Monday, November 10, 2003

 مکتب معاصر ادبيات داستاني تبريز


داستان هایي از فريبا چلبياني
























مرد کنار خيابان







بهانه اي براي آشنايي نداشتم، نميشناختمش. اما عادت کرده بودم



هر شب او را که همين حوالي ميپلکيد، از پنجره ي اتاق بالايي ام، ديد بزنم.



 عجيب شبيه جوانيهاي آريان بود و چقدر دلم ميخواست بدانم که با او نسبتی



 دارد يا نه؟ اسمش را مرد کنار خيابان گذاشته بودم.
صدايي ميشنوم آرام و شمرده . . . کسي صدايم ميزند، پري، پري . . . چشم باز



 ميکنم، صبح شده و آفتاب از لاي کرکره ها زده است تو. صدايش را ميشناسم.



 به جز آريان چه کسي ميتواند باشد؟ بلند ميشوم بي حوصله. به آشپزخانه ميروم.



 کتري را از آب ولرم پر کرده و روي شعله ي اجاق ميگذارم. کابينت را باز ميکنم.



يادم ميرود دنبال چه ميگردم مثل بيشتر وقتها. نيم چرخي ميزنم و روي صندلي مينشينم.



چند روز پيش، همين موقع نازيلا به ديدنم آمده بود.
ـ چرا گوشي رو برنميداري؟ نمي گي کسي باهات کار داره؟
ـ چرا جوش ميزني؟ مگه حالا چي شده؟
ـ نه. تو يه چيزيت ميشه. تازگيها يه جوري شدي. با خودت مشکل داري؟



 فکر ميکنم همش زير سر اونه. کشته شدن آريان رو . .
ـ کي گفته آريان کشته شده؟
ـ زنده ش يا مرده ش، واسه ي تو چه فرقي ميکنه؟ تو که دوسش نداشتي، داشتي؟
ـ نميتونم فراموشش کنم. شايد . . .
ـ ول کن، خوبه که ميدونستي تو اينجور کارا عشق و احساس جايي نداره. با اين



 حساب تو ميخواستي سر چند نفر کلاه بذاري؟ خودت؟ ما؟ و يا آريان؟
ـ هيچکدوم.
ـ چرا پاتو مثل حالا از قضيه نکشيدي کنار؟ نکنه فکر ميکردي اينا با بقيه



 فرق دارند؟ اصلا فرض کنيم آريان زنده باشه فکر ميکني بياد سراغت؟
هميشه دلم ميخواست، جسارت او را داشتم. خيلي راحت تصميم ميگرفت



و به کاري که ميکرد اعتقاد داشت. برعکس من که حتي نميدانستم از کجا



 و براي چه به اينجور مسائل کشيده شده بودم. بدون هيچ آگاهي و آمادگي قبلي و حالا . . .
ـ گوشت با منه؟ بالاخره نگفتي مياي يا نه؟
ـ سعي مو ميکنم اما قول نميدم.
ـ يه کمي هم واسه ي خودت زندگي کن. شرط ميبندم بهت خوش ميگذره. اوني رو هم که



ميگفتم حتما مي‌ياد، خيلي مشتاقه تو رو ببينه.
ـ بعد اين همه سال؟ ديگه چه اهميتي داره.
ـ خل بازي در نيار. مثل پيرزنا حرف ميزني. پس تا سه روز ديگه. بعد اينم گوشي رو بردار.
براي چه بايد گوشي را برميداشتم؟ از تماسهاي تلفني مکرر، و دستور گرفتن خسته



 شده بودم. کتري سوت ميکشد. امروز هوس کرده ام صبحانه ي مفصلي را تدارک



 ببينم، براي دو نفر. مثل آن وقتها که پاورچين پاورچين به اتاق خواب برميگشتم،



 نوک انگشتانم را در موهاي نرم و لخت آريان فرو ميکردم تا از خواب بپرد و



 من در بازوانش گم شوم . . چايي را دم ميکنم. در کابينت را باز ميکنم و رژ دم دستي ام



