ميكند. (ماكاروني را مخصوص او پخته بودم، بدون سوس. يعني هر چي براش ميريختم كلاغزاغيها و اين اواخر سگها ميخوردند، گفتم ماروني بريزم ببينم چي ميشود). بحث ماكاروني را بيخود آوردم درزش ميگيرم تا بعد. بله، ديدن اين ورجه وورجهي پشههه مرا به ياد سولسورت انداخت و اصلا يادم رفت قهوهام را بخورم. (بعد كه ريخت روي شلوارم يادم آمد كه يادم رفته بوده). همين جوري از اين ور ميپريد آن ور، از آن ور اين ور. گفتم آخه خانومه اين جا چه كار داري شما نصف شبي؟ (راستي همهي حيوانها براي من زن هستند مگر اين كه آلتشان مشخص ديده شود). بعد ديدم باز پريد اين ور آن ور.
من نميدانم كساني كه مديتيشن ميكنند چه لذتي ميبرند، اما اين جور كه من به ورجه وورجه كردن پشههه زل زده بودم كه همهاش دوتا بال كوچك بود (چون تنش اصلا با عينك من هم ديده نميشد) گمانم دچار همان حالتي شده بودم كه فقط با مديتيشن قابل مقايسه است. بعد از چند دقيقه، ديدم انگار خسته شد، چون وسط مونيتور نشست. براي اين كه دوباره ورجه وورجه كند، يك كمي خيلي آرام، خيلي مهربان فوت كردم بهش. به دُم اين خانومم پلنگ قسم احساس كردم كه پشههه هم يك كمي به من فوت كرد. خيلي خوشم آمد. دوباره آرام همان طور كه نسيمي متناسب با بالهاي پشهاي به آن كوچكي بوزد، فوتش كردم، كه ديدم باز هم برگشت فوت كرد به من. بعد خيلي خودماني گفتم به من فوت ميكني؟ اين بار يك كمي خشنتر فوتش كردم. اما انگار ترسيد، چون ديدم فوراً از آنجا پريد و رفت لاي تخته كليد. براي اين كه بهتر ببينمش، چراغ ميز كامپيوتر را روشن كردم. لاي دكمههاي ت و الف نشسته بود. مانده بودم كه ترسيده يا نه، كه يعني بايد باز هم فوتش كنم يا نه، و همين جوري توي بلاتكليفي مانده بودم كه ديدم روي تخته كليد ورجه وورجه ميكند. بعد دوباره پريد روي مونيتور و كونش را برام تكون داد. (البته كونش ديده نميشد، اما اين جوري كه پريد آنجا و خودش را تكان داد،اگر كونش ديده ميشد، ميتوانستم ببينم كه عين بچه شيطانها كونش را تكان داده است). دوباره خيلي يواش فوتش كردم. و دوباره انگار ترسيد، چون كه پريد رفت لاي همان ت و الف نشست. فكر كردم بهتر است ديگر فوت نكنم تا ببينم خودش چه كار ميكند. ديدم همانجا، بين دكمهي ت و الف نشسته است و گوشهاش را تيز كرده است. (البته گوشها ديده نميشد، اما همان طور كه در ادبيات كهن ميگويند با چشم دل ميشد ديد). بعد، ديگر من همين جوري نشستم تا ببينم خودش چه كار ميخواهد بكند. نشسته بود. انگار او هم منتظر بود كه ببيند من ميخواهم چهكار كنم. گفتم پاشو خانومه! كه ديدم بلند شد رفت لاي دكمهي ف و قاف نشست. فكر كردم نكند اين هم عين سولسورت از صداي آدم ميترسد. آخر هر وقت كه چيزي به سولسورتي گفتم ديدم پريد و رفت. تصميم گرفتم نه فوت كنم و نه چيزي بگويم، همين جوري نشستم و زل زدم بهش. بعد از يكي دو دقيقه (البته به ساعت كه نگاه نكردم، همين جوري ميگويم) ديدم بلند شد رفت روي دكمهي ذال نشست. بعد انگار احساس خطر كرده باشد، پريد رفت لاي م و نون، و بالهاش را كج كرد و رفت خودش را قايم كرد زير دكمهي نون.
من همين جوري نشسته بودم تا ببينم بعدش چه كار ميكند. اما هر كاري داشت ميكرد، زير دكمهي نون ميكرد و من نميديدم.
