Thursday, August 28, 2003

ادبيات مهاجرت


 


داستانی از سودابه ی اشرفی


دريا


زن روي صخره ايستاد و خورشيد را نگاه كرد كه به نرمي در دريا فرو رفت و درياي ديگري از جنس رنگ بر جاي گذاشت . كمي بعد ، نگاه از خورشيد گرفت و روي ساحل ماسه اي به راه افتاد .
آسمان موجي از رنگ هاي در حال حركت بود . آب بالاتر مي آمد و خود را به آسماني كه بالاي سرش آتش گرفته بود مي رساند . آن سوتر قامتي را ديد كه انگار  ناگهان از ميان آب برخاسته بود اما مرد دايم دور و برش را مي پاييد . و زن از خاكي بودن او مطمئن شد و از اين فكر كه انگار مردي از ميان دريا مثل اسطوره اي پيدايش شده باشد خنده اش گرفت . روي برگرداند و رفت .
از روي شانه پشت سر را نگاه كرد . آتش فرو نشسته بود و رنگ مي باخت . دريا كه آن دورترها هماغوش خورشيد شده بود حالا آرام مي گرفت . زن سايه ي قامت مرد را ديد كه در امتداد آب مي آمد و گاه خم و راست مي شد و چيزي را از روي زمين بر مي داشت . به سايه پشت كرد و به قدم زدن ادامه داد .
مه انگار ، پيله ي ابريشم ؛ از روي دريا مي آمد و روي ماسه كشيده مي شد و دسته اي مرغ كوچك منقارهاي باريك را در ماسه فرو مي بردند و به بوي ماهي كه در مه پيچيده بود نوك مي زدند و تا درياي كف كرده آرام به ساحل مي زد ، زمين را رها مي كردند و مي گريختند .
زن به صخره اي ديگر رسيد كه بلند بود و راه را مي بست . ايستاد و به بلنداي آن نگاه كرد . آثار دو ديوار سيماني قديمي كه هنوز كنار هم گوشه ي اتاقي را مي ساختند روي سينه ي صحرا پيدا بود . روي يكي از ديوارها دو پنجره ي نزديك به هم بود و يك پنجره ي كوچك ديگر پايين تر و ميان آنها . درست به گونه ي صورتي انساني ، كه با چشم هاي از حدقه در آمده به جايي خيره شده باشد . شاخه هاي سبز از شكاف ها بيرون آمده بود و اطراف صورت را پوشانده بود . صورت با چشماني سمج به دريا نگاه مي كرد . زن ، همانجا ايستاد . گاه به صخره نگاه كرد ، گاه پشت سرش به دريا . چراغهاي خانه هاي ساحلي كم كم روشن شد . او به دو ديوار سيماني و به خانه هاي اطراف نگاه كرد . و اين فكر ساده از مغزش گذشت كه در اين اتاق حتما يك روز چراغي روشن مي شده است .
كم كم سبزينه هاي اطراف پنجره ها به شكل ابروهاي پهني در آمدند كه بالاي چشم هاي پنجره يي آويزان مي شدند . چند لحظه كه گذشت،  درون حفره هاي چشم ها خالي تر شد . زن به انتهاي دريا نگاه كرد ؛ به جايي كه خورشيد در آن فرو رفته بود . آخرين آثار رنگ هاي گرم در زمينه ي سربي آسمان و دريا محو مي شد .
« ببخشيد شما مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ » دست مرد در هواي خاكستري پيدا شد و به ميان دريا اشاره كرد .
زن از اين صداي ناگهاني ، تكاني خورد . به دست مرد نگاه كرد و گفت :
« بله ؟ »
« پرسيدم مي دانيد نام آن جزيره چيست ؟ »
پستي ها و بلندي هاي تيره رنگي از دور پيدا بود .
« نمي دانم ؛ از كجا مي دانيد جزيره است ؟ »
مرد ديگر حرف جزيره را نزد .
« من اهل كوهستانم . گاهي مي آيم پايين و توي دريا غواصي مي كنم . شما زياد كنار ساحل قدم مي زنيد ؟ »
« نه ، نه زياد ، گاهي »
تنهايي و خلوتش را از دست داده بود . بي آنكه سر را برگرداند باز صخره در مغزش شكل گرفت . چشم ها همان گونه با سماجت به دريا زل زده و ابروها پرپشت و سياه شده بودند .
مرغ ها هنوز به ساحل نوك مي زدند . مرد گفت :
« امروز دير آمدم ، تاريك شد »
زن به كيسه اي كه در دست مرد بود نگاه كرد .
مرد گفت : « صدف و سنگهاي غير عادي جمع مي كنم . »
