Saturday, November 15, 2003



ادبيات مهاجرت


داستانی چاپ نشده از سودابه ی اشرفی ساكن  كاليفرنيای جنوبی



                                                 براي آن هايي كه هرگز ديگر نديدمشان



 


                           رويا و نغمه


 


الهه زمرديان نويسنده اي ست كه به روياهايش بسيار مديون است و در انتظار روزي به سر مي برد كه آن ها شاهكارش را به او هديه كنند . او نويسنده اي ست هفتاد و چند ساله چندي پيش به بزرگترين جايزه ي ادبي كشورش دست پيدا كرد . اين موفقيت علاوه بر چند جايزه ي كوچك و بزرگ ديگر بود كه داستان هاي او تا كنون نصيبش كرده اند . مشهور است و خود در مصاحبه هايش اعتراف كرده كه براي نوشتن قصه از روياهايش الهام مي گيرد . او هر گز قصد نداشته نويسنده بشود و ‹ اگر به خاطر ديدن خواب هايي كه شايد زماني به امري لازم و خود خواسته بدل شد نبود ، هرگز نويسنده نمي شد . ›


ماجرا از اين قرار است كه نغمه ي صميمي دوست دوران كودكي و نوجواني نويسنده خواب هاي او را كه طبق قرار و مدار قبلي شان به دستش رسيده بود ، سال ها نزد خود پنهان كرد و بعد ها ، زمانش كه فرا رسيد آن ها را در كتابي چند صفحه اي چاپ كرد . در روزهايي كه هر دو آنها به سي سالگي اشان مي رسيدند و چهارده ، پانزده سال از دوري شان مي گذشت ، الهه ي زمرديان اين كتاب را با عنوان ‹ روياهاي روي بام › پشت ويترين كتابفروشي ها ديد كه نام او را به عنوان نويسنده بر خود داشت .لازم به توضيح نيست كه اين تصادف چگونه او را شگفت زده و خوشحال كرد و تا چه حد غمگين زيرا كه هرگز حتا توسط ناشر كتاب هم نتوانست كوچكترين ردي از رفيق گم شده اش پيدا كند . اما حادثه اي مهم و شايد بهتر اين بود كه استقبال از اين كتاب باعث شد او تشويق شود و با نوشتن دوباره ي روياهايش ـ اين بار نه براي مخاطبي مشخص ـ بعد از مدتي به نويسنده اي موفق و مشهور تبديل گردد. اما اين سكه روي ديگري هم دارد كه كسي به جز خود نويسنده از آن آگاه نيست . او كه حالا در چشم مردم و منتقدين هنرمند برجسته ايست در واقع در اعماق قلب خود عقيده دارد كه شاهكارش هنوز در راه است ؛ هنوز نوشته نشده است . اما براي نوشتن آن كافي ست كه فقط يك بار ديگر نغمه را ببيند حتا اگر در خواب ؛ آن وقت مي تواند آن چيزي را كه ته وجودش قفل شده و قصه نمي شود بنويسد . بعد از رفتن اجباري نغمه وظرف تمام اين سالهاي دوري و بي خبري شبي نبوده كه با خيال او به خواب نرود و روزي نيست كه در جمعي يا خياباني چشم هايش به دنبال او سرگردان نباشند . او نيست ؛ نه در خواب ، نه در بيداري و نويسنده مي داند قصه اي وجود دارد كه با عدم حضور نغمه ، نوشته نخواهد شد . غالب شب ها به اين خيال مي خوابد كه خواب ببيند پشت در خانه ي آن ها منتظر ايستاده و از آن سوي در ، توي راهرو صداي پاي او مي آيد.لبخندش آنقدر روشن است كه از وراي در چوبي پيداست . مثل رگه هاي تابش آفتاب روي موزاييك . پاهايش پشت در مي رسند . دستش به طرف قفل  مي رود  تا زبانه ي طلايي با صدايي خوش و قاطع كنار برود و صورت مهتابي و چشم هاي عسلي  و موهاي قهوه اي روشنش در سايه به چشم هاي خورشيد زده ي او لبخند بزنند . دستان گندمي اش را ببيند كه كتاب و دفترش را روي سينه مي فشرد و قدم هاي چابكش را كه روي خش خش برگها ، يا برف يخ زده كه مثل ستاره ي چشمك زن است ، يا اسفالت داغ تب كرده ، كنار كفش هاي او مي آيد . ببيند ماتيكي را كه از جيب بيرون مي آورد و مي گويد :


« ‌كتاب هايم را نگه دار يك دقيقه !»


