Thursday, December 25, 2003

داستان هايي از سعيد كارگر
پليدی

گفتم " مسيو يادت هست شب از سينما درآمديم، توی تاريکی، پشت پس کوچه ای سنگی، گفتی اين همسرم مينوست و دست برکمر ظلمت حلقه کردی و مرا هاج و واج گذاشتی و رفتی؟" گفتم " مسيو مرا يادت هست؟" تنم ،ازميان اتاق که پراز اشياء فلزی ، گاه چوبی وشکسته بود گذشت. ذهنم با ياد مسيو آميخت که جزکتاب هيچ مونسی نداشت و گام جز در تاريکی برخيابان نمی گذاشت . گفت "چطور يادم نيايد همان لحظه که درزدی فهميدم." گفتم" کدام در؟ ديوارخانه ات ريخته بود." چرخيد، نيم خيز شد ونورمهتاب از سقف طاق دريده برچهره اش کج تابيد. دستمال چرک و پاره ای را دور سر، روی چشمانش گره کرده بود ، فکرکردم شايد عينک سبزوسياهش را ميان اين فقر عريان گم کرده است. ميان آنهمه فرو ريخته گی جز همانجا که مسيو افتاده بود، کنار تخت چوبی ، هيچ جای نشستن نبود. گفتم " مسيو سه ده سال بيشترگذشت از آخرين سيگارکه باهم دود کرديم ، روی آن تخت چوبی." گفتم " مسيو مرا يادت هست؟ " بيشتر چرخيد انگار که به دنبال صدا، رد مرا گرفته باشد، گوشش را درمحاذات لبانم گرفت. گفتم" دستمال به چه درد می خورد، درش بيار، بيا عينک سياه مرا بزن." نورسرد مهتاب بيشتر برچهراه ش تابيد، حدقه اش آن زيرجنبيد ،احساس کردم نگاه تلخی ازپشت آن بصيرت پنهان بهم انداخته است.
هيچ فکر نمی کردم چهره اش اينهمه تغيير کرده باشد، ژوليده باشد، شکسته باشد و تيغ پيری اينچنين برچهره اش چون جانوری وحشی خشم گرفته باشد. حال که درکنارش بودم ، دربرابرمردی که تنها يار ومونس عصرهای دلتنگی ام در اين شهرهيز و پراز چشمان غارتگر بود، سعی می کردم چيزی را درچهره اش بيابم که مرا به آن سالها به اولين سالهای دانشکده ام در اين ديار غريب پيوند زند .
لبهايش خشک، لباسهايش پاره و خانه اش شکسته بود . تن اش بی آنکه ياد آور چيزی از آن گذشته با شکوه باشد گوشه اتاق روی زمين مچاله بود. گفتم " مسيو مرا يادت هست؟ دستمال به چه دردمی خورد، درش بيار." پيشتر رفتم، دستهايم پيش از من، طالب چيزی بودند. ناگهان تن مسيوهمچون ذهن قاتل يک ديوانه زنجيری که رها ازهر بندی است ازروی زمين بلند شد ، آتشی شد، ازکوره دررفت ، تفی کوردر ظلمت به سويم انداخت، تيزی دندانهايش با خشم پنجه هايش آميخت ، فرياد زد " جلوتر نيا آدم پست ، آنهمه نور آنهمه ياد آنهمه چهره که ازم ربودی بس ات نبود؟" صدای جگرخراش مهيبش در فضای خانه گشته بود و به سرعت راهی به کوچه جسته بود. گفت ،گفته بود"می خوای مينو رو ازم بگيری؟" خوف و خاموشی در وجودم می ريخت . مات و مبهوت بودم. گفته بودم، به خودم گفته بودم کاش نمی آمدم ، کاش هرگز پايم را اينجا نمی گذاشتم . بس ام نبود آن خاطره ابدی ؟
وقتی واردحياط شدم هنوز آن قيافه جدی واستخوانی اش را به وضوح ازميان عصرهای سرد زمستان سال 51 به خاطرمی آوردم . يقه شق و بلند بارانی سرمه ای اش وعينک دودی شکسته ای که شب و روزبه چشم می زد تا به قول خودش نصف پليدی شهر را نبيند. اما حالا که ميان ديوارهای پوشيده از گياهان گونه گون ايستاده بودم و چشمم داشت به اکنونيت اش خو می گرفت ، آن چهره جوانی دم به دم درخيالم رنگ می باخت و پيرمردی تکيده و مجنون جايش تکيه می زد. نمی دانم چرا بی ثمر سعی می کردم چيزی درچهره اش بيابم که مرا به سالهای دور گذشته پيوند زند .
به تته پته چيزی غريب گفته بودم، بی هوا چيزی غريب گفتم و او، پيرمرد مثل موجی هراسان از کنارم گذشت، چند باردرسايه روشن خانه پايش به چيزی گرفت، اما چون همه نابينايان به مهارت خود را از مهلکه تنگ رهانيد و به تاريک ترين گوشه اتاق، جايی که رخت پاره ای بر کف آن پهن بود رساند ،آن گوشه کيسه لاستيکی پرآبی بود، مسيو همچون کودکی ترسيده ازهيبت لولو، در کنارش خزيد . پاهايش را دور آن حلقه کرد، صورتش را خواباند روی آن وگفت" می خوای زنمو ازم بگيری؟ می خوای خونه رو ازم بگيری ؟" گفتم "مسيو آمده بودم .... " صدای هق هق گريه اش توی خرت و پرت های خانه پيچيد . هاج و واج به زنش زل زدم که توی آغوشش تالاپ تالاپ می کرد. دست و پايم لرزيد، نور مهتاب به سرعت از خانه گريخت .عينکم را برداشتم ، گفتم " مسيوعينک سياهم را می خوای ؟ عينک سياه برات بخرم ؟ " گفت "عينک به چه درد می خورد. شيشه به چه کارآيد. خودم شبی که ماه ، کامل بود شکستمش . مينو ازم خواست ، تو ازم خواستی ".گفتم ، زير لب به خودم گفته بودم " من فقط يک نقش از رعنايی ام می خواستم، در چشمهای تو، يک چيز واقعی از آنچه که بودم."
صدای ناله پيرمرد در مکان می گشت و من خوف آن داشتم که سپاهی از چشمان غارتگر و تن هايی بی شرم از محيط ظلمت ، به اندرون آن هجوم آورند. بايد می رفتم، ترس در حياط پرسه می زد، و حلقه محاصره هرلحظه تنگ تر می شد.