زن فكر كرد : « توي تاريكي ؟!»
مرد با صداي بلند گفت :
« اما زيباست . خيلي زيباست . من خيلي دوست دارم كنار ساحل قدم بزنم . »
زن آرام گفت :
« بله زيباست : بيشتر تنهايي و سكوتش . »
« گفتيد شما كجا زندگي مي كنيد ؟ »
« همين نزديكي ها . »
زن اينبار برگشت و صخره را نگاه كرد و گفت :
« من سكوتش را دوست دارم . رفت و آمد اينجا كم است . »
صورت مرد را در تاريك روشناي غروب ديد . سفيد بود و موهاي بلند طلايي خيس تا پشت گردنش مي آمد . زن راه افتاد و مرد در كنار او قدم برداشت و هر دو از صخره دور شدند . مرد گفت :
« خيلي جالب بود . قبل از اينكه تصميم بگيرم به كنار دريا بيايم ، مشغول تماشاي يك كمدي تلويزيوني بودم ... »
زن چشم از زمين گرفت و به او نگاه كرد . صداي مرد محكم تر و بلند تر شد :
« زني دنبال راندووي كامپيوتري بود . مشخصات خودش را تايپ كرد : زني هستم ... ساله ، مشخصات فيزيكي ... تحصيلات ... و يكي از علاقه مندي هايم اين است كه هر روز غروب ، ساعت ها با مردي كه گرم و مهربان و رمانتيك باشد كنار ساحل قدن بزنم و .. تمام كه شد تكمه ي ورود اطلاعات را فشار داد و منتظر شد . ناگهان زنگ در به صدا در آمد و سگش وارد آپارتمان شد . زن از پشت ميز بلند شد و قلاده ي سگ را در دست گرفت . سگ دمش را تكان داد . زن اول كمي به سگ نگاه كرد و بعد يك دفعه با خوشحالي گفت : هر چه نباشد مهربان كه هست . دستي به سر و گردن سگ پشمالو كشيد و گفت همينطور هم گرم . كفش هاي پياده روي اش را پوشيد ، قلاده سگ را گرفت و از در بيرون رفت ... »
مرد ضمن تعريف نمايش تلويزيوني به شدت مي خنديد و زن شانه هايش را ديد كه در تاريكي تكان مي خوردند .
زن لبخند زد و حواسش باز رفت پيش پنجره ها كه احتمالا بقاياي خانه اي آب برده بودند اما به نظر او دو چشم مي آمدند كه به دريا خيره شده اند .
حالا قدم هايش آهسته شده بود . مرد جلو مي افتاد و سعي داشت صورت زن را ببيند .
« اين چه لهجه اي ست كه شما داريد ؛ ارمني ؟ »
« ايراني . »
و باز لبخند مودبانه اي زد و پشت سرش را نگاه كرد . مرد گفت :
« گويا كسي منتظر شماست . يا شما منتظر كسي هستيد ؟ »
زن سكوت كرد . مرد راهش را به طرف آب كج كرد . كمي جلوتر ، خم شد و چيزي از روي زمين برداشت . حتما آخرين پوسته ي صدف ، قبل از اينكه مه همه چيز را بپوشاند . زن قدم ها را آهسته تر كرد . مرد باز هم رفت . كمي جلوتر دوباره دولا شد . زن باز هم آهسته تر رفت . مرد چيز ديگري در كيسه اش انداخت . زن ايستاد . قامت مرد در مه پنهان شد . زن دريا را نگاه كرد . در سياهي ، بلندي و پستي صخره هايي را كه مرد نشان داده بود ديد . مثل اين بود كه كم كم در آب فرو مي رفت . زن هنوز مرد را مي ديد . دوباره سايه شده بود . زن راه آمده را تند برگشت و دوباره به صخره رسيد . روبروي آن ايستاد . ديگر به سختي ، تصوير صورت و چشم هاي پنجره اي پيدا بود . تصوير به نظرش شبيه عكسي قديمي آمد كه سالها پيش در كتابي ديده بود . هر چه فكر كرد نتوانست بفهمد اين تصويري كه محكم به تن صخره چسبيده بود و با آن سماجت به دريا زل زده بود كدام نگاه قديمي را به يادش مي آورد . برگشت و به رنگ سربي اي كه مثل پرده اي روي دريا كشيده مي شد نگاه كرد . روي ساحل در امتدا آب انگار كسي در حال گذر ، خم و راست مي شد و صدفي را بلند مي كرد و در كيسه اش مي انداخت .
زن همان جا پاي تصوير روي زمين نشست و به دريا خيره شد .

جولاي 1997
داستان شماره ي هفت . از كتاب فردا مي بينمت . چاپ 1999 . لوس آنجلس