هيچي، من نشستم و نشستم و همين جوري هي نشستم، اما اين خانومه هم براي خودش آن زير دكمهي نون نشسته بود و نشسته بود و همين جوري هي نشسته بود.
فكر كردم نكند لانهاش زير همين نون است. (البته من تا حالا نديدهام كه پشه هم لانه داشته باشد، منظورم همان جايي است كه هر حيواني خودش را پنهان ميكند). بعد يادم آمد كه يك وقتي شنيدهام عمر پشه يا مگس بیست و چهار ساعت است. (البته نوع پشهاش را مشخص نكرده بود). خيلي دلم براش تنگ شد. يك دفعه يادم آمد جاكشهايي هستند كه هشتاد، نود سال عمر ميكنند، بعد اين پشهي به اين كوچولويي و نازي همهاش بايد بیست و چهار ساعت زندگي كند. (پشه كه مينويسم هي يك جوري سينك ميشود با سولسورت البته. احساس است ديگر) گفتم اگر اين از همانهايي باشد كه عمرش بيست و چهار ساعت است، بگيريم همين يك ساعت پيش هم كه متولد شده باشد (چون كه فوت كرده بود فكر ميكردم بايد بچه باشد). تا فردا صبح عمر ميكند. بعد اگر فقط تا فردا صبح عمر كند، حيف است كه برود خودش را آن زير قايم كند. اگر هم از آن پشههايي باشد كه مثلا چهل و هشت ساعت عمر كنند يا بيشتر، باز هم به هر حال بهتر است با هم باشيم و يك كمي به هم فوت كنيم، يا بيايد دوباره روي مونيتور ادا در بياورد و كونش را تكان دهد. بعد ياد ماجراهاي همين چند روزهي اخير افتادم و ديدم گاهي عمر آدمها هم ميتواند عين يك پشه كوتاه باشد. (البته از نظر تعداد ساعت نميگويم). اما من اين وسط كارهاي نبودم، پشههه عين همهي دانماركيها كه تكيه كلامشان از كودكي اين است كه خودم تصميم ميگيرم، خودش تصميم گرفته بود و رفته بود زير دكمهي نون و بيرون نميآمد.
يك دفعه ياد ريچارد سوم افتادم. اين را به اين خاطر نميگويم كه خودم را به ادبيات ربط دهم، چون از ذهنم گذشت كه حاضرم تمام زندگيم را بدهم و بفهمم اين پشه چند ساعت ديگر زنده است، ياد او افتادم و یاد جملهی همهي زندگيم براي يك اسب. (كه اگر بشود به ترجمهاش اعتماد کرد). البته فقط همين يك جمله نبود كه از ذهنم گذشت. انگار چندتا بود كه همزمان موازي باهم، يا شايد روي همديگر از ذهنم گذشتند. مثلا يكيش اين بود كه همهي زندگيم را ميدادم و ميفهميدم اين پشههه زير دكمهي نون چه ميكند.
از روي ساعت كامپيوتر درست يازده دقيقه نشستم و زل زدم به تخته كليد. حدس ميزدم زير دكمهها اين قدر بايد فضاي خالي باشد كه او بتواند حركت كند. چنان به تخته كليد دقيق شده بودم كه امكان نداشت بتواند برود زير دكمهي ديگري و از آنجا بيايد بيرون و جيم شود و به ريش من بخندد. بعد كه ديدم انگار زير همان دكمهي نون نشسته است و دارد به ريش من ميخندد، اول عصباني شدم و خواستم يكي بزنم روي نون، اما بعد فكر كردم آدم وقتي با هم بازي ميكند، عصبانيت احمقانه است. خُب، خودش را قايم كرده بود، اگر من ميزدم روي نون، ممكن بود يك جوري آن زير نشسته باش كه دست و پاش يا پرش برود زير لبهي دكمه كه ميرود پايين. (حالا كه اينها را مينويسم دقيقاً ميدانم که زیر هر دكمهي تخته كليد چه شكلي است. راستي اگر تخته كليد باشد، پس درستش اين است كه به جاي دكمه بنويسم كليد. بعداً تصحيح ميكنم.) هر دكمهاي زيرش يك مربع است كوچكتر از خود مربع روي دكمههه. بعد اين مربع كوچك را اگر (نر) دكمه حساب كنيم، زير آن، يعني روي صفحهاي كه اين دكمهها نشانده ميشود، يك (ماده) مادگي مربع هست كه اين نره ميرود توي آن مادگييه و مثل هر نر و مادهاي به هم جفت ميشوند. دور اين مربع كوچك يك فضاي خالي هست كه پشهاي با آن قد و قامت به راحتي ميتواند توش جولان بدهد. قبل از بيرون آوردن دكمهي نون ِ تخته كليد آن يكي كامپيوتر هم ميتوانستم حدس بزنم كه بايد همين جوري باشد. (براي اطمينان اين كار را كردم).
هيچي، جونم براتون بگه، من از روي همين ساعت كامپيوتر درست از ساعت يك و بيست و يك دقيقه تا ساعت دو و ربع نشستم و زل زدم به درز دكمههاي تخته كليد، و وقتي ديدم هيچ جوري بيرون نميآيد يك خودكار برداشتم و با نوك خودكاره، خيلي خيلي آرام، آن جوري كه در خانهي يك پشهي كوچك را با احتياط ميزنند، روي دكمهي نون دوتا تقه زدم. اما خبري نشد. بعد همين جوري كه شش دنگ حواسم به كل تخته كليد بود به همان آرامي روي دكمههاي ديگر هم يك بار در زدم، اين جوري، تق تق، ولي باز هم از پشههه خبري نشد.
يك دفعه احساس كردم بهترين رفيقم مرا تنها گذاشته است. آخر اين جوري كه من به او فوت كرده بودم و او به من فوت كرده بود خيلي باهاش خودماني شده بودم. بعد حالا دلم ميخواست بدام چي شده؟ چرا رفته آن زير و بيرون نميآيد؟ ميخواهد بخوابد؟ ناراحت شده؟ ترسيده؟ چي شده؟
بعد نشستم و تا ساعت سه همين جوري منتظر شدم.
اما بينتيجه بود.
فكر كردم شايد زياد ورجه وورجه كرده و حالا رفته براي خودش يك چرت بزند، و اين قدر هم خوابش سنگين است كه هر چه در ميزنم بيدار نميشود.
فكر كردم شايد هم از فوت كردنهاي من سرما خورده. (هفته پيش خوانده بودم قفس مرغ عشق را نبايد نزديك پنجره گذاشت، چون با كمترين نسيمي سرما ميخورد و مريض ميشود. البته اين كه مرغ عشق نبود، اما از كجا معلوم كه وقتي يك كمي محكم فوتش كردم، سرما نخورده باشد؟)
فكر كردم شايد هم اين پشههه اصلا بچه نبوده، خانوم هم اگر بوده مثلا يك خانوم پير بوده كه آخرين لحظههاي زندگياش را اين جوري با من گذرانده و حالا رفته زير دكمهي نون و دار فاني را وداع گفته.
همين جوري هي خدادتا شايد پشت سر هم رديف شد با خدادتا جمله كه اگر بخواهم اينجا بنويسم اصلا به خاطرم نميآيد.
به هر حال پشهي شبه سولسورت ِ ناز من بيرون نيامد كه نيامد.
و حالا كه ساعت پنج و نيم است و من دارم با اين يكي كامپيوتر اينها را مينويسم، مشكل اصليام اين است كه از اين به بعد چطور ميتوانم روي تختهكليدي بكوبم كه يك پشه زيرش لانه كرده است؛ پشهاي كه باعث شد چند دقيقه از زندگيام به حالتي دست پيدا كنم كه مساوي است با يك جور مديتيشن ِ ناب. (البته من تا حالا مديتيشن نكردهام، اما احساس ميكنم بايد به همان حالت گرفتار شده باشم. چون در حالي كه همين جملهها را مينوشتم، مدام خيره بودم به تخته كليد آن يكي كامپيوتر، درست عين كساني كه در حال مديتيشن زل ميزنند به هر تخته كليد ديگري – من، به قول دانمارکیها به شیوهی نابینایان مینویسم، با ده انگشت -). پشهاي كه تنها پشهاي بود كه به من فوت كرد و بعد هم برايم ادا در آورد و كونش را هم برام تكان داد؟
Slut