زمستان 81


مردی که دريا در پی اش بود

همه اونايي كه توي ساحل بودند تا چشمشان به تن خيس ومچاله پيرمرد افتاد از دريا ترسيدند . صداي امواج خروشان به نظرشان مهيب تر از پيش آمد . موتور قايق‌، ‌نجات يك ريز مي غريد و يكي از نا جيان بي‌آنكه مثل بقيه در فكر مرد باشد مي‌خواست هر طور شده موتور لعنتي را از كار بياندازد .
خط بنفش تندي در افق ميان آسمان نيلي زلال ودرياي آبي كدر فاصله انداخته بود . مردم ، اطراف مرد كه اكنون به پشت روي شنهاي سرد ساحل خوابانده شده بود جمع بودند . كراوات راه راه مرد توي جيب پيراهن سفيدش جمع بود و شكل عجيبش تو ذوق دختر بچه ها مي زد . وقتي مرد زير فشار پنجه هاي يكي از ناجيان غريق ، آخرين دلمه آب را بيرون داد هيچكدام از مردها وزنها متوجه نشدند كه عاصي ترين موج كف آلود دريا از پشت سر رد پاهاي شان را كه روي شنها مانده بود ، شسته است ، هيچكس در آن لحظه نفهميد كه صندلي قرمز پلاستيكي رو به دريا اكنون تا زير‌گردن توي آب وول ميخورد .
صداي باد با غريو تند موتور قايق مي‌آ ميخت و جيغ مرغان دريايي را هر چه بيشتر از مردم دور ميكرد