را بي آينه به لبانم ميمالم و عطر نيناريچي را که آخرين هديه ي آريان برايم بود،



از گوشه ي پنهاني کابينت برميدارم و پس از سالها به نرمه ي گوشها، مچ دستها و



 گردنم ميزنم و به طرف گنجه ي لباسهايم ميروم و پيراهن سياه رنگي را که براي آشنايي



با آريان خريده بودم، از جا رختي برميدارم و تنم ميکنم. از سوي تشکيلات مامور شده بودم



او را به هر نحوي که شده جذب کنم. به آينه ي قدي نگاه ميکنم، نسبت به گذشته



لاغرتر شده ام، دستي به موهاي شانه نکرده ام ميکشم.
ـ آريان ميشه امشبو نريم مهموني؟
ـ چرا؟
ـ حوصله‌شو ندارم.
ـ حوصله‌شو داري عزيزم، اما از پرتوي ميترسي، آره؟
ـ از کجا فهميدي؟
ـ بايد عادت کني. زندگي ما يعني همين، کجاشو ديدي. اگه کسي بخواد رتبه بگيره



و زني مثل تو داشته باشه، بايد يه کمي همچين خودشو بزنه به اون راه.
ـ اينکه خيلي بده.
ـ تا منو داري دلت از هر بابت قرص باشه. راستي پرتوي بغل گوشت چي ميگفت؟
ـ سربه سرم نزار ديگه. خودت که بهتر از من ميشناسيش.
با انگشتانم زير چشمانم را پاک ميکنم، نميدانم چرا چهره ي مرد کنار خيابان



 ميآيد جلو چشمم. از کجا پيدايش شده بود؟ شايد اگر ميشناختمش خيلي چيزها



 برايم روشن ميشد. چه فکر مسخره اي؟ چرا بايد فکر ميکردم که او به خاطر



من آن پايين کشيک ميدهد. دلم ميخواهد براي تنوع هم که شده، به ميهماني نازيلا بروم.
لبهايم را به هم ماليدم. رژم به رنگ ارغواني تند است، رنگ دلخواه آريان.



 گونه هايم گر گرفته، حس ميکنم بايد راجع به حرفهاي نازيلا فکر کنم. از بقيه



زندگيم لذت ببرم. لذت واقعي. راستي، لذت واقعي در چيست؟ و کجا بايد پيدايش کرد؟



 نه. من درست شدني نيستم. آيا خواهم توانست همه چيز را از نو شروع کنم؟ به اين



 هم نميخواهم فکر کنم. مانتويم را ميپوشم و کيفم را از روي ميز بر ميدارم، در را



 که باز ميکنم، تلفن زنگ ميخورد. خنده ام ميگيرد. حتم دارم که نازيلاست.



هميشه عجله دارد. گوشي را بر ميدارم.
ـ دارم مي يام خانم. هول ورت نداره.
صدا آشنا بود. اما نازيلا نبود، صدايي بود رمزدار و هميشگي: نفسم بند آمد.
ـ ماه آينده، روز دهم. سوژه، آشنايي با آقاي...
ـ اما من...
ـ براي اطلاعات بيشتر منتظر تماس باشيد.
ـ اما من، من که قبلا بهتون اطلاع دادم که ديگه نيستم.
گوشي قطع شده بود.
دستام ميلرزد. چهار زانو روي زمين مينشينم. مثل روزي که قرار بود آريان را لو بدهم.
ـ نميشه امشبو زودتر بيايي خونه؟
ـ فکر نکنم. چته؟ واسه چي نگراني. رنگت پريده، خبري شده؟
ـ آريان؟ ميخواستم بگم ـــ، بگم که دوستت دارم.
خنديده بود.
ـ اينو که خودم ميدونم، ديگه...
آن روز بارها سعي کردم که همه چيز را به آريان بگويم. از برداشتن اسناد سري،



تا کپي گرفتن از تک تک آنها و رساندن به دست تشکيلات. از اين که او را ذره، ذره



 لو ميدادم. از اين که اسم واقعي ام هرگز پري نبود و اين که شماره عضويتي داشتم



که هميشه بايد از حفظ ميبودم. حق با نازيلا بود.
ـ ببين حرف امروز و فردا نيست، حرف يه عمره. اين تموم شد اون يکي،