و دو دست را در جيب اله مي كند :


«  آينه ات كو ؟ »


آينه را در مي آورد و ماتيك را اول روي لب هاي خود مي مالد و بعد روي لب هاي او . نفس الهه روي انگشتان او مي دمد . آينه را جلو صورتش مي گيرد :


« قبول ؟ »


« قبول ! »


كتاب هايش را پس مي گيرد . دور و برشان را مي پايد ، شانه هايش را بالا مي اندازد ، لبخند مي زند و برق چشم هايش در ادامه ي كوچه و در خيابان ...


او پيدا نيست . هيچ جا پيدايش نيست ـ نه در خواب ها نه در بيداري ها ، و خاطره كافي نيست . خاطره ها كافي نيستند كه او از او قصه اي بنويسد . قصه اي كه به آتش نريزد يا مثل پچ پچي به با  نسپرد.


الهه و نغمه ي صميمي در يك محله به دنيا آمدند و همانجا بزرگ شدند . همبازي ، همكلاسي . و هر چه را كه در زندگي ممكن بود با هم انجام دادند . از هفده سالگي به بعد حوادثي كه بر اثر انقلاب رخ داد ، آن ها را از هم جدا كرد و نويسنده را كه آن موقع نويسنده نبود مجبور كرد عزيزترين دوستش را فقط در خواب ببيند و با او فقط در خواب هايش حرف بزند . نامه هايي كه هر روز ساعت شش غروب با نخي به سنگي بسته و به پشت بام خانه ي روبه رو پرتاب مي شد . نغمه ي صميمي در يكي از نامه هايش براي او نوشت :


« ما ، من و تو ، هميشه همه چيزمان مثل هم بوده است . اين روزها ، حتا ديگر شكل هم شده ايم . فقط يك فرق داريم . من هرگز نتوانستم مثل تو حرف هايم را بنويسم . حالا كه نمي توانيم حرف بزنيم و فقط مي نويسيم بيشتر متوجه اين قضيه شده ام .وقتي خوابي را كه ديده بودي در نامه ات خواندم ... چطور مي تواني اين آشفتگي ها را بنويسي ؟ بعد از اين همه ي خوا بهايت را براي من بنويس . همه را .


تا فردا ساعت شش . »


الهه همه ي روياهايش را براي او مي نوشت به جز يكي . پس ان تنها رويايي بود كه در آن كتاب هم نيامد . ننوشت كه خواب ديدم ؛ آمده ايم در خانه تان را مي زنيم . ننوشت در خواب انگار مجبورم كرده بودند كه همراهشان شوم ... ننوشت هيچ وقت شده خواب هايي ببيني كه حوادث متضاد ، عليه هم ، همگي درست در كنر هم و يك جا اتففاق بيفتند ؟ و تو آن ها را نفهمي ؟ و هيچ اختياري هم نداشته باشي ؟ ننوشت با اين كه خانه ي ما روبروي خانه ي شما بود و كنار خانه ي خيلي هاي ديگر ، انگار هيچ كس به جز من راه آن جا را نمي دانست ! ننوشت همه ي آن ها كه من همراهشان شدم مسلح بودند . ننوشت هر كس به سلاحي . آن ها را آوردم دم در خانه تان . معناي اين كار چه بود ؟ چرا اين كار را كردم ؟ ننوشت روپوش مدرسه تنم بود ، كتاب هايم هم دستم بود . ننوشت صداي پاي تو مثل هميشه آمد ـ چون كه در زدن مرا مي شناختي . صداي پايت در راهرو پيچيد . ننوشت لبخندت روي صورت مهتابي از آن سوي در پيدا بود . موهاي روشن و چشم هاي عسلي ات در تاريكي ، ستاره بود . دست گندمي ات به طرف در رفت و قفل را باز كرد . لاي در كه باز شد من مثل هميشه لبخند زدم . ننوشت گفتم سلام ... كنار رفتم تا آن ها وارد شوند . ننوشت چرا اين كار را كردم ؟ راهروي تاريك پر از داد و فرياد شد و سايه هاي سياهي كه با خشم در فضايي تنگ موج مي زدند . آن چه نگاهي بود ؟ چرا اين كار را كردي چاره اي نبود هر دومان را مي كشتند اگر كنار نمي رفتيم . ننوشت حالا فقط قصد پدرت را كرده بودند . طوري نگاهت كردم كه گويي ، باور كن اين فقط يك خواب است . به ما مربوط نيست ؛ ننوشت جنگ ما نيست ، به من و تو مربوط نيست . پدرت را كه به طرف در هل دادند به كوچه پرت شدي . بهت زده بلند شدي و مي خواستي به چيزي چنگ بزني . پدرت را در كوچه كشيدند و بردند . جلو چشم ما كه به تماشا ايستاده بوديم . جلو چشم تو كه مي خواستي پيون هاي مادرت را آرام كني ، پدرت را با نگاه تا سر كوچه دنبال كردي . يكي از آن ها سطلي رنگ و يك قلم موي بزرگ با خود داشت و لباس نقاش هاي ساختمان را به تن كرده بود . ننوشت سرتاپايش رنگي بود . با رنگ ، روي در خانه تان علامت گذاشت . ننوشت من از آن كار هيچ نفهميدم بهجز اين كه فقط در خواب ، آن هم در خواب به خاطر آوردم كه خانه مان را پدرم خودش نقاشي مي كرد، خودش تمام تابستان سطل رنگي به دست مي گرفت و همه جا را با قلم موهاي بزرگ و كوچك رنگ مي كرد با حوصله. گيج بودي به در تكيه دادي . موهايت به رنگ خيس چسبيد . سرت را كشيدي  چند تار مو در رنگ اسير شد و خم برداشت و صورتت ... ننوشت نديدم چه شد بعد . آخم را كه شنيدي ... ننوشت نگاهي به من كردي كه ديگر هيچ معنايي نداشت . انگار باور كردي كه خواب است اما چرا نيامدي برويم مدرسه ؟ مدتي كوچه ي خالي را تماشا كردي ؛ بعد مادرت را فرستادي به راهرو تاريك ، خودت رفتي پشت سرش و من را كه دوباره روي پله ي جلو خانه تان ايستاده بودم ، ننوشت رهايم كردي و در تاريكي راهرو كه فقط به خاطر خورشيد زدگي چشم هاي من بود كه تاريك مي نماياند ، گم شدي و در ، پشت سرت بسته شد . ننوشت صداي مشتم در راهرو مي پيچيد و اثر دستم روي رنگ ماند و منتظر صداي پاي تو شدم اما هيچ صدايي نمي آمد و من صدايت مي كردم اما ديگر جوابي نيامد و من كه قصد كردم هرگز از آنجا نروم تا تو در را باز كني .... ننوشت غروب را ديدم كه ناگهان آمد و خورشيد را بلعيد و ديگر نه تو ، نه من ، نه همسايه هايي كه پدرت را بردند و نه رنگ ... تا به حال شده است كه خواب ببيني تب داري ...


فرداي شبي كه اين خواب را ديد و آن را براي نغمه ننوشت ، نوشت :


« ديشب هيچ خوابي نديدم ؛ شايد هم ديدم اما چيزي به ياد ندارم . من كه نمي توانم هر شب خواب ببينم . بگذار ديگر خواب ننويسم . چيزهاي ديگر مي نويسم برايت . واقعا بايد از اينجا برويد ؟ محله ي ديگر چه دردي را دوا مي كند ؟ اگر از اينجا برويد حتما از مدرسه امان هم خواهي رفت .آن وقت ديگر همه چيز تمام مي شود ... »


نغمه در جوابش نوشت : ‹ روياها مهم اند . تا خواب مي بيني و هستم بنويس . هر جا بروم به يادت خواهم بود . تازه براي هميشه كه نيست فقط تا وقتي كه سر و صداها بخوابد ... خواب هاي خوب ببيني . تا ساعت شش فردا .›


الهه ي زمرديان به خواسته ي دوستش ، شش ماه تمام ، در تمام طول مدتي كه ديدارشان را ممنوع كردند و همسايه ها روي بر مي گرداندند ، و در مدرسه كلاس هايشان را جدا كردند ، كاسه ي بزرگي از سنگ جمع كرد . خواب هايش را هر شب به يكي بست و هر روز ساعت شش غروب روي بام خانه ي روبه رو پرتاب كرد .


او به روياهايش بسيار مديون است . و هنوز منتظر است كه روزي شاهكارش را به او هديه كنند .


                                                          فوريه 2000

No comments: