نامهای برای استادم موريس لوی
سلام موريس . حالم هم احمق است هم خوش . اين روزها دفتر شعرم را دوباره حاضر می کنم برای چاپ . راستش خيلی خوب شد که اين همه سال صبر کردم . راست گفته بودی شعر بايد سرعت طبيعي خود سنگ باشد در حال شکستن شيشه ی سکوت . شعر بايد پيشنهادی تازه و انسانی باشد در کنار آسمان و پرنده و عشق . نبايد در حين گفتن ، گلو را بخراشد . در حين خواندن دهان را کج کند. در حين شنيدن گوش ها را مايوس . به حسن و حسين هم سپرده ام که تا ببينند دوباره از خود بی خود می شوم و ... با چاقو هلاکم کنند .. نخند . چلبی هم که در خودش افتاده است و برای آينده اش گنبد درست می کند . زرکوب را هم ساليتانی ست نديده ام فقط شنيده ام اندازه ی سرش را بزرگتر کرده است و راه نمی تواند برود . موريس عزيز هنوز در لوس آنجلس هستم و ۱۲ سالی می شود که به ديار يار نرفتهام . راستی يکی از عزيزان اهل تميز جايی گفته بود که در اين غوغا چرا از غوغا نمی نويسم . راستش حتی در غوغا، نوشتن از روح انسان ( روحی که همواره در پی زيبايی ست ) خود غوغا ست . نخند موريس جان . آدمی که در پای درس های تو بنشيند مجبور است ايده آليست باشد . در ضمن اين دفعه سعی کرده ام زبانم شلخته و واز نباشد ! ممنون از اينکه هنوز نفس می کشی و در زيبايی عميق تر می شوی .
باقی ، هر چه ساقی گويد !
با عشق و دوستی : خوخانف !
نامهای برای استادم موريس لوی

سلام موريس . سال نوات مبارك . وقت كردی سری هم به زركوب و چلبی و غزال بزن . لامصبها دارند در خواب راه می روند. يكی بايد برود و دست هر سهشان را بگيرد و به شب شان برگرداند. موريس شوخی نمی كنم. انگاری چيز خور شدهاند. در خواب راه می روند. در ضمن در خواب كه راه می روند هيچ ، جنونياتش را هم اين طوری بر زبان می آورند . موريس ديشب خواب ديدم با كالسكهای كه چند گوزن آن را در آسمان می كشيدند آمدهای و سبز پوشيدهای و به دست من يك كليد دادهای ! تو بابا نويل نيستی موريس ولی اين كليد دارد همه ی درها را باز می كند. حالا دری باز كرده و وارد جايی شده ام كه بايستی اين جا می بودی و میديدی. اكبر كپنهاگی رفته است و نشسته است درست روبروی مريم مجدليه و گريه میكند . میخندم موريس . اين مرد هر زنی را می بينيد فكر می كند معشوقش است. كنارش می نشينم و میگويم ايشان محبوب عيسای ناصری هستند بالام جان. نگاهم می كند لا مصب بی دين . نمیتوانم جلو خودم را بگيرم. هر هر میخندم. او دوباره برمی گردد با هيكل برنزی مريم مجدليه حرف می زند و گريه می كند . موريس جايی در اين هيكل وجود دارد كه می شود با اين كليد او را برای چند لحظه ای زنده كرد . دلم به حال اين كپنهاگی می سوزد . بايد اين مريم را برايش زنده كنم . موريس مريم زنده می شود . می خندم می خواهم بگويم اكبر كپ ... حالا اما اكبر كپنهاگی تبديل به مجسمه ی سفالی می شود ! تا من اين گاف را درست كنم لطفا آن سه ديوانه را بگير و جايشان برگردان .
با عشق : خوخانف !
نامه ای برای استادم موريس لوی
موريس عزيز از اين که کتاب حديث غربت من را برای من فرستادی ممنونم . کتاب غمگين و تاثير گذاری ست . اين فارسی نويسِ در اگزايل عجب حال آدم را می گيرد . همين داستان واپسين همان کتاب ( حديث غربت من ) . آن را هی خواندم و خواندم . چه داستانی ! چه داستانی ! داستان حديث غربت من مرا ياد آن قصيده ی ميميه انداخت موريس جان . اين امير اکبر سردوزامی اين کتاب را انگار نه با زبان بلکه با سکوتش نوشته است . نوشتن چاه آدمی ست می دانم . چاهی که در آن صدايش هی شب و روز گريه می کند . يک چندی ست که من هم ملولم دوست من . چيزهايی که با زبان نوشته می شود داستان سازی ست موريس. ولی چيزهايی که با نگفتن ها ، با نتوانستن گفتن ها فهميده می شود نوشتنِ داستان راستان است . موريس جان اين سکوت آدمی آن هم از جنس خود ما چه داستان هايی که نمی نويسد . ياد يکی از سخنان علی پسر ابو طالب افتادم که چنين نوشت در زمان خودش :
غربت يعنی دوستان را از دست دادن !
نامه ای برای استادم موريس لوی

بعضی چيزها را خوب است خوب به ياد بياورم موريس. هر چند که حافظهی درست و واضحی از روزهای گذشته ندارم. ولی بايد من صدای اسطقسی آن يار وفادار، آن تاجدار مهربان موذنزادهی اردبيلی را به ياد بياورم.موريس هر کسی در عالم شکل گرفتن و نگاه کردن به آسمان « پاواروتی » خودش را دارد.موذنزاده هم پاواروتی من بود وقتی که داشتم ساعت ۵ عصر از آنجا تا ايستگاه منجم میدويدم و میرسيدم کنار پرطراوت آن يار زلال. صورت آن يار را به ياد نمیآورم دوست من . صورت تو را هم نه . همهی عزيزانی که عزيز من بودهايد صورت از حافظهی من شستهايد. تنها چيزی که با من ماندهاست يک حسی است موريس .. چگونه بگويم دوست من . حسی پر از مهجوری و رنجوری . حالا که دوباره گوش میدهم به قول براهنی يک جوری میشپنم!
* اذان رحيم مؤذن زادهی اردبيلی
*اذان سليم مؤذن زادهی اردبيلی
نامه های پيشين !