اونم تموم شد يکي ديگه، با هويت ديگه. مثل اين باشه که هر دفعه بخوای کس ديگه ای



 بشي با اسم جعلي، تاريخ تولد جعلي و... يادت باشه که بعدش هيچ عذر و بهونه اي رو



 قبول نميکنند. مطمئني که ميتوني از عهده اش بر بيايي؟
ـ خوب، آره؟
ـ پس فکراتو کردي. اينجور کارا جربزه ميخواد. من که شخصا به خودم اعتماد ندارم.
آرايشم قاتي هم شده، بهت برم داشته، دلم ميخواهد مرد پاييني را ببينم. شايد که او



 آريان را بشناسد و سرنخي از آريان بدهد؟ چرا حس ميکنم او ميتواند کمکم کند؟



نميدانم احساسم غلبه ميکند و يا منطقم؟ بلند ميشوم، دسته کليد را از جا کليدی



 بر ميدارم و به طرف در ميروم.
*
کنار خيابان ايستاده ام، جايي که هر شب او مي ايستاد. از او خبري نيست.



بايد زودتر از اينها ميجنبيدم.
پله ها را يکي يکي بالا مي آيم، صداي زنگ تلفن را ميشنوم. در را باز ميکنم و تا



به هال ميرسم زنگ تلفن قطع ميشود. مانتويم را در ميآورم و روي دسته مبل



مي اندازم. به اتاق خواب ميروم، سرما اولين رفيق تنهايي سلامم ميدهد.



موهاي تنم مور مور ميشوند، آب بيني ام را بالا ميکشم. روي صندلي مقابل آينه



 مينشينم، پنبه آغشته به شير پاک کن را دور چشمها و اطراف صورتم ميگردانم.



لبانم ميجنبند.
ـ فردا اگر بيايد. اگر که بيايد...
پلک هايم ورم کرده سنگيني ميکند. با همان لبهاسها دراز ميکشم. خسته ام و



 ذهنم خالي. دستم را روي بالش خالي و سرد پهلويي ام سر ميدهم. ميترسم، مثل بيشتر



 شبها. چشمانم را ميبندم، دعا ميکنم امشب کابوسهايم خواب روند و آريان



 صبح فردا آرام صدايم زند و مرد کنار خيابان بخواهد که از نو نقش بازي کند.
تابستان ۸۰ / بازنويسي بهار ۸۱


 


 


Art : VUGAR MURADOV



                             آماده ام . بريم !


 


                         در و همسايه ها مي گفتن. منكه نديده بودمش. با


پسرم تازه به اونجا نقل مكان كرده بوديم. خوشگل بود؟ والله چه عرض كنم . نه. قيافه ي اون چناني نداشت. موهاي سياه صاف بلندي داشت . هميشه كيپ كيپ از پشت سرمي بستشون. خودتون كه بهتر از من اونو ديديد، چرا دوباره مي پرسيد.اما اشرف خانوم اينا مي گفتن: كارشو خوب بلده. استاده.خونه ش يكي مي ياد يكي ميره. همه شونم شبيه دانشجوان. البته گاهي وقتا چند تا دختر هم رفت و آمد مي كردن. منم كه نمي دونين پسرمو با چه زحمتي بزرگ كردم . مدام حواسم به اين بود كه مبادا زنه به تور بندازتش.شوهر؟ آره كه شوهر داشت. يه مرد دراز بي مصرف بود . به درد همه چي ميخورد الا، شوهر. وقتي تو كوچه راه مي رفت سرشو حتي بلند نمي كرد يك سلام خشك و خالي به اونايي كه چند ساله مي شناختنش ، بده. تائيد كنم؟ چي رو؟ يعني بگم با اونا بودش. استغفرالله منكه با چشمام نديدم فقط از اشرف خانوم اينا شنيدم.چي گفتن؟بله، بله. از پشت بوم ما پذيرايي و آشپزخونه شون ديده مي شد. من؟ من؟ نه. اما دورغ چرا.  همين يه امشبو كه حالا خدمتتون هستم ،رفتم اون بالا.آخه بازم سرو كله ي پسرهايي كه بيشتر وقتها ساعت ده شب ميومدن خونه شون، پيدا شد، اشرف خانوم پاشنه درمونو از جاش كند تا برسم دم در نفسم بند اومد. بهش گفتم :"اشرف خانوم چه خبرته اين وقت شب . پشت در كه نخوابيدم." مرتضي پسرم بهم گفته بود مبادا از سر شب در رو به روي كسي باز كنم. خودش هميشه ساعت يازده شب از سر كار برمي گرده . خودشم قفل در رو باز مي كنه و مي ياد تو. اما اين دفعه به اصرار اشرف خانم اينا رفتيم پشت بوم. داشتم مي لرزيدم اولين بارم بود كه داشتم دزدكي به خونه ي كسي نگاه مي كردم .مرتضي بهم گفته بود :" مامان بده. مبادا پاشي بري پشت بوم و خونه همسايه هارو ديد بزني." اما اون شب اشرف خانم كار خودشو كرد هي مي گفت: "صواب داره جز گناهان محسوب نمي شه. تو داري به اسلام كمك مي كني. تو ي اعمالت اينا جز محسنات نوشته مي شه. " چي ديدم؟ راستش ديدم انگاري تو پذيرايي شون ولوله باشه. كاغذ بود كه بينشون رد وبدل مي شد واقدس خانم چيزهايي رو يك تكه كاغذ مي نوشت و به پسرا چيزايي مي گفت كه من ديگه نمي شنيدم.اشرف خانم؟ آره. پيشم بود ومدام  مي گفت:" پس اينطور. حالا وقتشه. زودي بايد تحويلشون داد.چقدر وقت داريم؟ اگه زنگ بزنيم چقدر طول مي كشه سر برسند؟" وتا من به خودم بجنبم از نردبان پائين رفته بود. چي رو امضا كنم؟ من كه چند كلاس بيشتر سواد ندارم، بگيد بينم چي رو بايد انگشت بزنم. مهرمم كه پيشم نيست. چي چي روابط ...؟منكه همچين چيزي نديدم. گناهه. گناهه. من . من فقط تكه كاغذايي ديدم كه ردو بدل مي شد و پسرها يا تو شكمشون مي زاشتند يا توي كفششون و يا پشت كمرشون فرو مي كردند. اين با اوني كه مي گيد زمين تا آسمون توفير داره. خدا بيامرز آقام مي گفت حتي اگه ببيني يكي با يكيه نباستي گناهشو آشكار كني، چه برسه به افترا. چكار مي كنيد منو؟ منكه كاري نكردم. چي چي سمع؟ منكه حاليم نمي شه شما چي مي گيد.كجا بريم؟ من اجازه ندارم. بايد پسرم بياد. چي؟ پسرمن چرا؟ چي؟مي دونين  چي دارين مي گين؟ اقدس خانومو مي شناخت. چي؟ سردسته شون بود؟ اقدس خانوم اينا ازپسرمن،مرتضي فرمون مي گرفتن؟ كدوم نامسلماني  اين دورغ هارو به خوردتون داده؟ اشرف خانوم غلط كرده . پس بگو چرا به هر بهونه اي مي چپيد خونه مون. پس از قبل همه چي رو مي دونست. زن اكبيري ، نمك نشناس. حالا چي به سر پسرم مي ياد. چي؟ فرار كرده؟ يعني گذاشته در رفته. واقعاً كه پسر پدرشه. خوشم اومد. چي؟ به جاش منو نگه مي دارين؟ قراره كجا بريم؟ من آماده ام. بريم.


Art : VUGAR MURADOV



ضرباهنگ




تمايلي نداشت بداند كه خواهد توانست يا نه؟ ساك سياه تك نفري اش را برداشت، در حياط را باز كرد و به سوي خيابان قدم گذاشت، باد ملايمي مي وزيد. با اينكه اين اواخر اضافه وزن پيدا كرده بود، اما محكم و استوارقدم برمي داشت. ساك دستي اش كم كم سنگيني مي كرد. حوله بدن ، با يك دست لباس زير و ماشين ريش تراشي و صابون و چند تا خرت و پرت ديگر كه اين همه سنگيني نداشت. بايد اعتراف مي كرد كه پير شده است. مهين بغل گوشش زمزمه مي كرد انگار. لبخندي زد و به اطراف نگاهي كرد، چيزي نديد.به جز نور مهتابي تير برق خياباني كه در دمدمه هاي صبح هنوز روشن بود. از نبود مهين تنش لرزيد. تحمل ترحم و يا نق زدن دختر و عروسش را نداشت. هر دو مهربان بودند. اما طوري رفتار مي كردند انگار در خانه سالمندان انجام وظيفه مي كنند. هفته اي يكبار به نوبت مي آمدندو هر چه لباس نشسته بود جمع مي كردندو توي ماشين لباس شويي مي گذاشتند و تا ماشين كار شستشو را انجام دهد، ظرفهاي تلمبار شده ي روي ظرفشويي و دور و بر را با دستكش مخصوصي كه همراه خود مي آوردند، مي شستند. فرصت احوالپرسي پيدا نمي كردند حتي. تا مي رسيدند سلامي مي كردند و بلافاصله در و پنجره ها را باز كرده و با نارضايتي مي پرسيدند، "شما هيچوقت در و پنجره ها رو باز نمي كنيد؟" و با جارو برقي به جان فرشهاي كهنه زوار در رفته مي افتادند. روي فرش همه چيز مي توانستي پيدا كني. از چوب كبريت گرفته تا ذره هاي بيسكويت ، نان خشك ، ريزه كاغذ و پنير خشك شده و گه گاهي پوست هاي خشك شده ي سيب سرخ توي پيش دستي... بعد از آب و جاروب كردن حياط بيست متري اش ، رختها را به تناسب رنگها و جنسشان پهلوي هم روي طناب رنگ ورو رفته پهن مي كردند. بعضي وقتها از بوي گندي كه در خانه به پا مي كرد ناراحت مي شد. اما بي تفاوتي ديگران كارخود را مي كرد. از وقتي مهين مرده بود رفت و آمدها به مراتب كمتر شده و زنگ خوردن تلفن ها هم فراموش شده بود و ديگر آواز "دل ديوانه ي" ويگن از صفحه ي گرامافون قديمي اشان به گوش نمي رسيد. ضبط و صوتي كه همراه با راديو ، گرامافون هم داشت. جزو عتيقه ها به حساب مي آمد. دست دوم بود. از يك سمساري خريده بود. مهين خاطر خواه گرامافون بود بيشتر تا ضبط و صوتش. به سرازيري خيابان افتاده بود. پاهايش ناخواسته شتاب برمي داشت. دلش براي درياچه ي اورميه لك زده بود. خرداد ماه كه مي رسيد، صبح هر جمعه با زن و بچه ها بار و بنديل هايشان را به همراه دلمه برگ هايي كه مهين چندروز مانده تدارك مي ديد و مي پيچيد، مي بستند و به راه مي افتادند.تا مي رسيدند فرو مي رفتند توي آب. درياچه تا چند صد متري كم عمق بود اما بعدش پاهايشان خود به خود روي آب شناور مي شد. هميشه مواظب مي شدند كه صورتشان توي آب شور درياچه فرو نرود.از آب تني كه سير سير مي شدند، نوبت شن هاي داغ و لجني و سياه رنگ درياچه مي رسيد.بدنشان زيرشن هاي داق زق زق مي كرد عصر كه مي شد خسته وكوفته با آرامشي برگرفته از دريا به خانه برمي گشتند.
سرما تن سفيدش را سوزاند. فراموش كرده بود كه كتش را همراه خود بياورد.كنار خيابان ايستاد و ساك دستي را گذاشت زمين و دستها را زير بغل پنهان كرد. اتوبوس ها بايد از اينجا عبور مي كردند. تا آنجايي كه به ياد داشت سه سال قبل از فوت مهين، همين جا سوار اتوبوس ها ي درياچه شده بودند. نه شنا كرده بودند و نه در شن هاي داغ آن فرو رفته بودند. تماشاي پرواز درناها و فلامينگو هاي دور و بر درياچه و غروب آفتاب ساعت ها وقتشان را گرفته بود.بر حسب اتفاق روزي شريك گفتگوي دختر و عروسش شده بود و پي برده بود كه مسير اتوبوس ها ي درياچه تغيير كرده و راهش كوتاه تر شده است. ساعت مچي اش را به همراه نداشت.آفتاب نزده بيرون آمده بود.عجيب خوابش مي آمد. تا نيمه هاي شب خواب به چشمانش نمي آمد و وقتي مي خوابيد از شش صبح تا لنگ ظهر بود. از اينكه از خانه زده بود بيرون پشيمان بود. كم كم چند ماشين سواري توي خيابان پيدا شدند. هر ماشيني كه از كنارش رد مي شد مسيرش را مي پرسيد و او مي گفت كه منتظر اتوبوس است. عابراني كه از مقابلش رد مي شدند، پالتو و كاپشن به تن داشتند، و او هاج و واج زير لبي مي گفت: " مگه مي شه تو اين فصل كاپشن و پالتو پوشيد؟" با اينكه سرما داشت به مغز سرش نفوذ مي كرد. اما خوشحال بود كه مثل بقيه خود را مضحكه عام و خاص نكرده است. ماشين سبز رنگي چند متر جلوتر ترمز كرد. پير مردي از ماشين پياده شد. او نسبت به بقيه كمتر پوشيده بود. يك كت كاموايي راه راه شكلاتي و كرمي رنگ با يقه برگردان آرشال. با خود شرط بست كه كت پيرمرد دست بافت زنش است. چقدر شباهت بود در اين كت دست بافت با ژاكتي كه مهين برايش بافته بود.به خود لعنت فرستاد كه چرا آنرا نپوشيده است. پير مرد پرسيد: "مسيرتون كجاست؟"
"كنار درياچه."
"خوبه. مسيريمون يكيه. سوار شيد تا يخ نزديد."
"مي خوام برم شنا."
" خوب هردو شنا مي كنيم."
مردساكش را برداشت و سوار ماشين شد.آهنگي كه از رايو پخش مي شد قطع شد و زني با صداي لطيفي كه براي اولين بار مي شنيد گفت: "اينجا راديو پيام. هم اكنون به خبرهاي هفت صبح..." شيشه هاي ماشين بخار كرده بود. با نوك انگشتانش چند خطي روي شيشه كشيد و بعد نوشت مهين و چند سانتي متر پائين تر بازهم نوشت مهين . پير مرد گفت:" عجب هوايي. حتماً برف مي باره و..." متوجه بقيه حرف هاي پيرمرد نشد.تنها كاري كه كرد خط خطي كردن اسم مهين بود. بخار پنجره ي كنار خود را با گوشه آستين پيراهن و كف دست پاك كرد. همه جا را مي توانست ببيند. ضربان قلبش كندتر شد. پيرمرد پرسيد: " تا چند متري درياچه تونستيد بريد جلو؟" به پير مرد نگاه كرد.جواني هايش بايد خوش تيپ تراز اين ها مي بود. سرش فاصله ي كمي با سقف ماشين داشت.با اين حساب هم قد مي شدند. گفت: "چند متر بيشتر نتونستم برم جلو. اما امروز مي خوام تا آخرش برم." پير مرد راديو را خاموش كرد وكاست توي ضبط را روشن كرد. با شنيدن آواز مو هاي تنش مور مور شد."هوس ياري مكن، هوس زاري مكن. بخواب آرام دل ديوانه..." پيرمرد گفت: " مهين كه نيست گوش دادن بهش چه فايده، مگه نه؟" خوابش مي آمد. همه چيز را راه راه و وارونه مي ديد. چشمانش تار شدند. پير مرد بلندتر از ويگن مي خواند. "بگو اي دل كه تو با من..." صداي پيرمرد ديگر بيگانه نبود. تن صدا ضرباهنگي از حنجره ي خود را به همراه داشت." پس مي خواي تا آخرش بري. باشه. حرفي ... " صداها زياد شدند، در هم پيچيدند، همه با هم حرف مي زدند و وسط حرف هم ديگر مي پريدند. چهر ه ها يي ريز و درشت ، كج و معوج از دريچه ي چشمانش هويدا شدند. همه سرها توي هم، بريده بريده و منشور شكل بود. مي خواست فرياد بزند. اما حلقوم بريده بود انگار. توي چهره ها به دنبال پير مرد مي گشت. نمي ديدش. دست هايي مانع مي شدند تا چهره ها را كه مثل پرده توري با هر باد ملايمي مي رقصيدند و در هوا ويلان، كنار بزند. همه چيز بي فايده بود.او ديگر به شنا و فرو رفتن در شن هاي داغ و لجني نمي انديشد.



۶/۱۲/۸۱

No comments: